نویسنده «مشق‌های خط نخورده» معتقد است: هنرمندان سینماگر بیشتر به شهر پرداخته و آن را به عنوان یک پرسوناژ معرفی کرده‌‍اند. اما آنچه اهمیت دارد، خاطره جمعی یک شهر است و ما با تخریب بناها و محوطه‌های تاریخی خود، این خاطره را از بین می‌بریم.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: «آن همه چشم، آن همه روی زیبا، آن همه بهار و آن همه برف، آن همه ابر و مهتاب، آن همه شور و شوق و تپیدن دل به شکل عکس میان اوراق آلبوم‌ها و درون خاطرات رنگ می‌بازند و مواجهه با رویای منتظر شگفت طبیعت و شهر و آسمان و کهکشان پیوند می‌خورد به کابوس حیرت و غم گم کردن دوربین که هنوز که هنوز است هیچ رهایم نمی‌کند. به زودی یک عکس خندان خودم را چاپ خواهم کرد و در یک قاب طلایی، به قصد جاودانگی کنار قاب عکس خندان پدر بر طاقچه خواهم نشاند.»

ابراهیم حقیقی این‌بار نه در قالب تصویر که در قالب کلمات، من و تو را با خود همراه کرده است. کلمات در کتاب «مشق‌های خط نخورده» جان گرفته‌اند تا تهران و کوچه پس‌کوچه‌هایش را در ذهن ما زنده کنند و نویسنده چه خوب کودکی خود را تصویر کرده و خونی تازه در رگ تهران، دوانیده است.

اگر دلتان می‌خواهد با ابراهیم حقیقی به «چلوکباب طریقت»، سر کوچه برلن بروید یا با شیطنت‌های او در دبستان ژاله، در خیابان ژاله و ایستگاه بهنام آشنا شوید، هم مجموعه داستان «مشق‌های خط نخورده» را بخوانید و هم گفتگوی مهر با طراح و گرافیستی که این بار در قالب کلمات، کودکی خود و شهری که در آن زندگی می‌کند را تصویر کرده است.

گردش ادبی، مقوله گسترده‌ای است؛ اما برای بسیاری از ما تنها در زیارت آرامگاه شاعرانی چون حافظ و عطار معنی پیدا می‌کند، نه آشنا شدن با فضای شهر و مکانی که مثلاً زویا پیرزاد در «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» یا غزاله علیزاده در «شب‌های تهران» به آن اشاره کرده است.

هنرمندان سینماگر بیشتر به شهر پرداخته و آن را به عنوان یک پرسوناژ معرفی کرده‌اند. سینمای نوین ایران که با بهرام بیضایی، مسعود کیمیایی، پرویز کیمیاوی و ناصر تقوایی آغاز شد به شهر به عنوان یک عنصر اساسی در فیلم پرداخته است، همان‌طور که فلینی به رم، اسکورسیزی به نیویورک یا وودی آلن به پاریس توجه و دگرگونی یک شهر و جوانی، میانسالی و پیری آن را روایت کرده‌اند.

از کیمیایی و بیضایی که بگذریم، ابراهیم گلستان در فیلم «خشت و آینه» تهران را معرفی کرده و بر نقاط خاصی از این شهر، انگشت گذاشته است؛ جز او محمدعلی سپانلو نیز به خوبی توانسته در شعر خود، تهران را معرفی کند.

اما انگشت‌شمارند شاعران و نویسندگانی که به شهر پرداخته و به آن هویت مستقل داده‌اند؛ شاید سینماگران به این مقوله پرداخته باشند، اما شاعران و نویسندگان کمتر به شهر توجه کرده‌اند.

در بین شاعران کلاسیک ما حافظ است که بیش از هم‌عصران خود از شیراز و «وضع بی‌مثال» آن سخن گفته در بین معاصران ما هم، تهران برای شاعری چون سپانلو، یک خاطره برجسته است.

اما ادبیات ما مکانمند و زمانمند نیست و اگر از شاعران و نویسندگان انگشت شماری چون احمدرضا احمدی، رضا امیرخانی، سپانلو و ... که بگذریم، رویدادهای داستان در هر زمان و مکان دیگری می‌تواند رخ دهد.

اشاره به تاریخ و جغرافیای یک شهر در شعر یا داستان، کفایت نمی‌کند و آنچه اهمیت دارد و باید به آن پرداخته شود، زنده کردن خاطره جمعی آدم‌هاست. خاطره است که در ذهن می‌ماند و به یک مکان هویت می‌دهد.

یعنی خاطره است که به یک شهر هویت می‌بخشد؟

لوئیس بونوئل، فیلمساز اسپانیایی در ابتدای کتاب «با آخرین نفس‌هایم»، ملاقات با مادر خود را روایت می‌کند؛ زنی که دچار آلزایمر یا نسیان شده و گاهی پسرش را می‌شناسد و در آغوش می‌گیرد بعد او را فراموش می‌کند. دوباره بعد از چند دقیقه، فرزندش را به یاد می‌آورد و باز هم او را بغل می‌کند و می‌بوسد؛ بونوئل، خوب می‌داند که اصل قصه، خاطره است و اگر خاطره را از انسان بگیریم، زنده نمی‌ماند و ما با تخریب بناها و محوطه‌های تاریخی خود که هویت جمعی ما را تشکیل می‌دهند، این خاطره را از بین می‌بریم؛ حتی خاطره جمعی خود در دوران معاصر را هم نابود می‌کنیم؛ چه رسد به آنچه از گذشته دورتر در ناخودآگاه ما باقی مانده است.

این خاطره جمعی را چطور تعریف می‌کنید؟ برای مثال با رفتن به شیراز باید فضایی در ذهن من تداعی شود که یادآور شعر حافظ و سعدی است.

شهر و جامعه، یک کالبد زنده است و مدام تغییر می‌کند. نوع تفکر ما متفاوت با اندیشه حافظ است. بنابراین لزومی ندارد با رفتن به شیراز با شیوه تفکر و زیست حافظ آشنا شویم. آنچه اهمیت دارد این‌‌‌که شیراز و اصفهان، شهرهای زنده‌ و خاطره‌برانگیزی هستند؛ بازار تبریز، هنوز زنده است. درست است که اجناس چینی، به فراوانی در آن دیده می‌شود، اما هنوز ما را یاد فرش و گلیم و معماری کهن و روزگارانی می‌اندازد که بر آن رفته است.

پس لزومی ندارد ما با رفتن به شیراز با خاطره حافظ، نسبتی برقرار کنیم. آنچه اهمیت دارد خاطره جمعی مردم شیراز است.

دقیقا! لزومی ندارد شما با خاطره من نسبتی پیدا کنید. مهم این است که با رفتن به تبریز یا شیراز با خاطره جمعی مردم آن شهر ارتباط برقرار کنید.

چه عناصری ما را با این خاطره جمعی آشنا می‌کند و پیوند می‌دهد؟

ما از طریق عکس و فیلم تا اندازه‌ای با این خاطره جمعی آشنا و در آن شریک شده‌ایم. علی حاتمی، ما را با لاله‌زار 50 سال پیش آشنا کرده است، اما امروز از آن لاله‌زار، چه باقی مانده است؟ جز عکس و سینما، ادبیات هم می‌تواند این کار را بکند و به کمک مردم بیاید تا خاطرات خود را حفظ کنند. شاید آن روز، شهرداری‌ها دست از تخریب بردارند. وقتی ساختمان پرچم ویران می‌شود تا جای خود را به پاساژ دهد و هیچ‌کس هم پاسخگو نیست، چه توقعی می‌توان داشت؟ وقتی سازمان میراث فرهنگی، تدبیری نمی‌اندیشد تا بناهای فاخر حفظ شود چه می‌توان کرد؟ وقتی طرح تفصیلی و طرح جامعی که عبدالرضا فرمانفرمایان در نظر گرفته و از جانب خود شهرداری اعلام شده بود، اجرایی نمی‌شود، چگونه می‌توان به زنده ماندن خاطره جمعی یک شهر امیدوار بود؟

وقتی خاطره جمعی یک شهر کمرنگ می‌شود، می‌توان به رونق گردش فرهنگی امیدوار بود؟

می‌توان مکانیسم گردشگری را بر اساس خاطره جمعی یک شهر یا روستا تعریف کرد، به شرط آن‌که مابه‌ازاهای بیرونی از بین نرفته باشند.

پس منِ نوعی نمی‌توانم براساس مجموعه داستان «مشق‌های خط نخورده» ابراهیم حقیقی، به گشت و گذار در خیابان‌های تهران بپردازم؟

بیشتر آن مکان‌ها، امروز از بین رفته‌اند. برای مثال از گذر لوطی صالح، چه برجای مانده؟ لاله‌زار امروز چقدر فضایی را زنده می‌کند که در داستان‌ها به آن اشاره شده است؟ ما حتی اسامی را هم تغییر داده‌ایم. اسم‌ها، هویت یک مکان را می‌سازند. من درک می‌کنم که خیابانی را به نام یک شهید مزین کنند، اما نمی‌دانم چرا اسم خیابان فرشته را تغییر می‌دهند؟

از بی‌توجهی سازمان میراث فرهنگی و متولیان دستگاه‌های شهری که بگذریم، خود نویسندگان و شاعران ما هم کمتر به مکان‌هایی خاص در آثارشان اشاره کرده‌اند. علت را در چه جستجو می‌کنید؟

ادبیات ما جوان است. شما پیش از «بوف کور» چه داستان مدرنی سرغ دارید؟ بگذریم از این‌که داستان‌هایی چون «هزار و یکشب» یا «سمک عیار» نوشته شده و تاثیرگذار بوده‌اند، اما داستان مدرن ما با صادق هدایت و محمدعلی جمالزاده و شعر ما با نیما آغاز می‌شود. کسانی چون فروغ و شاملو و اخوان در شعر خود به نام مکان‌ها اشاره می‌کنند. همان‌طور که پیش‌تر هم اشاره کردم، تهران در شعر سپانلو و احمدرضا احمدی برجسته می‌شود. بنابراین، این دانش در ایران بسیار جوان است و ما با نوشتن و نوشتن و نوشتن و گفتن و گفتن و گفتن به داستان‌ها و شعرهایی می‌رسیم که تنها شرایط اجتماعی مردم هم‌عصر ما را روایت نمی‌کند، بلکه از جغرافیای معاصر هم می‌گوید. روشن‌ترین نمونه در تهران، بازار تجریش است. ما حافظه مشترکی از این بازار و میوه‌فروشی‌ها و فضا و حتی صداهایی داریم که این مجموعه را تعریف می‌کند.

--------------------------

‌گفتگو از: زهره نیلی