خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ و ادب: محمدرضا بایرامی در آستانه 50 سالگی قرار دارد. سن و سالی که برای یک نویسنده دوره پختگی در نثر و قلم است، اما او هنوز ابایی ندارد از اینکه بگوید در حال تجربه است و سعی میکند فضاهای تازهای را در ادبیات خود کسب کند. بایرامی از نوجوانی داستاننویسی را شروع میکند، قصههایش را برای رادیو میفرستد و حتی قدم به کارگاههای داستان نویسی نیز میگذارد، اما تقدیر وی برای نوشتن در خارج از این کارگاهها رقم خورد. او با وجود اینکه یکی از برترین نویسندگان کودک و نوجوان در 20 سال اخیر است، اما در حوزه ادبیات بزرگسال نیز یکی از چهرههای شناخته شده سالهای اخیر به شمار میرود.
مصاحبه و دیدار با بایرامی به بهانه نگاهی به رمان «همسفران» در خبرگزاری مهر آغاز شد، اما بحث درباره چند و چون ادبیات، این گفتگو را به سمت و سویی متفاوت و حرفهایی متنوع هدایت کرد؛ حرفهایی که بایرامی تا پیش از این کمتر تمایل به بیان آن به صورت عمومی داشته است. این گفتگو را در ادامه میخوانیم.
آخرین مرتبهای که مجال صحبت باهم داشتیم، یادم هست گفتید دوباره به سمت ادبیات نوجوانانه تغییر مسیر دادهاید. گفتید ادبیات بزرگسال را طلاق دادهاید و در کنار آنها باز یادم هست که گفتید نوشتن برای من نوعی ادای دِین است. حالا سئوال من هم همین است. آقای بایرامی! نوشتن برای شما ادای دین به چیست که برای آن باید دائما میان نوشتن برای نوجوانان و بزرگسالان رفت و آمد کنید؟
نمیدانم کجا این حرف را زدم و به چه مناسبتی و یا اگر هم زدم عیناً نقل شده است یا نه؛ ولی اگر بخواهم دوباره چیزی در این زمینه بگویم، میگویم نوشتن تعهد است و ابایی هم ندارم از اینکه بگویم تعهد داشتن بد است. به نظر من در درجه اول هر نویسندهای به خودش متعهد است و این متعهد بودن به خود به معنی فردگرایی جدا از دیگران نیست.
چرا؟
چون هر فردیتی نماینده یک جامعهای است و فکر میکنم اگر یک نویسنده به خودش متعهد نباشد، خیلی نمیداند چه است. به این معنا من سعی میکنم به خودم متعهد باشد.
پس این گونه سئوالم را تکرار میکنم: این «خود» که میگویید دقیقاً چیست؟
یعنی فردیت آدم. که این فرد هم فرد است و هم فرد نیست. چون بالاخره هر کسی مشابهتهایی با عده زیاد دیگری دارد. هر کس سعی میکند به فردیت خودش نزدیک شود، گویی جمعی را نمایندگی میکند؛ یعنی ضمن اینکه حرکت فردی دارد، حرکت جمعی هم دارد.
در نگاه شخصی من، یک نویسنده در نقش یک روشنفکر قدش باید کمی بلندتر از مردم باشد. باید دور را یا پشت سر را ببیند و برای آنهایی که قدشان پایینتر است، بنویسد و روایت کند که چه اتفاقی در حال افتادن است. این قضیه با فردیت کمی متفاوت است. فردیت یعنی من و نه دیگران؛ حالا اگر نویسندهای خودش را همسطح مردم ببیند، قطعاً جایی و چیزی را نمیبیند که برای مردم بگوید البته جز خودش که شما هم به نوعی معترف آن هستید. ولی این تکرار مکررات خویشتن خویش را باید ادبیات عنوان کنیم؟
این بحث که شما میکنید، یک طور خلط کردن مبحث است. بحث شما یک نکته فنی است که به تعبیر سادهترش یعنی ما به توقعی که مردم از ما به عنوان نویسنده دارند، جواب میدهیم یا خیر. موضع من همیشه این بوده است که هم نه و هم بله. نه به این معنی که نویسنده به هر حال زحمتی کشیده و به جایگاهی رسیده است و سعی میکند آن جایگاه را تبیین کند و به مخاطب اینقدر نزدیک میشود که در واقع بتواند با او ارتباط برقرار کند و او را همراه خودش ببرد، نه اینکه خودش مثل او باشد. تعبیر من از اینکه یک نویسنده گروهی را نمایندگی میکند به این معنی نیست که کاملاً دنبالهرو یک حرکت جمعی باشد، ولی به هر حال افرادی هستند که میتوانند طیفهایی مختلف فکری را نمایندگی کنند.این نمایندگی که میگویم، البته به معنی رهبری نیست، به این معنی است که در آثار نویسنده میتوان دنیایی را پیدا کنند که به آنها دستهها و تفکرات مختلفی تعلق دارد.
آقای بایرامی! با این پاسخ باید از شما بپرسم در مقام یک نویسنده خودتان را روشنفکر میدانید یا نه؟ از این حیث این سئوال را میپرسم که به طور کلی بر آثار بایرامی، برخی منتقدان انتقادی را وارد میکنند که او و ادبیاتش و حتی بیانش بین روشنفکر بودن و روشنفکر نبودن مانده است و سعی دارد به نوعی خودش را روشنفکر نشان دهد؛ در حالی که نیست. موضع خودتان چیست؟
بستگی دارد تعبیر شما از روشنفکر چه باشد. روشنفکر همیشه مثل نوعی اتهام تعبیر شده است. بعید میدانم درست باشد، ولی خب بگذارید به شما اینطور پاسخ دهم. من خیلی حسی مینویسم و دستور کار ندارم که متفاوت باشد یا اینکه بخواهم خلاف جریان حرکت کنم. هیچ سعی، تلاش و یا هیج دستور کار از پیش تعیین شده برای خودم و نوشتنم قائل نیستم، ولی عموما در این وضعیت آشفته جامعه ما، افراد مستقل همیشه در مظان اتهام هستند. چون وابسته به گروهی نیستند و حرف خودشان را میزنند و این حرف ممکن است در عین حال به دو گروه متفاوت بر بخورد و یک عده ممکن است نویسنده را متهم بکنند. البته آنها این حق را میتوانند داشته باشند، اما اگر یک مقدار واقعگرایانه به قضیه نگاه کنیم، باید برای کسی که مینویسد این حق را قائل شویم که نویسنده کار خودش را انجام دهد. هرچند آنها میتوانند برداشت خودشان را از یک نویسنده بگویند، اما باید به نویسنده هم حق و اجازه بدهند که کار خودش را بکند. نه اینکه بخواهند در راستای آنچه آنها میاندیشند، کاری بکند.
گاهی وقتها این موضوع حالت مریضگونهای پیدا میکند، گوشهای از کار یک نویسنده را میگیرند و بر اساس آن شروع میکنند به تعمیم دادن آن؛ به اینکه دیدگاه این نویسنده این است و اینگونه مینویسد. خب این نوع اظهار نظر دیگر از حیطه ادبیات خارج میشود. وقتی کسی از یک موضع دیگر غیر از تخصص من به ادبیات من وارد میشود، نمیدانم چه بگویم و چرا باید جواب بدهم.
اشاره کردید به نوشتن؛ به اینکه حستان به شما میگفت بنویسید و به تبع، این حس میتواند تغییراتی هم داشته باشد. شما نویسندهای هستید که پس از نوشتن «مردگان باغ سبز» که زبان و ادبیات تازهای داشته و موفق هم بوده است، «همسفران» را در فضایی مینویسید که این فضا، فضای دو دهه بایرامی نیست. آیا اگر این حس به وجود آید که شما در حال نوعی دگردیسی در ادبیاتتان هستید، تعبیر مغرضانهای است؟
تک تک موضوعاتی که گفتید، جای بحث دارد. با اینکه ادبیات کودک موضوع اولین کتاب من بود، اما اگر بخواهیم برگردیم، من قبل از آن هم تجارب داستاننویسی برای بزرگسالان داشتم. در واقع تا آن زمان نه کار کودک مینوشتم و نه کار کودک میخواندم. کار نوجوان البته خیلی میخواندم. یادم هست یکی از همان سالها ـ روزش را البته الان یادم نیست ـ کتاب سال در بخش کودک و نوجوان را شروع به خواندن کردم. به نظرم ادبیات آن خیلی در دسترس آمد و با خود گفتم اگر نوشتن برای کودکان همین است، من برای کودکان میتوانم هفتهای یک کتاب بنویسم. شروع کردم و تقریبا یک هفتهای هم نوشتم و برای اولین بار نوشتن برای کودک را تجربه کردم.
وقتی بعدها دانشم بیشتر شد، متوجه شدم که کار سادهای نیست و الان هم میتوانم اعتراف کنم توانایی برای نوشتن داستان کودک را ندارم؛ چون وقتی برای کودک مینویسی، بین مرز هنر و ابتذال حرکت میکنید. اگر یک مقدار بد حرکت کنید به ابتذال میافتید و اگر خلاقانه کار کنید، هنر میشود.
کار کودک را به همین خاطر رها کردم. گفتید تجربیات متفاوتی را از سر میگذرانم و به بعضی از تجربهها دوباره برمیگردم. این واقعیتی است. نمیدانم چه جوابی باید به آن بدهم، یکی این است که من از یک برند جاافتاده استفاده نکنم. ببینید بهترین حالتی که میتواند برای نویسنده پیش بیاید این است که چند جایزه جهانی بگیرد؛ آن هم در صورتی که کتابش توسط ناشری چاپ شده باشد که کمترین اهمیتی برای نویسنده و مقوله کتاب وی قائل نیست و حتی کوچکترین همکاریای با او انجام نمیدهد که برای دریافت جایزه برود. این اتفاقی بود که برای من رخ داد. وقتی جایزه کبرای آبی را گرفتم و برگشتم، برای پاورقیهای نازلشان رونماییهای آنچنانی گرفتند، ولی یک نفر هم نیامد بگوید دستت درد نکند و تو برای این مجموعه زحمت کشیدی، اما کتاب جای خودش را علیرغم این بیمهریها باز کرد.
در همان زمان که این اتفاقات برای من میتوانست سکوی پرشی باشد، وادی ادبیات نوجوان را رها کردم و برای بزرگسالان نوشتم. میخواهم بگویم اینها حسی بود. وضعیت فرهنگی ما اینگونه است. کسی برای نویسنده هم تره خُرد نمیکند. برای بعضی دیگر از نویسندگان اتفاقاً حلوا حلوا هم میکنند، ولی برای آدم مستقلی مثل من هجوم حرفهایی از آن جنس که گفتید طبیعی است.
حقیقت این است که اگر مستقل نباشید، دیده میشوید. من احتمالاً عقل معاش نداشتم. کار خودم را میکردم و این پرشها به خاطر آن است. هر کدام از اینها یک کار است. احساس من و شما نسبت به رمان «همسفران» کمی متفاوت است. من سالیان سال با این کتاب زندگی کردم، خروجیهای این کار را قبلاً داشتم، ولی چون تمام نشده بود، باید این کار را انجام میدادم.
در تجربیات من برای نوشتن نه اَدایی هست و نه برای خوشایند کسی مینویسم و اصلاً نمیفهمم روشنفکری یعنی چی. من در این زمانهای که غم نان همه را از پا در میآورد، اهل این که چگونه حرکت کنم که به نفعم باشد، اهل سود و زیان و از این جنس حرفها نیستم. چون نوشتن را معامله نمیدانم و نگاه تولیدی به آن ندارم. اینقدر میفهمم که نوشتن، کار سختی است و به طور حسی سعی میکنم تاوان این سختی را بپردازم و بیشتر از این متوجه نمیشوم.
ادامه دارد ...