به گزارش خبرنگار مهر، چهره اش روایتگر ناگفته های بسیار است و اما او این بار، راوی شوری حسینی است که جمعی از یارانش را با شهادت به سوی معبود پرواز داده است.
محرم برای آزادگان ما مفهومی دیگر دارد. ذکر نام سرور شهیدان و گریه بر حادثه کربلا دلها را جلا می دهد و شیعیان در هر نقطه از جهان با سر دادن عاشقانه حسین حسین از غربت به در می آیند.
اما آزادگان ما در اردوگاه های عراقی برای سردادن ناله های حسینی هم با ضرب و شتم روبرو می شدند. اگر چه آنان پیرو مولای شهیدی هستند که هیچ هنگام در مقابل دشمن به ذلت تسلیم نشد و به همین دلیل و با وجود سختی های بسیار، برای برپایی مراسم محرم طی سال های اسارت تلاش می کردند.
خاطرات "علی اصغر افضلی" یکی از آزادگان سرافراز ابرکوه که در سن 18 سالگی به اسارت دشمن درآمد و هشت سال را در اردوگاه های عراق به سر برد تنها اندکی از آلامی است که آزادگان این سرزمین برای عرض ارادت به سرور شهیدان تحمل کردند.
این آزاده هشت سال دفاع مقدس عشق به مولایش را این گونه روایت کرد:
سه ماهی از اسارت ما گذشته بود که ایام محرم الحرام فرا رسید. برای عاشقان حسینی فرقی نمی کرد که دشمن اجازه برپا داشتن مراسم عزاداری خواهد داد یا نه. ولی به هر حال برای اطلاع فرمانده عراقی اردوگاه، اسرای ایرانی از مسئول ایرانی اردوگاه خواستند که نزد فرمانده عراقی برود و خواسته اسرا را که همان برپا داشتن مراسم عزاداری بود به اطلاع وی برساند.
همانطور که حدس می زدیم فرمانده عراقی به شدت مخالفت کرده و گفته بود: مگر اینجا جمهوری اسلامی ایران است که می خواهید این کارها را بکنید! مسئول ایرانی اردوگاه هم در پاسخ او گفته بود: اینها بسیجی هستند و هر کاری که بخواهند می کنند.
او هم گفته بود: با کوچکترین مراسم به شدت برخورد خواهیم کرد.
زمان به سرعت می گذشت. تنها چیزی که در قاموس دلیرمردان خمینی کبیر وجود نداشت، کوتاه آمدن در برابر دشمن بود؛ بنا براین در خیابان وسط اردوگاه و جلوی دیدگان دشمن، پا ها برهنه شد و دستها آرام آرام به سینه ها خورد، زمزمه یا حسین یا حسین اسرا رفته رفته بلندتر و بلندتر شد.
نگهبانان عراقی متوجه اوضاع شدند و خیلی سریع، وضعیت اردوگاه را به فرمانده خود گزارش دادند. چند دقیقه بعد صدای پی در پی سوت عراقی ها به گوش رسید، فریاد "رح داخل قاعه" (بروید داخل آسایشگاه)، فضای اردوگاه را پر کرد. شیران در بند بدون کمترین توجهی به عراقی ها، سینه زنان به طرف آسایشگاه ها حرکت کردند خیلی سریع درب آسایشگاهها قفل شد.
کمی بعد مسئولان آسایشگاهها برای رفتن نزد آمر اردوگاه فراخوانده شدند. این گروه بعدا معروف به گروه خمسه و ثلاثین شدند. فرمانده عراقی آنها را مسئول اغتشاشات اردوگاه دانسته بود.
تهدیدات عراقی ها نتیجه ای به جز محکم تر شدن قدم های راسخ سربازان خمینی بت شکن به دنبال نداشت. آب و غذای اردوگاه قطع شد.
اسرای ایرانی از قبل مقداری آب و غذا ذخیره کرده بودند. این ماجرا هفت شبانه روز به طول انجامید . اسرا هریک از روزها را به نام یکی از ائمه اطهار(ع) روزه می گرفتند و به هنگام افطار، چیزی به جز یک قطعه نان خشک و یک استکان آب نداشتند.
البته اسرای ایرانی در این هفت شبانه روز با فریادهای "الله اکبر"، "یا مهدی ادرکنی" و "الموت لصدام" آرامش و خواب آسوده را از عراقی ها گرفته بودند. کاملا مشخص بود که عاقبت این ماجرا، خونین و وحشتناک خواهد بود.
در روز آخر که همه ذخیره غذایی تمام شده بود و اکثر اسرای اردوگاه در وضعیت بسیار بدی به سر می بردند ناگهان مشاهده کردیم که یکی از برادران آزاده نوار سبز رنگی به پیشانی بسته و یک کلنگ در دست، به جان قفلهای آسایشگاه ها افتاده است.
یکی یکی قفل دربهای آسایشگاهها را می شکست تا اسرا بتوانند از آسایشگاهها خارج شوند.
با وجود آنکه قفل تمام آسایشگاه ها شکسته شد ولی باز هم کسی بیرون نمی رفت. یک دلیلش هم آن بود که نگهبانان طبقه اول و پشت بام اردوگاه به حالت آماده باش کامل در آمده بودند و حتی اجازه تیراندازی به سوی اسرا هم به آنها داده شده بود. دلیل دیگر نیز این بود که روحانیون بزرگوار اردوگاه موافق ادامه آن وضعیت نبودند چون ماجرا داشت به جاهای باریک و خطرناک کشیده می شد. ولی کار از این حرفها گذشته بود.
عراقی های فرصت طلب که برای ضرب و شتم اسرای ایرانی به دنبال بهانه ای می گشتند و برای چنین وضعیتی مدتها لحظه شماری کرده بودند دست بردار نبودند. به هر حال چند نفری داوطلبانه بیرون رفتند و خوشبختانه اتفاقی نیفتاد. طولی نکشید که همه اسرا از آسایشگاه ها خارج شدند.
با کمی آب باران که در چاله های حیاط اردوگاه جمع شده بود وضو گرفتیم و مقداری از آن را ذخیره کردیم. آن روز، اردوگاه در اختیار اسرا بود و نگهبانان عراقی هیچ عکس العملی نشان ندادند.
فردای آن روز قرار شد در وسط اردوگاه نماز جماعت برگزار شود و پس از آن پیامی به زبان عربی وبه صورت دسته جمعی برای عراقی ها خوانده شود. نماز به اتمام رسید و همگی آماده خواندن پیام شدند. قرار بر آن شد که یک نفر، قسمت به قسمت پیام را با صدای بلند بخواند و بقیه اسرا آن را با صدای بلند تکرار کنند.
من به خاطر اینکه هنوز مجروحیتم کاملا بهبود نیافته بود و حال خوشی نداشتم به یکی از دوستان که کنارم نشسته بود پیشنهاد کردم که به آسایشگاه برویم و هر دو به طرف آسایشگاه هشت روانه شدیم.
وقتی در حال عبور از خیابان کوچک وسط اردوگاه بودیم متوجه شدیم که سربازان زیادی پشت درب اردوگاه تجمع کرده اند. به دوستم "کاظم زرندی قمی" گفتم: به نظرت چه خبر است؟ گفت: چیز مهمی نیست. به خاطر ترس از اسرا به حالت آماده باش درآمده اند؛ غافل از آنکه یک گروه ضد شورش آماده هجوم به داخل اردوگاه بود. هنوز به وسط آسایشگاه نرسیده بودیم که متوجه صداهای وحشتناکی از داخل اردوگاه شدیم. به طرف پنجره دویدیم. صحنه ای که دیدیم گویا صحنه بعد از ظهر عاشورا بود. در کربلا دستور حمله به اهل بیت امام حسین (ع) و در اردوگاه عاشقان حسینی، دستور حمله به سوی اسرای معلول و مجروح صادر شد.
صدها سرباز سرمست و کافر بعثی با چوب، کابل و میله آهنی به سوی اسرا حمله ور شدند.
وجود آن همه سیم خاردار در حیات اردوگاه، فرار از دست وحشیان بعثی را مشکل می ساخت. به نا چار هرکس توانایی داشت به سویی می گریخت. برادرانی هم که توانایی فرار از دست عراقیها را نداشتند آن قدر چوب و کابل بر بدنهای رنجورشان فرود می آمد که بیهوش روی زمین می افتادند.
گروههایی از سربازان عراقی به طرف آسایشگاهها رفتند. گروهی از سربازان عراقی هم به طرف آسایشگاه ما آمد. به هر حال ساعتی گذشت تا اینکه فرمانده عراقی وارد اردوگاه شد و با چوبی که در دست داشت اشاره به توقف ضرب و شتم کرد.
ما را در وسط اردوگاه با فحش و ناسزا کنار هم نشاندند. هر اهانتی که دلشان خواست نثار ما و اماممان کردند و برنامه هایی همانند جدا کردن ارتشی ها از بسیجی ها را که قبلا موفق به اجرا آن نشده بودند به اجرا گذاشتند.
آن ماجرا که حاصل نوحه سرایی برای مظلومیت سرور و سالار شهیدان بود چند شهید و صدها نفر مجروح به جای گذاشت. دو ماه بعد از آن ماجرا، ما بسیجی ها را به اردوگاه "موصل 3" که بعدا به "موصل 4" تغییر نام داده شد، منتقل کردند.
-------------
گزارش: رحیم میرعظیم