به گزارش خبرنگار مهر، "نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی/ سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟"؛ مصداق این بیت از شعر زندهیاد شهریار را در عرصه تئاتر ایران بارها و بارها دیدهایم. بارها و بارها دیدهایم که بزرگان عرصه هنرهای نمایشی در زمان حیات مهجور بوده و در حسرت فعالیت و خلق لحظههای ناب تئاتری از دور تماشاگر صحنههای نمایش بودهاند. سعدی افشار را به یاد داریم که تنها بازمانده نسل سیاهبازان ایران بود ولی با آن همه تجربه و حضور مؤثر در عرصه سیاهبازی و نمایشهای تخته حوضی تنها در زمان بستری شدن در بیمارستان و یا انتشار اخباری مبنی بر وخیم شدن شرایط جسمی همه به سراغاش میرفتند.
همین سیام فروردین سال جاری بود که سعداله رحمتخواه یا همان سعدی افشار نامآشنا با کولهباری تجربه حبس شده در سینه آرزوی رفتن کرد و چشم از جهان فروبست. وقتی که سعدی افشار رفت همه در مدح و ستایش این چهره تأثیرگذار سخنها گفتند و دریغ و افسوس گرفتارشان کرد که چه گوهری را از دست دادیم. اما در زمان حیات کسی به فکر عزلتنشینی و حسرت خوردنهای سعدی افشار نبود. کسی از خود نمیپرسید چرا سعدی افشار از صحنهها دور است و چرا از تجربیات ارزشمند او برای تربیت نسلی جوان استفاده نمیشود.
محمود استادمحمد را همه به خاطر داریم که در بیش از چهار دهه فعالیت در عرصه نمایشهای ایرانی و به قولی تئاتر ملی تنها توانست کمتر از تعداد انگشتان دو دست نمایشنامه بنویسد و اقبال کارگردانی آنها را روی صحنه تئاتر داشته باشد. هیچکس نمیتواند مدعی شود که توانایی محمود استادمحمد در همین حد و اندازه بود وقتی که نمایشنامه "آسیدکاظم" را در 21 سالگی نوشت و این اثر در ردیف درخشانترین آثار ادبیات نمایشی ایران قرار گرفت. استادمحمد در زمان حیات خود با وجود تمام توانایی و خلاقیت و دانشی که داشت مهجور ماند و کسی در ایام بودن این هنرمند تأثیرگذار به فکر مهجور ماندن این دانش و آگاهی و تجربه نبود.
همین سوم مرداد امسال بود که استادمحمد نیز همچون سعدی افشار آرزوی رفتن کرد و تئاتر ایران را در حسرت نبود خود تنها گذاشت. رفتن استادمحمد همانا و آغاز مدح و ستایشها و اینکه استادمحمد که بود و چه کرد، همانا.
مرشد ولیاله ترابی را هم خانواده تئاتر و علاقهمندان به تئاتر میشناسند که با صدای خود چشمها را به خود خیره میکرد و نقالی و پرده خوانیهایاش در یاد و خاطرهها باقی مانده است. چند سال بود که مرشد ترابی نقالی و پردهخوانی نمیکرد و پنج یا شش سال پیش بود که در مراسمی که از چهرههای تئاتری در باغ موزه هنر تقدیر میکردند حضور پیدا کرد و در غم بستری شدن همسرش، حال و هوای نقالی نداشت.
بارها از توانایی مرشد ترابی در نقالی از شاهنامه صحبت شد و اینکه تجربه مرشد ترابی در نقالی و پردهخوانی باید مورد بهرهبرداری قرار گیرد و نسل جوانی توسط این هنرمند پرورش پیدا کند اما همه این نیات سرانجامی چون ماندن در قالب کلمات نداشتند. مرشد ترابی نیز بیمار شد و هیچ کس از او خبر نداشت الا زمانی که در بیمارستان بستری شد.
همین دوازدهم مرداد سال جاری بود که مرشد ترابی نیز همچون سعدی افشار و محمود استادمحمد آرزوی رفتن کرد و از میان ما رفت و با رفتناش جای خالی بزرگان تئاتر ایران و نمایشهای آیینی و سنتی را بیشتر کرد. حالا ستایش از مرشد ترابی و تواناییهای او توسط جامعه تئاتری آغاز میشود و شاید در روزهایی نه چندان دور همچون گذشتهگانی که رفتند، تنها یاد و خاطرهای در میان اهالی و مدیران تئاتر باقی بماند.
سعدی افشار، محمود استادمحمد و مرشد ترابی رفتند و تئاتر ایران ماند و جای خالی هنرمندانی که به جرأت میتوان گفت پر شدنی نیست و تجربیاتی که در سینههای این هنرمندان حبس ماند و خلایی که برای ما از فقدان این تجربیات باقی خواهد بود. جامعه تئاتری و مدیران و مسئولان هنری و تئاتری قدر این بزرگان را همچون بزرگانی که پیش از این رفتند ندانستند و گویا باز هم نخواهند دانست.
تنها زمانی داد سخن و حمایت از بزرگان تئاتر سر داده میشود که دیگر سودی ندارد و یادآور این بیت از شعر زندهیاد شهریار است که میگوید:
"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا/ بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟"