رضا اميرخاني نويسنده و رمان نويس متعهد كشورمان نوشته اي را در ارتباط با رحلت مرحوم حاج عبدالله والي رييس كميته امداد امام خميني(ره) شهرستان بشاگرد براي خبرگزاري مهر ارسال نموده اند كه ضمن تشكر از ايشان، عينا منتشر مي شود.

پيام‌برِ بشاگرد!


به مناسبتِ درگذشتِ به‌هنگامِ حاج عبدالله والي كه پيمانه‌ي كمالش لبالب شده بود!

اين نوشته را ارديبهشت 78 نوشته بودم، بعد از يك سفرِ فني براي نصبِ وسيله‌اي كه خيال مي‌كرديم زنده‌گي خواهد ساخت و عاقبت جز آهن‌پاره‌اي از آن به جا نماند. يادم نيست سفرِ چندمم بود به بشاگرد. همين‌قدر مي‌دانم كه هر زماني كه دل‌گير مي‌شدم، راه مي‌افتادم به سمتِ بشاگرد. آخرين بار همين نوروزِ 84 بود كه از چابهار زميني رفتم جاسك و بعد هم ميناب تا فقط پنج دقيقه سير ببينمش و شارژ شوم براي يك‌سال كار.
سال‌ها بود كه به هر عاشقي نشانيِ حاج عبدالله والي را مي‌دادم. هر كسي را كه به دنبالِ آرمان‌گرايي بود به دست‌بوس او مي‌فرستادم. كه زنده بود و در بهشتِ زهرا نبود... و حالا نمي‌دانم كجا بايد رفت؟

پيام‌برِ بشاگرد!
1- بشاگرد منطقه‌اي است وسيع در عرضِ جغرافيايي 26 درجه و 45 دقيقه و طول جغرافياييِ فلان. محصور بينِ استان‌هاي هرمزگان و كرمان و سيستان و بلوچستان. آب و هواي گرم. تپه‌ماهورهاي آب‌رفتي. پوششِ گياهيِ فقير. بيش از هشتاد هزار نفر جمعيت كه در اين منطقه پراكنده شده‌اند. خرما، درختانِ مركبات...
آينه‌ي خورشيدي وسيله‌اي است براي استفاده از انرژيِ حرارتيِ نورِ خورشيد؛ اين وسيله، از اين واقعيتِ ساده سود مي‌برد كه شعاع‌هاي موازيِ محورِ يك سهمي در يك نقطه به نام كانون جمع مي‌شوند. كافي است آينه‌اي سهموي بسازيد، جوري كه محورِ كانوني‌اش خورشيد را ببيند. شعاع‌هاي نور، در كانون متمركز مي‌شوند و لذا نورِ متمركز -در صورتِ جذب- مي‌تواند انرژيِ حرارتيِ قابلِ ملاحظه‌اي را حاصل كند. از اين حرارتِ متمركز مي‌توان -با توجه به نيازِ منطقه- براي پخت نان استفاده كرد. نظر به اين كه هر متر مربع از سطحِ روبه‌رو به نور خورشيد در ظهر تابستان بيش از يك كيلووات انرژي دارد، آينه‌اي با قطر 4 متر، با توجه به بازدهيِ بالاي 80 درصد بيش از ده كيلووات انرژي دارد. نياز مملكت به انرژي‌هاي تجديدپذير...
2- اين همه‌ي چيزهاي علمي‌اي است كه مي‌توان در موردِ نصبِ يك آينه‌ي خورشيدي در منطقه‌ي بشاگرد نوشت. همين. به همين سردي و بي‌مزه‌گي. خيلي كه بخواهيد به آن رنگِ ادبي -بخوانيد مردم‌فريبي- بزنيد مي‌توانيد يك غروب را در آن منطقه توصيف كنيد. گوي سوزانِ سرخ رنگ كه در انبانِ كوه‌ها فرو مي‌شد، احساسي غريب را در من مي‌آكند... يا مثلا توصيفِ شقايقي نحيف كه در آن دشتِ تفته اشك به چشمِ نويسنده‌ي بااحساس آورد...


3- اين شكلي نيستم. نه بلدم آن‌سان علمي بنويسم و نه اين‌سان ادبي. اگر بخواهم توصيف كنم، به جاي توصيفِ گل و بلبل، از آفتابه‌اي شروع مي‌كنم در روستاي جكدان؛ اولين تماسِ ما با مردمِ بشاگرد. آفتابه‌اي كه سرِ لوله‌ي پلاستيكي‌اش را با حرارتِ پريموس چنان تنگ كرده بودند كه آب قطره قطره از آن بيرون مي‌زد. براي پر كردنِ رادياتورِ پاترولِ كميته‌ي امداد مجبور شديم نيم ساعت بايستيم. مگر آبي كه به قاعده‌ي چُرِ بزغاله از لوله‌ي تنگِ آفتابه بيرون مي‌شد، مي‌توانست چاهِ ويلِ اتومبيل را سيرآب كند؟ (بي‌ادبي شد؟ مي‌توانستي در همان بندِ اول، ميزانِ بارشِ باران را به ميلي‌متر درج كني. اطلاعات را از ايست‌گاهِ هواشناسيِ هرمزگان مي‌گرفتي، يك جمله هم در پايانش مي‌زدي كه منطقه از نقاطِ كم‌آب كشور است.)
آن چه در بشاگرد ديدم، نوشتني نبود، ديدني هم نبود. چيز ديگري بود. پاره‌اي از اين دنيا نبود كه بگويمت قلم از توصيفش قاصر است. بشاگرد قطعه‌اي از دنياي ديگر است كه يله در زمين رها شده است. كسي كه همه چيز را مي‌داند و مي‌بيند، خواسته تا تكه‌اي از زمين را جورِ ديگري به ما نشان دهد. نه گمان بري كه پوششِ گياهي‌اش را تغيير داده يا آسمانش را رنگ ديگري زده است. نه... او تكه‌اي از زمين را خالي كرده است. جوري كه هيچ پيرايه‌اي را برنتابد. خاليِ خالي. و همين خلا پاكي آن را تضمين كرده است. آدم‌هايي نحيف و لاغر اما بسيار دوست‌داشتني، كه آن‌سان بي‌چيزند كه فقط آدميت‌شان را مي‌بيني. كت و شلوار و مبايل و ساعت و اتومبيل و قرارِ قبلي و ميز و دورانِ گذار و از اين جنس مزخرفات، پاره‌‌اي اوقات به قدري دور و برِ ما را شلوغ مي‌كنند كه در آينه خودت را پيدا نمي‌كني. خرت و پرت‌ها گرداگردت را فرا مي‌گيرند و خودت هم مي‌روي لادستِ يكي از آن‌ها. اما مردمانِ بشاگرد را هيچ پيرايه‌اي در آغوش نگرفته است. فقط خودشان هستند. پارچه‌اي به قاعده‌ي ستر عورت و دستاري كوده نام، بر سر... عور در برابر نسيم. بدنِ لاغرشان را كه مي‌ديدي، از گوشتِ تنت متنفر مي‌شدي. اگر گوشت نبود، ساده‌تر در معرضِ نسيم مي‌ايستادي و نسيم مي‌توانست همه‌ي وجودت را در آغوش بگيرد. چنان سبك مي‌شدي كه نسيم بلندت مي‌كرد؛ آن‌سان كه برگي را. چه چيزِ ديگري مي‌تواني بنويسي زماني كه هيچ چيزِ ديگري نيست...
4- صبح نه با طلوع خورشيد، كه با صداي اذانِ كپرنشينان آغاز مي‌شود. كنارِ هر كپري مردي را مي‌بيني، كوده به سر پيچيده كه ايستاده و دست بر گوش نهاده و اذان مي‌گويد. چشم‌ها را مي‌مالي. كجا ايستاده‌ايم؟ هزاره‌ي سوم كو؟ نتايج انتخابات چه شد؟ ورود اتومبيل‌هاي خارجي... پنداري همان نسيمي را استنشاق مي‌كني كه شنيده بودي در صدرِ اسلام مي‌وزيد. و بعد هم كار.
5- جامعه‌اي كه چپ‌ها سال‌ها پزش را به ما داده بودند و ما كه تا نوكِ بيني‌مان را به زحمت مي‌ديديم، گمان مي‌كرديم علي‌آباد هم شهري شده است و آرام آرام يا بلند بلند حسرتش را مي‌خورديم. پاره‌اي توي تاريكي براي رسيدنِ به آن سينه مي‌زديم و عده‌اي جلو دسته گريبان چاك مي‌داديم... در جامعه‌ي سوسياليستي بر عهده‌ي هر كسي وظيفه‌اي است. پول نبايد تنها ملاكِ ارج‌مندي كار باشد. كار براي مردم، به اندازه‌ي توان؛ استفاده از مردم، به اندازه‌ي نياز... وه كه چه خيال باطلي... ديوارها فرو ريخت. فقر، فساد، بيماري، بي‌عدالتي، كاست‌هاي اجتماعي... فروپاشي را كه ديدند تهي بودنِ شعارها -آرمان‌ها- را تا مغز استخوان احساس كردند. يكي نوميد شد و شروع كرد در موردِ خواهر و مادرِ هر چيز سخن‌راني ارائه كردن (همان اميدِ در عين ياس كه سال‌ها مرام‌نامه‌هاي حزبي در مغزش چپانده بودند.) ديگري نوميد شد، اما بازانديشي كرد و يك‌هو با خواهر و مادرش شد شهروندِ جامعه‌ي كاپيتاليستيك جهاني! (همان سرمايه‌سالاري زالوصفتانه كه مرام‌نامه‌هاي حزبي سال‌ها مجيزش را گفته بودند.)
بشاگرد همان چيزي است كه سال‌ها به ما پزش را داده بودند. البته ميدانِ سرخ ندارد. اين يكي نه ديوارهاي آهنين دارد، نه كا.گ.ب. نه از كاپيتال ماركس خبري هست، نه از منشورِ برادري، نه از قطع‌نامه‌ي 1917. نه مدعاي كذبي دارد كه گوشِ فلك را پاره كند، نه ادعاي كاذبي كه خيال كند سقفِ فلك را مي‌شكافد.


در بشاگرد بلندترين چيزي كه مي‌بيني، يك مسجد است. مسجد خميني‌شهر. بزرگترين ساخته‌ي بشر در آن ناحيه. (مگر مسجد ساخته‌ي انسان است؟ انسان ساخته‌ي مسجد است...) تنها كتابي كه به راحتي پيدا مي‌كني، قرآن است و مفاتيح. (مكتوب ديگري هم مي‌خواهي؟) از ادعا خبري نيست. هيچ كس حرف نمي‌زند. كار مجال نمي‌دهد. انديشه خود را در زنده‌گيِ ايشان جا انداخته است. اني اعظكم بواحده ان تقوموا لله مثنا و فرادا، ثم تتفكروا... پس با زنده‌گي‌شان مي‌انديشند، با زنده‌گي‌شان حرف مي‌زنند. (مگر تعريفِ زنده‌گيِ روشن‌فكرانه چيزي جز اين است؟) يكي بيل مي‌زند و ديگري نقشه مي‌كشد. آن يكي براي تو غذا مي‌آورد و ديگري ظرف را مي‌شويد. روحاني به دنبالِ تو مي‌آيد كه محلي را پيدا كني كه در آن باد نوزد و آينه را نصب كني. مهندسي براي تو آب يخ مي‌آورد و همه در انتظار كه نانِ آينه‌ي خورشيدي را ببينند...
او كه مي‌ديد و مي‌بيند و خواهد ديد، غربال به دست آمده و سوا كرده است. عرب و عجم، ترك و اصفهاني و لر و... چه مي‌نويسم، غربال كرده است جنسِ انسان را؛ آن‌هايي از غربالِ او گذر كرده‌اند كه هيچ پيرايه‌اي به خود نبسته بودند. گزين‌شده‌ها آمده‌اند و بشاگردي شده‌اند. (حالا مي‌فهمم كه او كه غربال به دست خواهد آمد، چه‌گونه يارانش در دريايي از خون و عرق گزين خواهد كرد.)
اين‌جا نه پولي هست و نه ترفيعي، نه مقامي و نه انعامي، نه ميزي و نه مجيزي، نه تقديرنام‌چه‌اي هست و نه مداليونِ افتخاري. هر چه هست، عشق است. پس همه عاشقند و قيافه‌ي عاشق‌ها را دارند. نه مثلِ ما كه چهره‌ي معشوقكان را به خود گرفته‌ايم تا بيايند و نوازش‌مان كنند.
نمي‌دانم تا به حال به دقت به خادمان هيات‌هاي امام حسين نگريسته‌ايد يا نه... نوكرند؛ اما نه نوكرصفت. ايشان خادمانِ ذاتِ ديگري هستند و ميهمان‌هاي او را به واسطه‌ي او، متواضعانه اكرام مي‌كنند. در بشاگرد همه خادمانِ ديگري‌اند. و هر كدام گمان مي‌برد كه ديگري -هر كه باشد- مخدوم اوست.
پس آن‌جا زنده‌گي نه چونان شعارِ سوسياليست‌ها است كه "كار براي مردم، به اندازه‌ي توان؛ استفاده از مردم، به اندازه‌ي نياز... " كه كار براي خدا بيش از توان و... همين.
6- خوانده‌ايد كه در رسولِ خدا براي شما اسوه‌اي حسنه است؛ اما هميشه خيال مي‌كنيم كه بايد زودتر سلام كنيم و گاهي اوقات به ديگران احسان كنيم و نمازِ اول وقت بخوانيم و... هيچ زماني نفهميديم كه اگر قرار باشد پيام‌بر اسوه‌ي حسنه باشد، بايستي پيام‌بري كرد. پيامِ خدا را به بنده‌گان خدا رساند.
و او كه آن بالاست براي هر امتي پيام‌رساني فرو فرستاد تا حجت را بر ايشان تمام كند. بشاگرد نيز پيام‌رساني دارد. همو كه جاده‌هاي نكشيده را كشيد، سدهاي نساخته را ساخت، درخت‌هاي نكاشته را كاشت و همه‌ي اين‌ها دست‌مايه‌ي كارش نبود. كه دست‌مايه‌ي كارِ او انسان بود و او انسان ساخت.
نه انساني از گوشت لخم و پوست و استخوان. كه روزگاري عتاب كرد با كسي كه كودكانِ مدرسه‌ي بشاگرد را براي دانستنِ ميزان رشد و وضعِ تغذيه، توزين مي‌كرد... كه چيز ديگري را به سنجه گذاشته بود او. مسجدِ خميني‌شهر، نمازِ جماعت كه بروي، در خواهي يافت...
از روزي كه خود را شناخت اين‌گونه تا كرد. روزي كه به نفسِ پيرِ مراد از خود و از شهر و از خانمان كند و سر به هجرتي نهاد به بلنداي زمان و مكان. ربعِ قرن را مردانه ايستاد كه از او جز اين نيز بر نمي‌آمد. بيست و پنج سال ايستاد. ايستاد آن زماني رفقاي مردش افتادند؛ و مي‌ايستد، اين زماني كه نارفيقانِ نامردي قصدِ انداختنش را دارند.
از پيام‌آورِ بشاگرد مي‌گويم... عبدالله والي...
7- حتماً مي‌پرسيد كه كجاست اين بشاگرد. در كدام استان است... هيچ استان‌داري جواب‌تان را نخواهد داد... بشاگرد در دل‌هاي ماست، اگر پاك نگاهش داريم و عاشق.
اما دل‌هاي اين‌گونه به كارِ ابرشهرها نمي‌آيد. پس در راه برگشتن با علي كازروني و هادي صداقت و سينا ستاري كه آينه را علم كرده بودند، به منطقه‌ي آزاد رفتيم تا بشاگردِ محروم را فراموش كنيم. چرا كه افتخارِ كشور مناطقِ آزاد است و درآمد خالصِ سرانه و ... پس شال‌هاي بشاگردي‌ها را فراموش كرديم و ديديم در ويترينِ مغازه‌ها، شلوارِ كتاني، خاوياري، خاكي، پارچه‌اي، لي، كلاسيك، كارلوس، مقدم، راسته، راه‌راه، مكانيك، اتوباني، مافيا، گاردين، تايتانيك، يو اس آ...