در تحلیل کلی، میتوان این نظریهها را به سه دسته تقسیم کرد. دسته نخست، رویکردهایی که در مورد بدیع بودن جهانی شدن اقتصادی تردید میکنند و بسیاری از تحلیلهای موجود درباره جهانی شدن را اسطوره مینامند.
دسته دوم، رویکردهایی که ادامه رویکرد انتقادی به مناسبات اقتصادی جهان هستند و معتقدند جهانی شدن را باید در چارچوب توسعه درازدامنه فضایی و تاریخی سرمایه درک کرد، هرچند که وجود ویژگیها و فرایندهای جدید را در اقتصاد جهان میپذیرند.
دسته سوم، رویکردهایی که جهانی شدن را تغییری مشخص و جدی در سازمان اقتصادی جهان تلقی میکنند و معتقدند این فرایند ویژگیهایی تازه و تأثیراتی خاص به همراه دارد که فهم آنها مستلزم روشهای جدید تحلیل انتقادی است.
اسطوره جهانی شدن
در حالی که مفاهیم جهانی شدن طی سالهای اخیر هم در گفتمان رایج و هم در گفتمان انتقادی متداول شدهاند، برای طرح این پرسش که اقتصادهای امروزی را تا چه اندازه میتوان بهمعنای دقیق کلمه «جهانیشده» توصیف کرد دلایلی جدی وجود دارد. هرست و تامپسون (1999) بیگمان شناختهشدهترینِ منتقدانی هستند که این پرسش را پیش میکشند، و با اصطلاحات نوعی «اسطوره»ی جهانی شدن مخالفت میکنند که مدعیاند هم از تمهیدات اقتصادی موجود تصویری نادرست نشان میدهد و هم راه دستیابی به پاسخهای سیاسی ممکن را میبندد.
آنان اظهار میکنند اگر یک برنهاده قانعکننده از جهانی شدن را تا نتایج منطقیاش دنبال کنیم، استراتژیهای ملی مدیریت اقتصادی کاملا زائد میشوند. سرمایه در سرتاسر یک «جهان بیمرز» که در آن دولت- ملتها دیگر مرزهای اقتصادی معناداری را تشکیل نمیدهند فرصتهای کسب سود را دنبال میکند.
نوعی منطق جهانی شدنِ کلیتبخش اجتنابناپذیر، و اقتصاد بینالملل نظارتناپذیر به نظر میرسد. بهعلاوه، این برداشت از جهانی شدن صرفاً اسطورهای خود-خدمتگذار نیست که لیبرالهای اقتصادی افراطی آن را پیش کشیده باشند؛ این برداشت بر برنامههای حکومت سوسیال دموکراسی تأثیری مهم و منفی داشته است. هرست و تامپسون استدلال میکنند که کنشگران دولتی در مواجهه با تمایلهای موجود به بینالمللی کردن، در جایی که آنان مشغول ایجاد شرایطی نبودهاند که برای سرمایهی جهانیِ «فارغالبال» خوشایند باشد، به نوعی فلجشدگی دچار شدهاند.
با این حال، استراتژیهای سیاسی که در پی اهداف اجتماعی و اقتصادی هستند در جهانی بینالمللیکننده عملی میمانند- و میتوان افزود که روز به روز ضروریتر میشوند. فحوای روایت هرست و تامپسون به دو تأکید ساده اما مهم تقلیل مییابد: اقتصاد بینالملل جدید نیست، و این اقتصاد نظارتناپذیر هم نیست.
هرست و تامپسون بنا به دلایلی وضع فعلیِ اقتصاد دنیا را «بینالمللی» وصف میکنند نه جهانی. اولاً، دولت-ملتها واحد اقتصادی بنیادی باقی میمانند؛ هم از حیث تنظیم اقتصاد داخلی خود و هم از حیث واسطهگری در مورد شرایط مبادله بینالمللی. دوماً، اقتصادی به شدت بینالمللیشده به خودی خود بدیع نیست: نظام صنعتی مدرن از اواسط تا اواخر قرن نوزدهم کمابیش بینالمللی بوده است.
در واقع، چه بسا دوره میان سال 1870 و وقوع جنگ جهانی اول در سال 1914 نسبت به مرحله فعلی «جهانی شدن» بسیار شدیدتر بینالمللیشده بوده است (بر اساس اقدامات مربوط به ادغامِ پولی به واسطه معیار طلا، یا اقدامات مربوط به معامله صادراتی به مثابه بخشی از بروندادهای ملی).
هرست و تامپسون این اتهام را وارد میکنند که نظریههای مربوط به جهانی شدن نوعاً نمیتوانند نشان دهند که تمهیدات اقتصادی معاصر در اساس با دورههای پیشینِ ادغام بینالمللی چه تفاوتی دارد؛ آنها فاقد اساس تاریخی هستند، هم گذشته را نادیده میگیرند و هم به معنایی واقعی به این مسئله توجهی ندارند که چه بسا شرایط موجود به مدت نامحدود در آینده تداوم نیابد.
باید گفت همیشه روشن نیست که این استدلال دقیقاً علیه چه کسی مطرح شده است. «برنهاده قوی» هرست و تامپسون درباره جهانی شدن بر یک نوعِ متعالی بسیار تصنعی استوار است که سرمایهای بیدولت در قالب شرکتهای کاملاً چندملیتی بر آن حاکم است و دولت-ملتها در واقع نمیتوانند بر آن نظارت کنند. چه بسا نسبت دادن این برداشت از اقتصادی جهانیشده به نظریهپردازی خاص دشوار باشد و هرست و تامپسون نیز در کل قصد چنین کاری را ندارند- هرچند که به نظر میرسد اوهمای بیش از همه مناسب چنین برچسبی است.
این نویسندگان این نوعِ متعالی را طراحی کردهاند نه چندان به این دلیل که با باور راسخ برخی از منتقدان مطابقت دارد، بلکه به این دلیل که این نوعِ متعالی برای آنان دستاویزی فراهم میکند تا درباره وضع فعلیِ تمهیدات اقتصادی بینالملل تحلیل مفصلتری پدید آورند. آنان تحلیل خود را با کشیدن طرح کلی زمینه بحثهای اخیر درباره جهانی شدن آغاز میکنند. عواملی چند به آزادسازی و بینالمللیسازی امور اقتصادی طی چند دهه پایانی قرن بیستم دلالت دارند که در تعدادی از حوزههای به هم آمیخته عمل کردهاند.