احسان علیرضایی درباره اولین رمان خود به خبرنگار مهر گفت: عنوان این رمان حدوداً 100 صفحهای «تنها روی پله سوم با یک مشت عکس مضحک فوری» است که قبل از عید مجوز نشرش را دریافت کرده و قرار بود نشر افکار آن را در نوروز منتشر کند که این اتفاق نیفتاد، ولی به احتمال زیاد در آینده نزدیک و شاید در ایام نمایشگاه کتاب تهران چاپ شود.
وی افزود: این رمان روایت ذهنی آدمی است از محیط شهری پیرامونش و آدمهایی که در زندگی آنها را تجربه کرده است. در واقع کتاب، تجربه زیسته این فرد است البته به شیوه روایت جریان سیال ذهن که پُر است از ارجاعات مختلف به آدمهای مختلف و نیز شخصیتهای ایران معاصر.
این داستاننویس همچنین مضمون کتابش را عاشقانه عنوان و اضافه کرد: شخصیت اصلی این کتاب تجربه سه عشق را داشته است؛ عشق به مادرش، عشق به لیلی و لاله و عشق به پدرش که هر کدام از آنها وجهی از شخصیت اصلی داستان را منعکس میکنند.
علیرضایی همچنین بُعد مهم رمانش را داشتن دیالوگ دانست و گفت: من با توجه به تحصیلاتم در رشته هنرهای دراماتیک، سعی کردم از شیوه توصیفی روایت پرهیز کنم و به جای آن از دیالوگ برای پیش بردن داستان استفاده کنم.
همچنین بنا بر اعلام نشر افکار، رمان «تنها روی پله سوم با یک مشت عکس مضحک فوری» در قالب مجموعه «قصه نو» راهی بازار کتاب خواهد شد.
در زیر قطعاتی از این کتاب را که مولف آن را در اختیار خبرنگار مهر قرار داده، با هم میخوانیم:
«چشمهايم را كه ميیبندم، لاله هست، ليلی هست، مادر هست، خانه قديمی هست، موشك هست، بوی نفت هست، توپ چرمی هست، كوچههای تنگ مخبرالدوله هست و پدر هست، مثل هميشه با یک جفت كفش واكس زده، ايستاده همين جا كنار حوض و زل زده به اغتشاش ماه توی اين حوض قديمی و بیوقفه با خودش تکرار میکند من سردم است تو سردت نیست. اما چشمهايم را كه باز میكنم، همه جا تاريك و ساكت و سرد است و هيچكس هم نيست. تنها روی تخت دراز كشيدهام و برق هم رفته است. چند روزي است كه بیهيچ دليلي برق میرود (قسمتی از فصل زن برفی).
«ناگهان از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره و خیره شد به اغتشاش ماه روی دیوار شیشهای. رفتم نزدیکتر، چشمهایش را بسته بود. شاید نمیخواست لرزش پلکهایش را ببینم. محو تماشای او بودم و سالهایی که گذشته بود. با احتیاط دستم را دراز کردم و شانهاش را لمس کردم.
گفتم: من سردم است، تو سردت نیست؟
گفت: نه، داغم هنوز.
گفتم: من يه معذرتخواهی به تو بدهكارم.
گفت: فقط يه دونه؟
گفتم: نمیدونم شايد هم بيشتر.
گفتم: با من به یک سفر کوتاه می آیی؟
گفت: کجا؟ برمیگردی ایران؟
گفتم: نه، میخواهم بروم پاریس.
گفت: چرا پاریس تو که نه پرنده خوبی هستی نه شناگر خوبی؟» (قسمتی از فصل شقیقههای خیس).
«شايد براي اين كه حالم كمی بهتر شود بايد كاري میكردم. شايد يك سيگار، شايد يك موزيك يا حتا شايد يك قرص مسكن، نمیدانم، شايد هم بايد ديگر به مادر، به ليلی، به لاله، به خواب، به زن برفی، به كوچههای تنگ مخبرالدوله، به خوردن فكر نمیكردم. شايد يك قرص مسكن میتوانست، كمي آرامم كند اما هرچه گشتم چيزي پيدا نكردم، نه يك قرص مسكن، نه يك سيگار و نه حتا يك موزيك، چند روزی است كه بیهيچ دليلی برق میرفت. چشمهايم را که بسته بودم، دوباره میبندم، دوباره خاموشب و فراموشی.» (قسمتی از فصل زن برفی).