از طرف رشت که بروی سمت اسالم، دو کیلومتر مانده به سه راهی خلخال و کمی بعد از کارخانه چوب‌بری شهر، میدانی است به نام امام خمینی که خیابان سمت دریایش به نام جلال است. معنی‌اش این است که اصل کار من در همین خیابان است.

خبرگزاری مهر ـ‌ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش چهارم این سفرها از امروز به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در چهارمین سفر خود به شهر شمالی و زیبای اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند که از امروز با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود. اینک بخش نخست این سفرنامه:

ساعت 2 بعدازظهر روز هفتم شهریور، درست روزی که تعطیلات پایتخت‌نشین‌ها به خاطر برگزاری اجلاس سران کشورهای غیروابسته (که به اشتباه غیرمتعهد ترجمه می‌شود) شروع شد، راه افتادم به سمت اسالم. هرچه تلاش کردم در روشنایی هوا برسم نشد که نشد، فقط یک جریمه 40 هزار تومانی سرعت غیرمجاز ماند روی دستم.

جلال آل‌احمد از حدود بیش از دو دهه قبل از مرگش به اسالم رفت و آمد می‌کرد و واسطه این آمد و شد میرزای توکلی از دوستان قدیمی جلال بوده که رئیس کارخانه چوب بری اسالم بوده است. البته جلال آل احمد در چند سال پایانی عمرش خانه‌ای در ساحل اسالم می‌سازد و رفت و آمدش به آنجا زیاد می‌شود.

این میرزای توکلی که اصلیتش به شهر رباط کریم در جنوب تهران برمی‌گردد، گرایش سیاسی توده‌ای داشته و با برادران شیخ رفیق و هم مدرسه‌ای بوده و رفاقت با آنها یعنی رفاقت با جلال. در هر صورت به واسطه حزب توده و رفقای مشترک رابطه بین این دو به دوران میانسالی هم کشیده می‌شود. میرزای توکلی کنار ساحل دریا زمینی به مساحت یک جریب به جلال آل‌احمد و دکتر شیخ و چند نفر دیگر هدیه می‌دهد؛ به شرطی که آن را نفروشند و خانه‌ای در آن بسازند.

همین می‌شود سرآغاز خانه‌دار شدن جلال در اسالم. اما واقعیت این است که هرکس جلال را می‌شناخته و هرکس که روی شخصیت او مطالعه داشته باشد، نمی‌تواند قبول کند او به سادگی برود یک گوشه‌ای عزلت و استراحت پیشه کند. قضیه هم البته ساده نبود. اواخر عمر جلال با ساواک درگیر شد و تهدیدشان کرد که هر کاری دلش بخواهد می‌کند و هر مطلبی صلاح بداند می‌نویسد.

جلال آنقدر در دهه 40 شناخته شده، موثر و محبوب بود که بداند حذف او برای رژیم شاه و ساواک هزینه زیادی دارد. ساواکی‌ها هم البته حالی‌اش کردند که اگر قرار باشد بلایی سرش بیاورند در قالب یک تصادف خواهد بود و تصریح کردند در مراسم تشییع جنازه‌اش شرکت و در رسانه‌ها هم از او تجلیل می‌کنند. به زبان بی‌زبانی شیرفهمش کردند که یک جوری سرش را زیر آب می‌کنند که نفله بشود؛ نه یک قهرمان و هیچ هزینه‌ای هم برای رژیم درست نشود.

جلال در مواجهه با استراتژی ساواک دچار یک جور انزوا شد. احساس کرد فعال بودن او امکان دارد هم باعث مرگش بشود، هم مرگش به نفع رژیم مصادره. این مواجهه با ساواک همزمان شد با پیشنهاد توکلی و جلال رفت اسالم. در آخرین سفرش به این شهر هم که با مرگش پایان یافت 9 ماه آنجا بود (هرچند به تهران رفت و آمدهای اجباری و کاری داشت.)

جلال آل احمد درباره اسالم چیزی ننوشته که بر اساس آن بخواهم سفرم را برنامه‌ریزی کنم، ولی دیگران حرف‌های زیادی از حضور او در این شهر زده‌اند و من برای همین حرف‌ها آمدم و اینکه بالاخره جلال روزهای زیادی را اینجا سپری کرد. روزهای مهم پایان عمر که خیلی‌ها معتقدند با تحول او همراه بوده.

بگذریم. با سرعت راندم به سمت شمال تا در روز برسم و بلکه بفهمم اصلا کجا آمده‌ام و کجا باید ساکن بشوم که البته نشد. جاده تنگ و باریک رضوانشهر تا اسالم و تریلی‌های 18 چرخی که هیچ عجله‌ای نداشتند و بالاخره خستگی خودم باعث شد ساعت 9 شب برسم. تنها چیزی که از اسالم می‌دانستم خیابانی به اسم جلال آل احمد بود که اتفاقا به راحتی پیدایش کردم. از طرف رشت که بروی سمت اسالم، دو کیلومتر مانده به سه راهی خلخال و کمی بعد از کارخانه چوب‌بری شهر، میدانی است به نام امام خمینی که خیابان سمت دریایش به نام جلال است. معنی‌اش این است که اصل کار من در همین خیابان است. همان بدو رسیدن خیابان جلال را تا انتها رفتم و رسیدم به دریا و بعد برگشتم. یک خیابان کاملا محلی که یک سرش دریاست و شهرداری کنار دریا حصاری کشیده و محوطه‌ای دارد که یعنی پارک عمومی ساحلی. یگان ویژه دریایی هم آنجا مستقر بود و البته نمی‌دانستند چرا اسم آن خیابان جلال است و جلال را نمی‌شناختند.

برگشتم به ابتدای خیابان جلال که بقالی‌ای کهنه و رنگ و رورفته سرنبشش بود. از صاحب مغازه که مردی کوتاه قامت و سر و ریش سفید بود راجع به جایی برای ماندن پرسیدم و او شماره موبایلی درآورد و تماس گرفتیم و جوانی از آنسوی خط ارتباطی گفت تا نیم ساعت دیگر می‌آید. از مغازه‌دار راجع به جلال پرسیدم و او آه کشید. گفت: «خانه جلال را من و برادرم ساختیم.»
یک دفعه تمام خستگی از تنم درآمد. اسمش پرویز بود و لهجه گیلکی نداشت. گفت در کرج خانه دارد و بعدتر فهمیدم اصلیت او هم مثل میرزای توکلی رباط کریمی است. قرار گذاشتم که فردا بروم سراغش برای گپ و گفت و رفتم تا جایی پیدا کنم برای شام.

کمی جلوتر باغچه‌ای شبیه باغچه‌های درکه پیدا کردم و غذا خواستم. گوشت غذایش خوب نپخته بود و سهم گربه‌ای شد که کنار تخت ایستاده بود بر و بر نگاهم می‌کرد و گاهی میو میویی. یاد گربه‌ای افتادم که جلال در ماهان غذا داده بود. غذا را نصفانصف با گربه خوردم و در جواب صاحب باغچه که یک بند می‌پرسید غذا چطور بود سرتکان دادم! صاحب باغچه می‌گفت: اینجا را اینطور نبین که خلوت است، قبلا غلغله بود. از وقتی کمربندی را زده‌اند دیگر مسافرها از داخل شهر نمی‌روند و اینجا خلوت شده.

بعد از غذا برگشتم به همان میدان امام خمینی که روبه‌روی خیابان جلالش متلی بود و متل اتاق خالی نداشت و به یمن تعطیلی تهران قیمت‌هایش از 80 هزار شروع می‌شد تا 150 هزار و من البته به 30 هزار تومان با «کامی» توافق کردم و در خانه‌اش ماندم. فکر می‌کردم اسم کامی کامران باشد یا همچین اسمی و برای تحبیب تلخیص شده به کامی ولی فهمیدم اصل اسم کامین است و مامور ثبت احوال هم مثل ما نونش را نشنیده و همه چیز از اول کامی ثبت شده! کامی بابایی ترک بود. می‌گفت اصلیتی خلخالی یا اردبیلی دارد. درباره جلال آل احمد سئوال کردم و کارخانه چوب‌بری و خانه زیر آب رفته جلال و کامی مبهوت نگاهم می‌کرد که تو چطور این همه چیز می‌دانی درباره اینجا؟

ادامه دارد ....