خبرگزاري مهر- گروه اجتماعي: روز جانباز ساعت 10 صبح. ميدان هادي ساعي نرسيده به شهرداري منطقه 20 تهران پلاك 10 خانه خانم كبري افسري... وقتی وارد خانه شدم گوشه اتاق هم دستگاه اکسیژن ساز بود و هم کپسول اکسیژن و شلنگی که امتدادش به دهان پیرزن منتهی می شد. با چشمان خسته اش مرا برانداز کرد. گفتم سلام مادر جان خبرنگار هستم و اين آقايان هم نعمت الله تركي معاون برنامه ريزي استاندار و آقاي فيضي مديركل بازرسي استانداري تهران هستند كه به ملاقات شما آمده ايم. فرزندان خانم كبري افسري هم در خانه بودند و هر كدام به نوبت سمفوني سرفه سر مي دادند. وقتي علت را جويا شديم متوجه شديم كه غير از خانم افسري فرزندان اين خانم هم در مناطق جنگي جانباز شده اند.
برایم عجیب بود پیرزن سالهاست غریبانه تنها با اتکا به ماسک اکسیژن زندگی می کند. او یکی از قربانیان سلاح های شیمیایی است ولی داستان مصدومیتش بسیار غریب است.
«کبری افسری»یکی از زنان داوطلب بود که در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه ها به رزمندگان خدمات می رساند. می گوید: سال 61 در کمیته امداد شهرری کار می کردم و سال 64 داوطلبانه به پشت جبهه ها اعزام شدم. به همراه زنان دیگر لباس ها، پتوها و ظروف رزمندگان را می شستیم. پرسیدم حالا چه شد به فکر رفتن به جبهه افتادی گفت: آن موقع همه دلشان می خواست بروند جبهه؛ آنقدر گریه و زاری می کردیم که دلشان به رحم می آمد و ما را هم با خودشان به مناطق جنگی می بردند. ولی وقتی جنگ تمام شد کمیته امداد دیگر من را نشناخت و حتی بیمه من را هم ندادند.
شاید باید اینگونه بانو افسری را صدا کرد؛ «جانباز شیمیایی» آری این جانباز شیمیایی چهار فرزند پسر دارد که همگی رزمنده دفاع مقدس بودند. قاسم فرزند بزرگ خانواده است و مدت بیشتری از بقیه بچه ها در جبهه بود:«ترکش خمپاره به ناحیه پایین بدنش اصابت کرد و بر اثر حملات شیمیایی ریه هایش آلوده شد ولی چون بنیاد شهید مدارکش را قبول نکرد جانباز محسوبش نکردند ولی برای من جانباز است.»
فرزند دوم خانم افسری هم بر اثر موج انفجار و مصدومیت شیمیایی جانباز است و فرزند سوم هم علاوه بر آلودگی به گازهای شیمیایی، بر اثر اصابت ترکش، یکی از چشم هایش آسیب دیده است. فرزند چهارم او هم جانباز 70 درصد شیمیایی است.
روزگاري كه در "سردشت" بودم
خانم افسری می گوید: «منطقه اهواز در یک انبار چایی کار شست وشو را به صورت شیفتی انجام می دادیم. در اين انبار تعدادی از خانمها صبح تا ظهر و عده ای دیگر از ظهر تا بعداز ظهر کار می کردند.» از خانم افسری پرسیدم کجا شیمیایی شدید؟ پاسخ داد نمی دانم سردشت بود یا اهواز و یا جای دیگر ولی سال 62 وقتی که از سردشت به خانه برگشتم آثار شیمیایی نمایان شد. این آثار هم نتیجه شست وشوی لباسهای آلوده به شیمیایی رزمنده ها بود. لباسها و پتوها آنقدر خاک داشتند که قبل از شستن باید آنها را می تکاندیم و همین گرد و خاک خردلی سینه ما را شیمیایی کرد.
جانباز افسری از دوران جنگ می گفت و گاهی هم سرفه ها امانش را می برید: «در روزهای نخست کار، با دیدن لباسها سخت دلمان می گرفت اما هیچ کس به خودش اجازه خستگی نمی داد و هر کس تلاش می کرد تا با شستن یک پتو یا آب کشي کردن یک لباس بیشتر از بقیه کار کند. در آن روزها به خاطر افزایش تعداد مجروحان و شهیدان گویا کارکنان بیمارستان ها و مراکز درمانی فرصت نمی کردند خرده ریزه های پیکر رزمندگان را که بر اثر اصابت ترکش قطع شده بود، در همان بیمارستان از ملافه ها جدا کنند. وقتی کانتینرهای بزرگ حاوی ملافه و پتو برای شست وشو به انباری چایخانه اهواز می رسید، بسیار پیش می آمد که با تکه هایی از بدن رزمندگان در لابه لای ملافه های خونینی که از بیمارستان برای شست وشو و استفاده مجدد به انباری می آمد مواجه می شدیم.
مشاهده انگشتان قطع شده دست در ملافه های خونین و تکه هایی از پا در پوتین های خاک آلود رزمندگان صدای گریه و شیون زن هایی که بعضا فرزندان یا همسرانشان هم در جبهه بودند را بالا می برد.
پیرزن باز مدتی سکوت کرد و دوباره نفس تازه كرد. وقتي سرفه مي كرد نفسش بالا نمي آمد و بايد يك نفر به پشت كمرش مي زد تا خلت خوني بيرون برود. از او پرسیدم حاج خانم از دوران جنگ و کارتان بیشتر بگويید. لبخندي زد و گفت: برای اعزام به جبهه از ساعت 2 به بعد اجازه نمی دادند اتوبوس های ما وارد سنندج و مریوان شود. می گفتند منطقه ناامن است. باید تا ساعت 10 روز بعد در اتوبوس می ماندیم تا منطقه امن شود و بتوانیم عبور کنیم زیرا کردهای عراق و کومله ها با آشنایی اي که به محل داشتند در لابه لای بوته ها و درخت ها پنهان می شدند.
نکته قابل تامل در مورد جانباز خانم افسری این است که در این سالها نتوانسته است درصد جانبازی بگیرد. ولی می گوید: من انتظار درصد و حکم و تقدیر ندارم اما می خواهم مسئولان کشورم جز حقیقت چیزی را نگویند. توقعی هم از کسی ندارم چون وظیفه ام را انجام داده ام. آن سال ها جوان بودم و وقتی از پشت جبهه به خانه برمی گشتم می توانستم پیاده هم از ونک تا بیمارستان بقیه الله بروم.
ریه هایم آسیب دیده بود اما دوا و درمان کردن خرج چندانی نداشت و از پس هزینه هایم بر می آمدم اما الان آنقدر هزینه ها بالا رفته است که به سختی می توانم داروهایم را تهیه کنم. مدتی است که تحت تکفل بیمه پسر سومم هستم و دفترچه گرفته ام. چند سال قبل وقتی هزینه داروهایم بسیار بالا رفت برای گرفتن دفترچه خدمات درمانی به بنیاد شهید مراجعه کردم اما در آنجا به من گفتند باید 40 نفر از کسانی را که آن زمان با هم به جبهه می رفتید پیدا کنید تا بیایند و در مورد حضور شما استشهاد دهند.
جانباز افسری سرش را تکان می دهد و در پاسخ به سوال من که پرسیدم می گویند وضع جانبازان خوب است می گوید: متاسفانه در مورد رسیدگی به جانبازان سر و صدا و تبلیغات در تلویزیون و رسانه ها زیاد است اما این حکایت، حکایت صدای دهل است و آواز خوش آن از دور. هزینه چند اسپری تنفسی که باید روزانه استفاده کنم بسیار گران است. اگر هم حمله های تنفسی در ماه شدید باشد این اسپری ها زودتر تمام می شود. مدتی پیش می خواستم در بیمارستان ساسان بستری شوم اما گفتند ویژه جانبازان است و باید جای دیگری بروم.
در حال حاضر برای تنفس مجبور به استفاده از کپسول اکسیژن ساز هستم. پزشکان می گویند قلبم هم مشکل پیدا کرده و نباید لحظه ای بدون دستگاه نفس بکشم. معمولا بیرون نمی روم و برای شرکت در مهمانی ها هم کپسول اکسیژن ساز را همراه خود می برم. اما اگر سراغم را گرفتی و نبودم، بیا بیمارستان بقیه الله، هر 2 یا 3 ماه یک بار حدود یک ماه در این بیمارستان بستری می شوم.
پزشكان بنياد شهيد مرا مي شناسند
این مادر جانباز می گوید: بنیاد شهید به من گفته است 40 شاهد بیاور تا شهادت دهند تو در منطقه بودی و قربانی سلاحهای شیمیایی شده ای؟ مگر چنین کاری امکان دارد! ولی به خدا هم دکتر قانعی و هم دکتر اصلانی من را می شناسند و می دانند من قربانی سلاح شیمیایی شده ام.
خانم افسری آهی می کشد و می گوید: از این نوع زندگی خسته شده ام، از تنگی نفس خسته شده ام ولی اگر رهبرم فرمان دهد تا فلسطین برای اسلام می جنگم و دفاع می کنم. از رئیس جمهور هم خواسته ای ندارم. هر چند 5 سالی است که مشهد نرفتم ولی واقعا نمی توانم مسافرت کنم چون هر جا بروم باید با کپسول باشم.
دستور استانداري براي كبري افسري
روايت زندگي كبري افسري مسئولان استانداري تهران را در سكوت فرو برد. معاون استاندار دستور دار تا يك تخت طبي برايش تهيه كنند. نامه او را هم به بنياد شهيد بنويسند و برايش پرستار استخدام كنند. وقتي از خانه اين جانباز دور مي شديم مسئولان استانداري تهران همچنان از اين قرباني سلاح شيميايي سخن مي گفتند و از وضعيت اين جانباز ابراز تاسف مي كردند.
----------------------------
گزارش از سيد هادي كسايي زاده