به گزارش خبرنگار مهر، این کتاب به عنوان نود و سومین عنوان ادبیات امروز که نشر افق منتشر میکند، چاپ شده است. استیون کلمان در سال 1976 در شهر لوتن انگلستان متولد شده و فعالیت جدی خود را در زمینه ادبیات از سال 2005 با نوشتن نمایشنامه آغاز کرد.
«کبوتر انگلیسی» اولین رمان این نویسنده است که در سال 2011 منتشر شد و در همان سال انتشار هم در فهرست نهایی جایزه بوکر قرار گرفت. این کتاب همچنین نامزد نهایی جایزه کتاب اول گاردین نیز شد. دزموند الیوت، گلکسی نشنال بوک و ایمپک دابلین عنوان جوایز دیگری بودند که این کتاب نامزد دریافت آنها شد. داستان این رمان از یک ماجرای واقعی برگرفته شده است. این ماجرا درباره دامیلولا تیلور، مهاجر 10 ساله نیجریهای است که در سال 2000 در یکی از مناطق جنوب لندن اتفاق افتاده است. این اتفاق استیون کلمان را تحت تاثیر قرار داد و باعث شد این رمان را بنویسد.
داستان رمان «کبوتر انگلیسی» از زبان پسری 11 ساله روایت میشود که به تازگی به انگلیس مهاجرت کرده است و با اتفاقی دلخراش روبرو میشود؛ اتفاقی که برای او تجربهای جالب و در عین حال اندوهناک به بار میآورد. «کبوتر انگلیسی» از لحاظ سبک و استفاده از ژارگون یادآور رمان «ناتوردشت» اثر جی.دی. سلینجر است، زیرا مانند سلینجر، کلمان نیز در ورای لایههای بیرونی داستان که با رویکردی صریح از زبان هریسون بیان میشود؛ به دنبال راهی برای بیان مشکلات نوجوانان و جوانان البته در کشور انگلستان است؛ کشوری که برای برقراری دموکراسی در دیگر کشورهای جهان، باید هم در داخل و هم در خارج، ناگزیر چهرهای بینقض و مقتدر از خود نشان دهد.
با وجود واقعیت تلخ داستان که بازگوکننده وضعیت قشر نوجوان در جامعه امروز انگلستان است، نویسنده داستان را در قالب زبان محاوره نوشته است. او علاوه بر پرداختن به طرح اصلی داستان از زبان هریسون با نام مخفف هری، موضوع مهاجرت، تضاد فرهنگی دو کشور غنا و انگلستان، سازگاری با شرایط و قوانین جدید و روبهرو شدن با فضای پر از جرم و جنایت جنوب لندن را به تصویر میکشد.
ماه مارس، ماه آوریل، ماه می، ماه ژوئن و ماه ژوئیه بخشهای مختلف این کتاب هستند. خلاصه داستان این که، هری مهاجری غناییالاصل است که دوست نزدیکش به قتل رسیده و او در کنار فقر و خشونتی که هر روز با آن دست و پنجه نرم میکند، دست به کار میشود تا قاتلان را پیدا کند. هری خودش هم نمیداندکه تا چه حد خود مادرش را به خطر انداخته است...
در بخشی از این رمان میخوانیم:
کلهآتیشی مسئول از بین بردن هدف مورد نظر بود. هدف باید یه آدم ضعیف باشه. اونجوری راحت میتونستی اونها رو از بین ببری. نمیتونستن مقاومت کنند و اون وقت ماموریت سریعتر انجام میشد. باید پشتمون رو به دوربین میکردیم تا کلهآتیشی هدفش رو پیدا کنه. وانمود کردیم دور و بر میپلکیم. توی جیبم دنبال دندون تمساحم میگشتم. ازش خواستم قدرتم رو بیشتر کنه تا بتونم با سرعت بدوئم.
کبوترم اطراف روزنامهفروشی چرخ میزد. نمیتونستم باهاش حرف بزنم چون اونوقت علامتدادنشون رو نمیدیدم. فقط از گوشه چشمم نگاهش کردم. یه تیکه نون بزرگ توی دهنش بود. دو تا پرنده دیگه دنبالش بودن که رنگ بدنهاشون سیاه و سفید بود. نونش رو میخواستن. ولش نمیکردن. کبوترم فرار میکرد، ولی پرندههای دیگه دنبالش میکردن. یکی از اونها رفت بالا و یه تیکه نونرو از دهنش دزدید! قسم میخورم خیلی پررو بود. برای کبوترم دلم سوخت. میخواستم اون دو تا پرنده دیگه رو بکشم.
ولی بعدش یادت میاومد که اونها فقط کمی نون میخوان. به هر حال اون نون برای کبوترم زیاد بود. اونها فقط یه کم ازش برداشتن. نمیتونستن ازش درخواست کنن چون پرنده بودن. در هر صورت، دلت برای همهشون میسوخت. کلهآتیشی: «خیلی خب. هدف پیداش شد، اونیکی.» آقای فریمپانگ به سمت ما میاومد. از فروشگاه اومده بود بیرون. کس دیگهای اونجا نبود. اون موقع بود که فهمیدم هدف، آقای فریمپانگه. دوباره دلپیچه گرفتم. فقط یه پلاستیک خرید دستش بود. میتونستم نون رو که از پلاستیکش زده بود بیرون ببینم. اون لاغره.
آقای فریمپانگ پیرترین آدم توی کلیساست. همونموقع فهمیدم که چرا بلندتر از همه آواز میخونه: چون خیلی وقته منتظر جوابی از طرف خداست. فکر میکنه خدا فراموشش کرده. بعدا این موضوع رو فهمیدم. از همون موقع دوستش داشتم، ولی برای منصرف شدن دیر شده بود.
خدا کنه من اون رو نزنم.
کلهآتیشی: «بیاید انجامش بدیم. بریم!»
دوییدیم. دیزی و کیلا با هم دوییدن. من فقط دنبالشون رفتم. کتم رو روی سرم کشیدم. فقط داشتم حمله انتحاری بازی میکردم. اگه به کسی هم نمیخوردم، عیبی نداشت. نیازی نداشتم امتیاز بگیرم. فقط دوییدم. نمیخواستم ببینم کجا میرم...
این کتاب با 280 صفحه، شمارگان هزار و 500 نسخه و قیمت 13 هزار تومان منتشر شده است.