به گزارش خبرنگار مهر، این کتاب عنوان دیگری از مجموعه «6 گانه زره طلایی» به قلم آدام بلید و همچنین عنوان دیگری از مجموعه رمانهای کودک «نبرد هیولاها» است که انتشارات قدیانی منتشر میکند و داستان آن، مانند دیگر کتابهای زره طلایی، درباره پسر نوجوانی به نام تام است که با ماجراهای شگفتانگیز و خطرناکی روبرو میشود.
طرح کلی داستانهای مجموعه 6 گانه «زره طلایی» از این قرار است که مالول جادوگر شیطانی زره طلایی سحرآمیز را دزدیده و در سراسر کشور آوانتیا پخش و پراکنده کرده است. تام قول داده است که تمام تکههای آن را پیدا کند. اما تکههای زره به وسیله شش هیولای ترسناک مراقبت میشوند! تام باید در نبرد زیرآبی با زفا، اختاپوس هیولایی پیروز شود.
«گمان میکردید همه چیز تمام شده است؟ گمان میکردید من شکست را میپذیرم و ناپدید میشوم؟ خیر! هرگز چنین اتفاقی نمیافتد. من مالول هستم؛ جادوگر تاریکی که قلب مردم آوانتیا را پر از ترس و وحشت میکند. هنوز قدرتهای زیادی دارم که به مردم این کشور نشان دهم؛ به ویژه به پسری به نام تام. این قهرمان جوان شش هیولای آوانتیا را از طلسم من آزاد کرد. اما جنگ ما هنوز تمام نشده است. بگذارید ببینیم او در ماموریت و نبرد جدید چه میکند؛ در نبردی که بدون تردید او و دوستش النا شکست میخورند و نابود میشوند.
هیولاهای آوانتیا خوشقلب بودند. من آنها را برای اهداف شوم خودم منحرف کردم. اما آنها به خاطر تام، دوباره آزادند تا از کشور محافظت کنند. ولی من شش هیولای جدید خلق کرهام که قلبی شیطانی دارند و به همین دلیل نمیتوانند آزاد شوند: هیولای اختاپوسی، میمون غولپیکر، افسونگر سنگ، مرد ماری، شاه عنکبوتها و شیر سهسر.»
هر هیولا از تکهای از زرهی طلایی که به صاحب واقعیاش قدرت جادویی میبخشد، محافظت میکند. این زره میراث فرهنگی و جنگی آوانتیاست. مالول هر کاری که بتواند، میکند تا به تام اجازه ندهد تمام قطعههای زره را به دست آورد و دوباره او را شکست دهد.
در کتاب «سولترا، افسونگر سنگ» ماموریت و نبرد تام برای گردآوری تکههای زره طلایی او را به دهکده محل تولدش میبرد. سولترا، افسونگر سنگ دهکده را تهدید کرده است. حالا تام باید هیولای ترسناک را شکست دهد و روستاییان وحشتزده را آزاد کند. او در این راه یا موفق میشود یا خودش هم به سنگ تبدیل شده و از قربانیان هیولا میشود.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
شلاق یک بار دیگر صدا کرد. این بار دور پاهای تام پیچید و او را با زانو روی زمین انداخت. سپس نعرهای به گوش رسید. صدای آرکتا بود! او روی تام خم شد. با تکان دادن دستهای قدرتمند و همچنین نفسش مه را پراکنده کرد؛ به این ترتیب تام توانست اطرافش را ببیند. تام دیگر میتوانست قرص سفید و مبهم خورشید را ببیند. امیدش افزایش یافت. بلند شد و روبهروی افسونگر سنگ ایستاد. اما در حالی که این کار را میکرد، دچار اشتباه شد و دوباره به چشم سبز و بزرگ هیولا نگاه کرد.
بار دیگر حس آرامش و شادی وجودش را فرا گرفت. در حالی که رخوت و سستی بدنش را فرا میگرفت، لبخند زد و همهچیز را فراموش کرد. صدای دلنشین و لطیف سولترا گفت: «سرما خطرناک نیست. تقدیر و سرنوشت تو سنگ شدن است.» آرکتا با خشم نعره کشید. بعد صدای خنده تمسخرآمیز مالول در سر تام پیچید. این بار صدای خنده مالول بود که طلسم و افسون سولترا را شکست. عزم راسخ و جدیت، وجود تام را فرا گرفت و زره زنجیری طلایی به او قدرت و شجاعت بخشید. نگاهش را از صورت سولترا برگرداند و سرما بدنش را ترک کرد.
تام فریاد زد: «تا خون توی رگهایم هست، در برابر وسوسههای تو مقاومت میکنم!» آرکتا بار دیگر نعره کشید. بعد با حرکت دست، مه را از بالای سر تام دور کرد...
این کتاب با 112 صفحه مصور، شمارگان هزار و 650 نسخه و قیمت 2 هزار و 500 تومان منتشر شده است.