به گزارش خبرنگار كتاب مهر ، اين كتاب در190صفحه ، شمارگان 1500نسخه وبهاي 1950تومان توسط نشر ورجاوند در سال 1383 منتشر و به پيشخوان كتابفروشي ها راه يافت .
باغ بارون ازجهاتي با ديگر آثار تندروصالح در اين سالها متفاوت است او كه در سال گذشته چند عنوان كتاب در حوزه نقد ادبي و گونه شناسي ادبي منتشر كرده بود در اين داستان ها فضاهاي جديدي را تجربه مي كند .
روي جلد كتاب ادبيات جنگ وموج نو
-------------------------------------------
وي كه متولد 1342 است فعاليت در حوزه ادبيات را از حدود بيست سال قبل آغاز كرد وتاكنون بيش از ده عنوان كتاب در حوزه ادبيات داستاني ونقد ادبي از او منتشر شده است ، نقاب نقد ( نشر چشمه 1383 )، ادبيات جنگ وموج نو، ( سوره مهر 1383 ) و چند عنوان مقاله ديگر در حوزه نقد ، مهمترين فعاليت هاي او را در سال گذشته شامل مي شد .
او كه در كتاب ادبيات جنگ وموج نو، سخن از آغاز راهي جديد در اين حوزه ادبيات دفاع مقدس مي گويد خود قلم را به دست گرفته وداستان هايي را با اين ديدگاه وزاويه ديد خلق كرده است .
نوع نگاه فرماليستي درادبيات دفاع مقدس ( ادبيات جنگ ) در سالهاي اخير بيشتر مورد توجه نويسندگان اين عرصه بوده است ، ومضمون و درونمايه در بيشتر موارد فداي توجه افراطي به لحن ، زبان و ساختار پيچيده وتو در توي داستان ها شده است .
در چند سال اخير بسياري از كساني كه دستي در خلق آثاري در حوزه ادبيات دفاع مقدس بدنبال تجره هاي جديد در اين زمينه بودند وشايد " باغ بارون " نقطه آغازي در سبك داستان سورئاليستي دفاع مقدس بدانيم . اگرچه صالح را به تمام معنا نمي توان نويسنده جنگ دانست ، اما در اين مجموعه نشان مي دهد كه او در نوشتن از جنگ از ديگران چيزي كم ندارد .
به اعتقاد تندرو صالح وهمانطور كه در كتاب ادبيات جنگ وموج نو هم به ان اشاره كرده است : ادبيات دفاع مقدس از نگاه رئاليستي صرف به سوي جريانات سورئال و موج نو گام برمي دارد . خود وي نيز تلاش بسياري در نشان دادن اين وجه از ادبيات جنگ به كار بسته است .
روي جلد كتاب باغ بارون
--------------------
باغ بارون ، شامل داستان هاي باز ياد ، مدام تاكابوس ، باغ بارون ، هميشه با باران ، بهار در پيله تنهايي ، يك مشت فلس خونين ، مزثيه اي براي همه چيز ، كوكب بخت من ، سگي كه مي توانس آدم خوبي باشد ، دلال ، درست مثل رنگ شب ، مرثيه اي براي آهو بره هاي كاغذي ، پرده خواني مقتول دوم ، بابهار بيا ديگر و بيدل عناوين داستان هاي اين مجموعه است .
آنچه كه در وهله اول براي خواننده اين داستان ها جالب خواهد بود تازگي نوع نگاه نويسنده به فاجعه اي مثل جنگ است . در آستانه داستان " باز با ياد " اينطور مي خوانيم كه :
" كسي آنور پل ايستاده بود ومي شد خسته بودنش را از خميازه هايي كه مي كشيد فهميد ، بي آنكه سعي در پنهان كردن آتش سيگارش داشته باشد از جان پناهش بيرون خزيد؛ سايه وار به جلو آمد تاجايي كه پل شكسته بود آمد . گمان كرد كه كسي او. را نمي بيند .شايد هم مي دانست كه آمده اند براي بازديد . آمده بود تا بلكه با ديدن كسي ديگر ، ونگاهي ديگر به آنچه كه دارد اتفاق مي افتد و ما نمي بينيم ديگر ، دلش براي لحظه وابشود و از رخوت لحظه هايي كه مثل ابر مي آيند و مي روند بيرون بيايد . " ( صفحه 6 بند اول )
دربند اول از اين داستان خواننده در فضايي وهم آلود در ميدان جنگ سر در مي آورد ولي گويا براي شخصيت اصلي داستان به مانند خوننده اهميت موقعيت خطر خود را درك نمي كند . نويسنده هم به اشاره مي گويد كه : " گمان كرد كه كسي او را نمي بيند " نكته ديگري كه در اينجا بايد به آن اشاره كرد بي توجهي اين كاراكتر است به آدم هايي كه در اطرافش هستد ومرزبندي ميان آنها در جنگ كه برخي دشمن به حساب مي آيند وبرخي ديگر نيروهاي خودي او تنها به طرف پل مي آيد تاكسي را ببيند و" دلش براي لحظه وابشود " .
نويسنده مي خواهد در اين داستان از زاويه ديد شخصيت كليدي خود نگاهي ديگر به آنچه در جنگ اتفاق مي افتد بياندازد . " دلم گرفته حالا. گفته بودم كه لاي نخل ها ، تيربارچي هايشان مثل شغال چشم چشم مي كنند تاشما قايق ها را به آب بياندازيد " ودر اين معركه او دغدغه اي ديگر دارد : " گفتند امروز روز روءيت است ، من هم آمدم ، يعني رفتم بلكه تورا ببينم ، نبودي آمدم اينجا . با همين ها آمدم " گويي در اين وادي نيست .
در حقيقت شخصيت اصلي داستان " باز با ياد " در جنگ حضور دارد اما فكر وذهنش جاي ديگري است . او آدم خيالاتي نيست اما كمترين اهميتي هم براي آنچه در اين معركه اتفاق مي افتد قائل نيست . او تنها از تفاق هايي كه اطرافش مي افتد سخن مي گويد . وقتي مي گويد " تيربارچي هايشان ... چشم چشم مي كنند " توصيفي كاملا خنثي درباره تيربارچي هاي كه دشمن او هستند به كار مي برد . انگار مي خواهد بگويد هوا ابري بود يا طوفان داشت آغاز مي شد .
نوع نگاه سرد وخنثي شخصيت به ماجرا در اين داستان فارغ از فاصله گذاري هاي رايج امروز در ادبيات داستاني است . لحن وزاويه ديد داستان باز باياد تو باهوشمندي كامل انختاب شده است . زاويه ديد " توي مخاطب " يا دوم شخص از ابتدا براي خواننده همه چيز را مشخص مي كند و اگرچه عاقبت راوي داستان را - كه زنده است و دارد روايت مي كند - لو مي دهد ، اما خبردادن راوي از درونيات شخصيت هاي ديگر شايد مخل به انتخاب اين زاويه ديد باشد .
با نگاهي به ديگر داستان هاي اين مجموعه اوج نگاه فرا رئاليستي نويسنده را مي بينيم . هم آنجا كه شخصيت داستان در بحبوحه جنگ ومعركه تير وتركش با شخصيتي زائيده خيال درد دل مي كند يا در داستان " مدام تا كابوس " كه شخصيت پارانويايي داستان با شخصيتي به نام مهتاب كه مرده و وجود ندارد به گفت و گو مي پردازد :
« - مهتاب گفت :
خودت را تلخ نكن !
...شما هم مي توانستيد حرفي بزنيد آنجا ، لاال تشري ....گفته بودم : « مرد ؟ اينها ؟! اينهايي كه فقط بلدند آه بكشند وموهاي جوگندمي شان را يكوري بزنند وسرشان را روي شانه مادينه هاي خوش آب ورنگشان بگذاردند ، تا از زير سايه اين درخت هاي بي جان كه گذشتند به تاريكي برسند وگوشه كناري لم بدهند ، و...مثل سوسك .... سوسك .... سگ ... خرس ... گاو ... مگس .. سوسك ... »
به گزارش مهر ، در داستان ديگر اين مجموعه با نام " هميشه با باران " در شب عمليات كه نيروهاي خط شكن در حال زدن به خط اول دشمن هستند ، شخصيت داستان كه در اين گروهان حضور دارد به كل از فضاي اطرافش كنده شده و در وادي سير مي كند كه كه كل از جنگ به دور است و سرگرم طرح مسائل وجودي از خود است غافل از اين كه كنار گوش او مدام خمپاره ها به زمين مي افتند و يايانش به جمع شهداء مي پيوندند .:
« چه كسي به فكر من بوده كه بيايد ومن را متولد كند ؟ تا من متولد بشوم ، ومگر اصلا براي لحظه اي فراغ بال پيدا كرده ام كه چشم هايم به روي اين دنيا باز بشود تا بخواهم بگويم اين د بوده يا آن خوب ؛ چه خوب وبدي ؟! »
با نگاهي به اين چند نمونه و بسياري موارد ديگر در اين مجموعه داستان نوع نگاه غالب بر اين داستان ها را مي توان سورئليستي جنگ دانست واگر چه تاكنون كمتر نويسندگاني در ادبيات معاصر ايران به سراغ خلق فضاهايي اينچنيني رفته اند وتجبه اين فضا در ادبيات جنگ نيز به نوبه خود كاري بديع و نو به شمار مي رود چه اينكه بسياري از نويسندگان جنگ تنها به سراغ سبك رئاليستي محض در روايت داستان هاي جنگ رفته اند و سبك كار تندرو صالح از اين جهت نو به شمار مي رود .
با ان همه مي توان گفت كه اولين تجربه از اين دست چندان هم خالي از اشكال نبوده است ودر برخي از داستان ها زاويه ديد اشكالاتي دارد مانند داستان باز با ياد ، كه زاويه ديد نسبت به شخصيت هاي ديگر بسته است اما در مواقعي از درونيات آنها چيزهايي را روايت مي كند كه بر اساس منطق داستاني صحيح به نظر نمي رسد .
درپايان خوانندگان را دعوت به خواندن بخش هايي از يكي از داستان هاي اين مجموعه مي كنيم :
صفورا ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
منتظر بمانم يا نه؟ اين پنجره كوتاه كوتاه است و سقف دارد مي لرزد و ترس فرو ريختن و بيرون آمدن دوباره حشرات و جانوران موذي هست، و سوسك ها، روي در و ديوارها رژه مي روند و دلم حالا گرفته. هر كه را كه مي بيني پيش خودش فكر مي كند كه بايد كسي بيايد تا عوض بشود، و فكر نمي كنم كه هيچ وقت عوض بشود، يعني معلوم است كه هيچ وقت عوض نخواهد شد، به خاطر اينكه هيچ جا كسي در خانه اي را نمي زند، يعني كسي به كسي سر نمي زند و پيرزن ها و پيرمردها هم يكي يكي مي افتند و مي ميرند و كسي غصه اين چيزها را نمي خورد و خب، اصلا وقتي كسي منتظر نباشد، چرا پيش خودش گمان كند، يعني اگر صدايي به گوش بخورد گمان كند كه دارند در مي زنند؟ اما تو، شما، بانو! در نمي زنيد، شما سالار همه ايد، مي توانيد بياييد هميشه و مي آييد هم، و دستِ درمانده ها را هم مي گيريد، و حالا در را كه مي كوبند نمي دانم شماييد؛ تويي يا نه؟ اما من مي روم، يعني مي آيم و در را باز مي كنم و شما را كه نيستيد و نيامده ايد مي بينم و نوميدانه مي گويم:" حالا مي آييد بانو؟!" و بغضم را فرو مي خورم تا نبينيد، يعني چشم هايم اشكي نشود و گريه ام را نبينيد و مي گويم : "ماهي هايمان ... ديديد؟!" خب حالا آنكه روبه روي من ايستاد، بايد شما باشيد و نيستيد ، و او كه ايستاده ، حتما بايد پوزخند بزند و با دستش محكم بكوبد سر شانه ام و با تمسخر بگويد : "حواس پرتي هم حدي دارد ، برويد بخوابيد ديگر". بعد، من تازه بفهمم كه شما نبوده ايد؛ تو نبوده اي كه آمده اي و كسي بوده كه من نمي خواسته ام و نمي بايست در را به رويش باز مي كرده ام، كه حوصله ديدن او را نداشته ام. اما خب، مي بينم كه يادتان ... يادت هست، كه اگر نبود؛ اگر هميشه با من نبود، اگر سالارم نبوديد، من اول نمي ديده ام شما را. درست هست كه نبوده ايد و ظاهرا نمي بايست ببينم، اما ديده ام بانو، و گرنه نمي گفته ام، به آن نامحرم نمي گفته ام كه: "خوش آمديد"، و مي فهميده ام كه نيامده ايد، و ياتان ...، يادت هست كه ، همه چيز بايد يادتان باشد؛ بايد يادت باشد كه من ِ اخمو چرا نمي توانسته ام سايه خودم را هم تحمل كنم، چه رسد به اينكه بخواهم بر سر ِ كلمه ها، با اين و آن دست به يقه بشوم، بايد ياد باشد كه تو، راه مي رفتي؛ زير باران مي رفتي و من، مي آمدم؛ با پاهايي پُر تا پُر تاول، و قدم به قدم مي ايستادي تا بايستم و آه بكشم، و دردِ تركيدن تاول ها را تسكين مي دادي وقتي كه مي ايستادي ، و من ، شعف زده با تو مي آمدم و مي دانستم بانو، كه صداي هق هق ِ گريه ام را، صداي فرو ريختن يا نريختن بغض هايم را مي شنوي ، و آن چشم هاي ميشي نجيب را، آرام به من مي دوختي و من ِ مات؛ مي فهميدم و مي دانستم كه هنوز كه هنوز هست جايي را دارم؛ محرابي را ارم كه در خلوت آن ببارم و آرام بشوم و دوباره راه بيفتم ، و مي دانستم كه تمام نشده، و تو خيال نمي كني، يعني هيچوقت به فكر نمي رسيد كه با خودم بگويم كه : "تو خيال مي كني كه تمام شده و من، ديگر به انتظار ننشسته ام" و هميشه خدا، مي بيني كه منتظرم و به انتظار نشسته ام و مثل همه، نمي پرسي و شماتت نمي كني كه : "چرا نشسته اي؟" ، كه خودت خوب، حتي بهتر از من مي داني كه چرا، يعني مي داني كه اگر هستمف اگر هنوز نشسته ام ، براي تو ، براي شما نشسته ام بانو، كه مي دانم روزي مي آييد و مي مانيد و گردگيري مي كنيد خانه را، و پرده هاي غبار گرفته و چرك مرده را مي تكانيد، قاب عكس ها را از روي تاقچه ها بر مي داريد و دو تا گلدسته مي مانند؛ همان هايي كه خودتان با قلم مويي، ريز، روي بدنه شانف بنفشه مي كشيديد و چه مي دانم ، چشم و گل نرگس هم؛ مي آمديد و جاي قاب هاي مي گذاشتيد آن گلدسته ها را، كه مي رفتند بالا و در زمينه آبي ِ آسمان حل مي شدند و هي فيروزه اي ... فيروزه اي آرام مثل ِ آسمان، كه وقتي دلم مي گيرد آرزو مي كنم بروم و بروم و بروم و در آن حل بشوم، و آينه را جايي مي گذاريد كه نور خورشيد ، مستقيم توي آن نتابد و تلالو جيوه اي نور ذله ام نكند، تا وقتي كه تو، مي خواهي خدمت را، يا من مي خواهم خودم را در آن نگاه كنم، چشم هايتان ، همين آهوان ِ مهربان ِ منف كه دلتنگي ها و خون جگردهاي من مي چرند؛ چشم هايتان اشكي نشود و چشم هاي من هم كه هميشه خدا اشكي بوده نسوزد، و فرش ها، مي دانيد؟ ريشميز پدر ِ همه شان را درآورده ؟! و زيلوهاي نم كشيده را مي آوريد و جلوي آفتاب پهن مي كنيد تا بوي نم ِ آنها برود و خشك بشوند، و من هم مدام خودم را مي بينم كه سرخوش و عجول ، از اينور به آنور مي روم و جلو روي شما و سر ِ راهتان سبز مي شوم و شما، لبخند مي زنيد.