خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: یک سال پس از درگذشت سیمین دانشور، خانه او و جلال آلاحمد کماکان بدون تغییر روی پای خود ایستاده است. خانه از بیرون کمی تغییر کرده، در و پنجرههایش رنگ شدهاند و دیوارهایش تمیز، درخت تاک قدیمی کماکان خود را به آغوش دیوار خانه چسبانده و سرش را زیر کلاه سفید برفیاش پنهان کرده است.
در که میزنی دیگر از مستخدم سابق خبری نیست. اما هنوز با لبخند از تو پذیرایی میشود. داخل خانه اما از روز درگذشت دانشور تا به حال چندان تغییری نکرده است. مبلمان، میز و تابلوها هماناند که بودند، تنها بستر دانشور را جمع کردهاند و دیگر از آن تخت قدیمی در کنار اتاق خبری نیست.
جمع میهمانان سالگرد دانشور جمعی خصوصی و خانوادگی به نظر میآید، چند عکاس و روزنامهنگار هستند، چند نویسنده و چند فامیل و همسایه. دستههای گُل، یکییکی به داخل میآیند و روی میز مینشینند، اما صندلی دانشور خالی است.... خانه این روزها میهمان دیگری دارد، میهمانی از جنس خواهر.
ویکتوریا دانشور کمی بیقرار است. گاهی با دیدن دوستان و آشنایانی که به بهانه سالگرد خواهر میتواند آنها را ببیند خوشحال میشود و گاهی هم که یاد خواهرش را میکنی و از او سئوالی میپرسی، بغض میکند و نم اشکش جاری میشود. اشکی که گاهی پشت آن عینک سیاه پنهان میماند تا جماعت کمتر اشک خانواده دانشور را ببینند. خانوادهای که بیش از 40 سال اسطوره نام آل احمد را در کنار نام خود زنده نگاه داشت.
از او درباره دوره یک ساله پس از درگذشت دانشور سئوال میکنم و میشنوم که میگوید: سعی کردیم در این یک سال بر این منزل مدیریت کنیم. کمی مرمت شد و دیوارهایش نقاشی و سفید شدند. کتابخانه را هم که ارشاد آمد و لیستبرداری کرد و درش قفل است تا مبادا ورقی و کاغذی از آن بیرون برود. به من گفتند آنچه اینجا هست، بیرون و در کتابفروشیها هم هست، پس نباید از اینجا چیزی خارج شود.
از او که درباره خواهرش میپرسم، روز آخرش را روایت میکند و میگوید: خواهرم اواخر قادر به خوردن چیزی نبود. یعنی نمیتوانست چیزی را قورت دهد. یکی از همسایهها آمد در دهانش کمی آب زمزم ریخت و روایت کرد که این آب را سیمین به راحتی نوشید و بعد از آن هم فوت کرد.
روایت ویکتوریا از آخرین رمان خواهر نیز در نوع خود شنیدنی است. او میگوید: رمانی در کار نیست. خواهرم این اواخر چیزی ننوشته بود. خیلیها هم عقیده دارند که ننوشته بوده است. به من هم راجع به آن چیزی نگفته بود.
احمد آلاحمد پسر شمس آلاحمد میهمان ویژهای است که او را در مراسم سالگر دانشور میبینم. حضوری که به گفته خود او پس از 12 سال انجام میشود. تا پیش از این وی کمتر به این خانه رفت و آمد داشت.
او درباره رفت و آمد خانواده آلاحمد و دانشور پس از مرگ جلال میگوید: رفت و آمد بود اما به صورت فامیلی و در حد احوالپرسی فامیلی. داستان اختلاف پدرم و دانشور هم چیز جدیای نبود، یعنی اصلا موضوعی نبود که به تعبیر خیلیها منجر به قهر آنها شود، ولی موضوع برمیگشت به مرگ جلال و انتشار آثارش. پدرم معتقد بود که جلال کشته شده است و سیمین چند بار به او تذکر داده بود که شمس، تو خودت میدانی که جلال فوت کرد، کشته نشد و خواهش کرده بود این ماجرا به شکل صحیح و واقعی از طرف پدرم روایت شود، اما پدر معتقد بود که جلال درباره صمد بهرنگی هم همین سیاست را پیش گرفت تا بتواند به حکومت ضربه بزند و او نیز سعی داشت به شیوه برادرش با طرح موضوع مرگ او از سوی حکومت به رژیم پهلوی ضربه بزند و البته این مورد پسند سیمین نبود.
آل احمد ادامه میدهد: مسئله دوم، اختلاف پدرم با سیمین به موضوع انتشار آثار جلال برمیگردد. بعد از انقلاب و در سالهای 57 و 58 بازار کتاب رونق داشت و پدرم هم پیگیر شد که حقوق نشر آثار جلال در انتشارات رواق باقی بماند؛ انتشارتی که خود جلال تاسیس کرده بود. البته به خاطر مشکلاتی به صورت حقوقی ثبت نشده بود. این نشر قرار بود هزینه تحصیل فرزندان خانواده را تامین کند و پدرم هم به این وصیت عمل کرد. ولی به هر حال پدرم بر سر موضوع انتشار آثار جلال با چند ناشر اختلاف پیدا کرد و سیمین هم از او حمایت نکرد. در این میان دانشور هم به استفاده از نام جلال برای معرفی خودش متهم شد و این چیزی نبود که دانشور بپسندد.
داستان اختلاف و نزاع تاریخی شمس و سیمین، اما بعد دیگری هم دارد که کمتر تا پیش از این مطرح شده است و احمد آلاحمد آن را اینگونه روایت میکند:
سیمین خانم آدم بسیار رُکی بود. گاهی شده بود که به او زنگ میزدیم که برای دیدنشان برویم، میگفت: «نیایید حوصله ندارم.» و یا مثلا یادم هست روزی یک شاعر جوان مشهدی آمده بود دیدن دانشور. کمی که ماند و با او صحبت کرد، ناگهان به او گفت: بلند شو برو، دیگر حوصله ندارم. مسئله آمدن پدرم به منزل دانشور و نپذیرفتن ملاقات او نیز همین شکلی بوده است.
وی اما در ادامه خاطرهای از پدرش نقل میکند و میگوید: سال 86 که خانم دانشور در بیمارستان بستری بود و به اغماء رفته بود. پدرم با پسرعمهام به عیادت او میروند. پسر عمهام روایت کرد که در بیمارستان و پشت پنجره ICU شمس آلاحمد گریه کرد و گفت: سیمین جان! مرا حلال کن، من هم تو را حلال میکنم. ما هر دو عاشق جلال بودیم.
انزوای دانشور مسئله دیگری بود که آل احمد به آن اشاره کرده و میگوید: در سالهای اخیر کار نشر بسیار دشوار شده بود و این مسئله در انزوای سیمین خانم تاثیر داشت. در سالهای ریاست جمهوری آقای خاتمی یک بار مطرح شد که این منزل را به موزه بدل کنند. این مسئله هم او را دلنگران میکرد که شاید منجر به آوارگیاش شود.
از او درباره نسبت دانشور با سیاست میپرسم و او میگوید: او محتاط بود اما به هیچ روی سیاسی نبود؛ در حالی که اگر میخواست میتوانست باشد.
خانه دانشور در روز سالگردش مانند روز درگذشتش برفی است. کبوتران در کنار لبه پنجره نظارهگر ما هستند و گاه به دو خانه پرواز میکنند. گویی اینجا و در این قطعه از خاک زمین در کوچه سماوات و ابتدای بن بست ارض، راهی به آسمان باز شده که آنها را بیقرار از پرواز میکند. راهی که آل احمد و دانشور دو مسافر نخست آن بودند و حالا این روزها خانه چشم انتظار دیگر مسافرانش است...