احمد دهقان از پایان تالیف تازه‌ترین رمان خود با عنوان «بچه‌های کارون» خبر داد و گفت: این رمان بر مبنای یک داستان واقعی شکل گرفته و در 10 سال گذشته مرا رها نکرد تا آن را نوشتم.

احمد دهقان در گفتگو با خبرنگار مهر از پایان تالیف رمان تازه‌ای با عنوان «بچه‌های کارون» خبر داد و گفت: در این رمان شخصیتی به اسم ناصر که معمولا راوی داستان‌های من است به روایت ماجرای گروهی از نوجوانان در روستاهای اطراف خرمشهر می‌پردازد که در کنار رودخانه کارون تلاش دارند تا برای آزاد سازی خرمشهر کاری انجام دهند.

دهقان افزود: در این رمان دسته‌ای از رزمندگان نوجوان در شرق رودخانه کارون سعی دارند کاری برای آزادسازی شهر خود انجام دهند که این دسته با ورود شخصیتی به نام عبدول دچار تحولاتی شده و این موضوع قصه را به جلو می‌برد.

این نویسنده ادامه داد: «بچه‌های کارون» قصه گروه‌های جنگجوی نوجوانی است که بسیار زود با جنگ آشنا شدند و در نهایت نیز به پیروزی‌های بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دست یافتند.

دهقان با اشاره به اینکه این داستان از مقطع اشغال خرمشهر شروع و در مقطع آزادسازی آن به پایان می‌رسد، گفت: سعی کردم در این داستان بلند با استفاده از عنصر طنز و نیز حضور نوجوانان دنیایی شاد در رمان ایجاد کنم و از یک دریچه تازه به رمان نگاهی بیندازم.

نویسنده رمان «سفر به گرای 270 درجه» افزود: حدود 10 سالی است که به دنبال نوشتن این اثر بودم. در واقع جرقه نوشتن این اثر از آن جا آغاز شد که از کسی شنیدم یکی از اسیران عراقی در ایران روایتی داشته از نوجوانی که در دوران اشغال خرمشهر با حضور در آن شهر سعی می‌کرده به مواضع ارتش عراق ضربه‌هایی مقطعی وارد کند.

وی افزود: در تمام این سال‌ها این قصه با من بود، اما فرصت نوشتن آن را پیدا نکردم تا اینکه سرانجام داستان در ذهن من پخته شد و آن را نوشتم. البته این داستان تنها روایتی از یک واقعیت است که در ذهن من متحول شد و به این نقط کنونی رسید. من برای این منظور سعی کردم در این دوران به سراغ نوشتن کار دیگری نروم که نرفتم. در واقع این قصه رهایم نکرد تا آن را بنویسم.

نویسنده مجموعه داستان «من قاتل پسرتان هستم» در ادامه با اشاره به گونه ادبیات نوجوانانه این کار نیز گفت: من هیچ‌وقت سعی نکردم در یک شکل از روایت باقی بمانم. سعی من این بوده که بتوانم فضای ادبیات نوجوانانه را هم تجربه کنم. در این دنیا حرف‌های زیاد  و سوژه‌های بکری داریم که معمولاً کسی به سراغ آنها نرفته است، ولی باید نوشته شود.

بخشی از فصل نخستین این رمان به شرح زیر است:

از همان اولِ صبح، فرمانده من را گذاشته بود لب کانال و گفته بود که وقتی آذرخش آمد، یک‌ راست ببرمش پیشِ او و درباره‌ این موضوع هم با احدی حرف نزنم.

توی کانال، کنارِ اولین سنگرِ اضطراری منتظر بودم. کانال، به اندازه قد من گود بود و عرضش طوری بود که دو نفر زورکی می‌توانستند از کنارِ هم رد شوند. هوای گندی بود. باران ریز ریز می‌بارید. زمین مثل سریش چسبناک شده بود و نمی‌شد قدم از قدم برداشت. توی آن هوا که شرجی بود و دم کرده، کلاه آهنی بیشتر از همیشه رو سرم سنگینی می‌کرد.

وقتی دیدم از آذرخش خبری نیست، رفتم تو سنگرِ اضطراریِ کناره‌ کانال، یک گوشه قمبرک زدم و نشستم. چند بار صدای شالاپ‌ وشلوپ آمد که معلوم بود طرف با زور دارد قدم برمی‌دارد. هر بار به امید آمدنِ آذرخش که اصلاً نمی‌شناختمش و تا آن روز ندیده بودمش، سرک کشیدم. دو بار نگهبان‌های سنگرهایِ لب رود بودند که داشتند می‌رفتند سرِ پست‌هاشان. یک بار هم یدی، مأمورِ تدارکات جبهه‌ ما بود که با آن هیکلِ چاقالو، نفس‌نفس‌زنان و در حالی که مرتب به این‌ور و آن‌ورِ کانال می‌خورد، آمد. یک گونیِ پُر روی دوشش بود.

تا رسید، آمد تو. تکیه داد به دیواره سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقه پیراهنش:

ـ چه‌طوری پسر؟ چرا مثل راهزن‌ها، این‌جا قایم شده‌ای؟!

سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبهه ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود. واقعیتش را بگویم، فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها ـ موقع این طرف و آن طرف رفتن ـ کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. بهانه‌اش چه بود؟ می‌گفت وقتی کلاه‌ آهنی سر می‌گذارم، موهام می‌ریزد! وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری، چشم دوخت تو چشم‌های او ـ این صحنه را خودم شاهدش بودم و در حالی که با عصبانیت تند تند می‌‌زد رو شکم گنده‌اش، گفت: «کله من احتیاج به محافظت ندارد، اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!»

 بعد هم بدون این‌که محلی به فرمانده بگذارد که چشم‌هاش از حرف‌های او چهار تا شده بود، راهش را کشید و رفت.

ـ ازت پرسیدم برای چی این‌جا نشستی؟ آن هم وسط این باران؟ با آن همه سفارشِ فرمانده، یک لحظه نزدیک بود همه چیز را لو بدهم.

مِن‌مِن‌کُنان، بالاخره یک چاخانی سرِ هم کردم و گفتم: «راستش... سیمِ تلفن قطع شده. به گمانم، یک جایی همین طرف‌ها، ترکشِ خمپاره خورده به سیمِ تلفن و قطعش کرده. آمدم درستش کنم...»

انگار باورش شد. نفسِ راحتی کشیدم و بعد برای این‌که حرف را عوض کنم، پرسیدم: «راستی، امروز ناهار چیه؟»

مثل همیشه که سربه‌سرم می‌گذاشت، نگاه چپ چپی به‌ام انداخت و گفت: «به تو چه، پسر!»

همیشه من را پسر صدا می‌زد. بعد خندید و ادامه داد: «کنسروِ گوشت گاو»

به عمد صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «اَه، باز هم گوشت‌های صد سالِ پیش!»

بدترین غذایی که به‌مان می‌دادند، کنسروِ گوشت گاو، آن هم توی قوطی‌های زنگ زده ارتشی بود. وقتی کنسرو را باز می‌کردی، توی مایعی غلیظ و به رنگ چرک، توده‌های ریش ریشِ خاکستری و قهوه‌ای رنگی بود که هر چه‌قدر می‌کشیدی، باهات کش می‌آمد. مجبوری، محتوی کنسرو را با یک عالمه ادویه دوباره می‌پختیم تا بشود خورد.

یدی دست گذاشت رو زمین و بلند شد. در همان حال که گونیِ پر از کنسرو را برمی‌داشت، گفت: «از سرتان هم زیاد است. دو روز که غذا به‌تان نرسد، قدر این‌ها را می‌دانید و غر نمی‌زنید. تا ته‌اش را که می‌خورید هیچ، انگشت‌‌هاتان را هم می‌لیسید!»

گونیِ کنسرو را انداخت رو دوش و بی‌خداحافظی، راهش را کشید و رفت.