اردبیل – خبرگزاری مهر: در تمام مدتی که آزادگان در زندانهای رژیم بعثی دوران سخت اسارت به سر می بردند همسران آنها با تحمل روزهای تلخ انتظار و سختی هایی که از دردها و آلام ناشی از اسارت آزادگان بعد از بازگشت شان تحمل می کنند از همسران آزاده خود سبقت گرفته و به آزادگی معنا بخشیدند.

به گزارش خبرنگار مهر، یکی از زنان صبور که همچون همسر آزاده اش فاتح قله های مقاومت است "ربابه علی نژاد" همسر پیرترین آزاده استان اردبیل "حجت علی نژاد است".

این آزاده در حالیکه 49 سال داشت و صاحب پنج فرزند قد و نیم قد بود، در سال 1362حضور در جبهه های مبارزه حق علیه باطل را به ماندن در کنار خانواده و فرزندانش ترجیح می دهد و بعد از گذراندن هفت سال دوران اسارت شهریورماه سال 1369 با سربلندی و سرافرازی به میهن اسلامی بازگشت.

همسر این آزاده در گفتگو با خبرنگار مهر از خاطرات نهفته در قلب خود و از سالهای سخت انتظار و شکوه امید چنین می گوید: وقتی اشتیاق همسرم را برای حضور در جبهه و نیاز کشور به حضور نیرو در جبهه ها برای مقابله با دشمن را دیدم نتوانستم در مقابل اراده اش مقاومت کنم و برای رضای خدا و مصلحت کشور با رفتنش موافقت کردم.

ربابه علی نژاد در آن موقعیت با وجود اینکه مسئولیت سنگین زندگی را باید بر دوش می کشید ولی می گوید: آن روزها خیلی از مادران و همسرانی بودند که صبر و مقاومت آنها بیشتر از ما بود، حداقل ما بعد از یکسال خبردار شدیم که حجت اسیر است ولی آنها هنوز هم چشم انتظارند و دنبال گمشده شان هستند.

صبر تنها کاری بود که باید می کردم

وی درباره چگونگی اطلاع از اسارت همسرش می گوید: برادرم آمد و گفت "دیشب از منطقه زنگ زدند و گفتند حجت اسیر شده است". آن زمان شنیدیم کسی در محله پیرمادر اردبیل صدای حجت را زمانی که خبر اسارتش را از رادیو عراق اعلام می کرده ضبط کرده است. چند روز دنبال شان گشتیم. بالاخره پیدایشان کرده و کاست صدا را گرفتیم. از این به بعد هر وقت دلمان برایش تنگ می شد به آن صدا گوش می دادیم.

این همسر رنج کشیده که در مدت اسارت شوهرش بار سنگین زندگی را به تنهایی به دوش کشیده در مورد کنار آمدنش با شرایط پیش آمده خاطرنشان می کند: اوایل خیلی برایم سخت بود. خیلی ناراحت بودم. مانده بودم با وضعیت پیش آمده، چگونه تربیت فرزندانم را به نحو احسن انجام دهم تا آنها به بهترین شکل زندگی شان را بگذرانند. از خدا صبر خواستم تا بر مشکلات فائق آیم و بتوانم جای خالی پدر را برای فرزندانم پر کنم تا غم بی پدری بر چهره شان ننشیند و اشک بی کسی بر چشمانشان جاری نگردد.

در مدتی که حجت دور از خانه بود هیچ وقت جلوی چشم بچه هایم گریه نکردم و خود را آنچنان با اراده نشان دادم که آنها به من افتخار می کردند. طوری که دخترم همیشه می گوید "صبر مادرم در آن دوران ستودنی بود. در مدت غیبت پدرم هیچ وقت مادرم را ندیدم که در مقابل مشکلات خم به ابرو بیاورد و گریه کند".

دریافت نامه ای که یکسال طول کشید

این همسر در مورد اولین مکاتبه اش با همسر آزاده اش می گوید: یک سال از این خبر گذشته بود که که نامه حجت آمد و اولین خبر سلامتی اش را از اردوگاه موصل یک داد.

وی از احوال خود و بچه هایش بعد از دریافت اولین نامه شوهرش می گوید: با دخترم در فروشگاه بودیم. دوستم که شوهر او هم در اسارت بود گفت "از اسرا نامه آمده...". خبر آنقدر خوشحال کننده بود که بقیه آن را نشنیدم.  بعد از لحظاتی به خود آمدم و گفتم "نامه کجاست؟ از کی باید بگیریم؟" گفت "بروید سپاه ناحیه و نامه را بگیرید". به سرعت با دخترم راهی شدیم تا نامه را گرفتیم دخترم آن را در آغوش کشید و اشک از چشمانش جاری شد. گریه امانش را بریده بود نتوانست چیزی بگوید. تحویل دهنده نامه هم با ما گریه می کرد، نامه را باز کردیم از خودش و سلامتی اش نوشته و از ما خواسته بود از خودمان برایش بنویسیم. از این به بعد هر یک یا دو ماه نامه بین مان رد و بدل می شد. 

این زن خستگی ناپذیر نحوه تامین مخارج زندگی اش را چنین عنوان می کند: با اینکه حجت قبل از اسارت کارمند اداره شیلات مازندران بود به دلیل اینکه خود حضور در جبهه را انتخاب کرده بود و به عنوان بسیجی عازم جبهه های حق علیه باطل شده بود بعد از اسارت حقوقش را ندادند. آن زمان از طرف بسیج ماهانه 39 هزار ریال حقوق می دادند که با آن زندگی مان را می گذراندیم.

این همسر آزاده در پاسخ به این سوال که آیا امیدی به بازگشت حجت داشتید می گوید: آن روزها خیلی از خانواده ها وضعیتی همچون ما را داشتند. به همدیگر امید می دادیم و شب و روز دعایمان پیروزی رزمندگان و آزادی اسرا بود. با اینکه دلتنگی مان روز به روز بیشتر می شد اما چاره ای نداشتیم. خداوند کمکمان می کرد که این غم دوری را تحمل کنیم. همیشه چشم مان به در بود و گوش مان منتظر شنیدن خبر بازگشت اسرا. روزها از پی هم می گذشتند و خبری از آزادی اسرا نبود. تنها از طریق نامه، ما از حجت و حجت از ما خبر می گرفت. تا اینکه در سال 1369 زمزمه های تبادل اسرا مطرح و روزنه امید برای بازگشت حجت دل همه ما را روشن کرد.

وی بازگشت حجت را چنین تعریف می کند: انتظارمان بالاخره سرآمد و خبر دادند به زودی حجت همچون دیگر آزادگان به میهن بر می گردد. مشغول مهیای مقدمات آمدنش شدیم. کوچه و خانه را آذین بسته و منتظر ورودش به خانه شدیم. دخترم به همه دوست و فامیل زنگ زد و گفت: « زود بیایید بابام داره می آد». یک هفته قبل از ورود حجت به کشور خانه مان از میهمانان پر بود. تا تبریز به استقبالش رفتیم و با عزت و احترام و با همراهی خویشان و دوستان به خانه آوردیم. وقتی از در وارد حیاط شد به پیشوازش رفتم و ورودش را به خانه تبریک گفتم. از زمان ورود به ایران اولین باری بود که از نزدیک حجت را می دیدم. 27 راس گوسفند به عنوان قربانی از طرف فامیل و دوستان هدیه داده شده بود.

حجت بازگشت تا بار زندگی را قسمت کنیم

این همسر فداکار با بیان اینکه بعد از حضور حجت در خاک وطن هنوز بازگشتش را باور نمی کردم می افزاید: احساس می کردم خواب می بینم. باورش سخت بود. خیلی لاغر شده بود. به آشپزخانه رفتم و یک ساعت به حال و روزگارش گریه کردم. دیگر راحت شده بودم. حجت بازگشته بود تا بار سنگین زندگی را با من قسمت کند، او آمده بود تا غم بی پدری و بی کسی از روی من و فرزندانم برداشته شود، او آمده بود تا زندگی را در کنار هم و با آرامش سپری کنیم.

هدف ما شهادت بود نه اسارت

اما آزاده سرافراز حجت علی نژاد در تمام دمتی که همسرش نقل خاطره می کرد گاهی با لبخند، گاهی با بغض و گاهی با قطرات اشک همراهی اش می کرد، وی در مورد اینکه چطور خود را راضی کرده که زن و فرزندانش را تنها بگذارد و راهی جبهه های حق علیه باطل شود، می گوید: همه وطن و ناموس شان را دوست دارند و نمی خواهند به مملکت شان خطری برسد، هر کس غیرت داشت در آن زمان حساس که دشمن به خاک و میهن مان تجاوز کرده بود برای دفاع از میهن به جبهه ها شتافته بود تا خاکش را از دست دشمن نجات دهد. همه ما برای شهادت رفته بودیم اما قسمت مان اسارت بود.

حجت در مورد دریافت اولین نامه از سوی خانواده اش می افزاید: با دیدنش شاد شدم. خوشحال بودم که خانواده ام سالم هستند و ناراحتی ندارند. خودم خواندن بلد نبودم دادم همبندیها چندین بار نامه را برایم خواندند. نامه بوی ایران و خانواده ام را برایم به ارمغان آورده بود. بعد از دیدن نامه تحمل اسارت بیشتر از گذشته برایم آسان شده بود.

این آزاده قهرمان در مورد عکس العمل سایر اسرای ایرانی بعد از دریافت نامه چنین می گوید: برخی ها خوشحال و عده ای ناراحت بودند وقتی می دیدم کسی ناراحت است کنارش می نشستم و با گفتن اینکه: « غصه نخور. ما به ایران برمی گردیم و این به زودی محقق خواهد شد». تسکیناش می دادم.

در اسارت هر ایرانی نیاز به صحبت و درد دل با دیگری داشت تا ناراحتی او را از پای درنیاورد، کسانی  بودند که غم و اندوه اسارت را تحمل نکردند و همان جا به خیل شهدا پیوستند.

 همیشه به دوستانم می گفتم: « به خاطر اسلام و قرآن و میهن اسارت را پذیرفته ایم. باید اینجا هم با سعه صدر و تحمل ناراحتی ها، دشمن را در اجرای نقشه اش که ناامیدی و مرگ ماست ناکام بگذاریم».

تحمل اسارت از امداد الهی بود

علی نژاد امداد خداوندی و توجهات ائمه اطهار (ع) را یکی از مهمترین عوامل تحمل سختی های اسارت می داند و اضافه می کند: در تمام لحظات، امداد خداوند متعال و توجه ائمه اطهار (ع) همراه ما بود. آن بزرگواران در تمام لحظات به فکر ما و در تمام مشکلات یار و مددکار ما بودند و این در حل شدن بسیاری از مسائلی که در طول اسارت پیش می آمد به وضوح دیده شد.
امید سر منشاء آزادی مان بود.

وی امید بازگشت به کشور را از دیگر عوامل تسهیل کننده تحمل سختی های اسارت می داند و می افزاید: هر کس این امید را در وجودش بارور می کرد اسارت را قبول کرده و با مشکلات آن به مبارزه بر می خاست و تحملش می کرد، روزگار چه خوب و چه بد می گذشت و تقدیر الهی محقق می گردید، این تفکر باعث استقامتم در طول اسارت بود.

علی نژاد با بیان اینکه در تمام لحظات اسارت حضور خدا را احساس می کردم یادآور می شود: از وقتی خود را شناخته ام هر چیزی که خدا نصیبم کرده را صلاح دانسته و عمل کرده ام. معتقدم خدا همه ما را خلق کرده، روزی داده و بجز خدا کسی را نداریم که یاریگرمان باشد. تا خدا را داریم همه چیز داریم.

وی از لحظات آزادی اش چنین می گوید: خبر آزادی اسرا گهگاهی از طرف عراقی ها اعلام می شد اما محقق نمی شد تا اینکه یک دفعه گفتند تبادل اسرا آغاز شده است. اتوبوس ها آمدند و تا به خود بیاییم سوارش شدیم و راه مرز ایران را پیش گرفتیم. بالاخره از قفس درآمدیم و در مرز خسروی تبادل انجام شد و ما وارد ایران اسلامی شدیم.

این آزاده سرافراز از خاطرات بعد از ورود به میهن می گوید: بعد از ورود به میهن و پشت سر گذاشتن سه روز قرنطینه در تهران راهی تبریز شدیم. شب به آنجا رسیدیم. جمعیت زیادی آمده بودند. فرودگاه تبریز جای سوزن انداختن نبود. به دوستانم گفتم: « در بین این همه جمعیت زیر پا می مانیم بیایید یک طرف بایستیم تا آزادگان تبریزی بروند و بعد ما راهی شویم». چنین هم کردیم. در سراب ماشین برای لحظه ای توقف کرد پسرم که بدلیل امتحاناتش نتوانسته بود به استقبال بیاید را در آنجا دیدم. از قضا ماشین آنها هم نگه داشته بود. بطور اتفاقی همدیگر را دیدیم و در آغوش کشیدیم. هر دو گریه می کردیم. تن پسرم می لرزید. دخترانم اطراف مان حلقه زده بودند و داشتند اشک شوق می ریختند.

در حالی خانه سرشار از صمیمیت و مهربانی آزاده علی نژاد را ترک کردیم که در گوشه گوشه شهرمان این چنین انسان های آزاده و موفقی در حال سپری کردن زندگی خود هستند و نیاز جامعه ما، معرفی آنان است تا زندگی شان سرمشق باشد و پایداری شان درس زندگی. 

...................................

گزارش: صغری جوادی

عکس: وحید مقدم