بسطام - خبرگزاری مهر: پرداختن به موضوعات انقلابی و ذکر خاطرات از زبان انقلابیون سال 57 آن هم در شهرهای کوچکتر و روستاها، هم برای هم سن و سالانشان به دلیل تجدید خاطره جالب است، هم برای جوانان امروز، چرا که با تاریخ انقلاب در زادگاهشان آشنا می‌شوند. بسطام از جمله شهرهایی است که حتی در رسانه های محلی آن نیز کم تر به وقایع روزهای انقلاب در این شهر پرداخته شده است.

به گزارش خبرنگار مهر، شنیدن برخی مطالب مانند "اولین بار چه زمانی فریاد الله اکبر در این شهر بعنوان یک شعار انقلابی سر داده شد؟" ، "نقش اماکنی مانند مساجد در حرکت مردم شهرها برای پیشبرد انقلاب چه بود؟" یا "خاطرات همشهریان مبارزمان در مقابله با رژیم ستم شاهی" و ... از آن دست مواردی است که برای تمام نسل ها جذابیت خاصی دارد.

البته پرداختن به زوایای مختلف انقلاب و حرکت مردمی شهرهای بزرگ مانند تهران، اصفهان، تبریز و ... در رسانه ملی هرساله عنوان شده است ولی نقش مردم شهرهایی همچون بسطام در پیروزی انقلاب چه بوده هنوز با علامت سوال روبروست و حتی رسانه‌های محلی نیز کمتر به این امر پرداخته‌اند.

لذا این امر خود بهانه‌ای شد تا در گزارشی ضمن مصاحبه با مبارزان، خانواده‌های شهدا، مسئولان فعلی و مردم در حد و توانمان به این امر بپردازیم.

در سال های آخر عمر سلطنت شاه خائن، بسطام نیز مانند دیگر شهرهای دیگر ایران درگیر مبارزات انقلابی مردم و رژیم منحوس پهلوی بود.

محمد متحدی(رئیس اداره ارشاد شهرستان شاهرود در سال های80-82) و محمد کاظم رضوانی از جمله مبارزان انقلابی این شهر هستند که در روزهای آخر عمر رژیم توسط شهربانی دستگیر شدند. متحدی در زمان دستگیری 25 سال و رضوانی 46 ساله بودند. مبارزانی که هدفشان از مبارزه، رفع تبعیض طبقاتی و شکل گیری حکومت اسلامی بود و همچنان هم خود را پیرو رهبری و ولایت فقیه می‌دانند. فرصت را مغتنم شمردیم و دقایقی پای خاطرات تلخ و شیرین این دو مبارز انقلابی نشستیم که حاصل آن به شرح زیر است:

متحدی در خصوص زمان آغاز مبارزاتش می گوید: از سال 55 با تشکیل یک کتابخانه در "مسجد سراب" مبارزه را شروع کردم، علت مبارزه حذف دیکتاتوری، استبداد و تبعیض حاکم بر جامعه بود. در حقیقت می‌خواستم دیکتاتوری از بین رفته و جای خود را به عدالت دهد، بحث محرومان، فقرا و اختلاف طبقاتی چیزی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود. سال 56 بود، چهار جلد از کتاب‌هایی که از تهران بدستم رسیده بود را تکثیر و بین رفقا تقسیم کردم، شاید هنوز دوستان آن کتاب‌ها را داشته باشند ولی من ندارم، برادرم به علت دستگیری من، کتاب‌ها و جزوات حضرت  امام(ره) و ... را در باغچه حیاط همسایه دفن کردکه به همین علت همه آنها از بین رفت، عموما کتاب‌ها به صورت جزوه بود چون در آن زمان اجازه چاپ کتاب‌ را نداشتیم.

رضوانی نیز در این خصوص می گوید: حدود سال 1340 بود که دوره تربیت معلم را می‌گذراندم و در سال 41 حکم انتقالی‌ام را برای روستای نعیم آباد دامغان دادند. در این روستا با حاج آقا نعیم‌آبادی و پدر ایشان آشنا شدم، سال 42 به خانه ایشان دعوت شدم، وقتی به قم رسیدم مشاهده کردم، در و دیوار قم از شعار و نوشته‌هایی علیه شاه و ولیعهدش پر شده است. همان موقع حاج آقا نعیم آبادی، جزواتی از امام(ره) به من دادند که من این جزوات را بین فرهنگیان پخش کردم، کتاب‌هایی درباره ولایت فقیه، شاه خائن و ماجرای کاپیتولاسیون بود، موضوعاتی که هر فرد باسوادی با خواندن آن آگاهی پیدا می‌کرد.

متحدی درباره زمان و چگونگی اولبن دستگیری اش گفت: 22 آبان 57 بود، در مسجد جامع تظاهرات سکوت برگزار شد که در این تظاهرات هیچ کس شعار نمی‌داد، پلیس‌ها دو طرف مردم را محاصره کرده بودند، قبل از اینکه تظاهرات برپا شود مقاله‌ نوشته شده خودم را در مسجد خواندم. فردای تظاهرات من به همراه چند تن از دوستان در کتابخانه نشسته بودیم که به کتابخانه آمدند و اعلام کردند هر کس در کتابخانه است، بازداشت شود. در آن زمان کتابخانه در گنبد غازان خان امامزاده محمد بسطام بود، همه را از کتابخانه بیرون کردند و از آنجا من را به شاهرود بردند، همانجا متوجه شدم که آقای رضوانی هم دستگیر شده است، مأموران به اصطلاح خودشان ما را برای پذیرایی به داخل آسایشگاه بردند.

این مبارز در ادامه بیان خاطراتش از زمان دستگیری می گوید: در آسایشگاه شهربانی، دستانم را گرفته بودند و کتک می‌زدند، حاج آقا رضوانی را هم می‌زدند، طوریکه بین تخت‌های دو طبقه افتاد. تا ساعت 2-3 بعد ازظهر از ما سؤال می‌پرسیدند. داخل جیبم دو اطلاعیه دست نویس بود که یکی شعری از پرویز خرسند بر علیه شاه بود، همان طور که دستم داخل جیبم بود یواش یواش کاغذ را له کردم. فرد دیگری را هم به نام عبدیانی گرفته بودند، طوریکه لباسش گلی شده بود، به بهانه اینکه گل‌ها را پاک کنم، اطلاعیه را از جیبم بیرون آورده و داخل میز مأمور شهربانی انداختم. بعدازظهر ما را بازدید بدنی کرده و نیمه دوم اطلاعیه دست نویس را از داخل جیبم پیدا کردند، پرسیدند نصف دیگرش کجاست؟ آنقدر کشو و میز را گشتند تا نصف دیگر آن را پیدا کردند.

وی در ادامه سخنانش اظهار داشت: آن اطلاعیه درباره انقلاب بود. داخل کتابخانه هم حدود 200-300 اطلاعیه بود از حضرت امام(ره)، ارتشی‌هایی که از نظام وقت برگشته بودند و اطلاعیه‌هایی که از قوچان به دستم رسیده بود. شب که آزاد شدم رئیس اداره گفت "در کتابخانه را قفل زده‌اند و گفته اند اطلاعیه‌های منطقه بسطام و قلعه نوخرقان را تو تایپ می‌کنی". تا صبح به دلیل کتک‌ها و دلواپسی‌ای که برای اطلاعیه‌ها داشتم، خوابم نبرد، هنوز هوا روشن نشده بود. یک انبردست از راننده‌ای به نام "رضا ترکی" که با مینی‌بوس در خط بسطام – شاهرود کار می‌کرد، گرفتم و در کتابخانه را باز کردم، اطلاعیه‌ها را داخل ساروق (پارچه) پیچاندم و از وی خواستم به روستای قهیج رفته تا بعدا ماجرا را برایش تعریف کنم. پس از آن، نیروهای شهربانی در کتابخانه را باز کردند و همه جا را زیر و رو کردند.

متحدی گفت: همان شب آزاد شدنم، به مدسه قلعه شاهرود رفتیم، مأموری به نام جمشید پاسبان به کتک زدن معروف بود، زنجیر همراه من را گرفت و پرسید "با این زنجیر چند تا پلیس را می‌توانی بکشی؟" دستش را بالا برد تا من را بزند که سروان یعقوبی جلوی وی را گرفت و گفت: به اندازه کافی پذیرایی شده است و با دوستان به داخل مسجد رفتیم.

این مبارز زمان شاه در خصوص چگونگی دستگیری اش در پیش از انقلاب گفت: حاج آقای نعیم آبادی جزواتی را از قم می‌فرستادند و آنها را بین همکاران تقسیم می‌کردیم، در مهرماه 57 با فرهنگیان جلسه‌ای را در مدرسه شریعتی تشکیل دادیم، حدود 60-70 نفر از فرهنگیان در جلسه حضور داشتند. در این جلسه قطعنامه‌ای 10 ماده‌ای بیان شدکه در آن از بازگشت امام(ره) از پاریس و برچیده شدن ساواک نوشته شده بود، قرار شد اگر تا 22 آبان این کارها انجام نشود، کلاس‌ها را تعطیل کنیم. روز موعود ما کلاس‌ها را تعطیل کردیم و به آموزش و پرورش رفتیم، رئیس اداره وقت جناب آرین که صورت جلسه ما را قبلاً دیده بود؛ گفت"همکاران عزیز این کار فقط از عهده اعلیحضرت ساخته است و از دست اداره کل، وزیر و غیره کاری ساخته نیست، صلاح بر این است که شما به محل کار خود رفته و کلاس‌ها را ترک نکنید". با این صحبت‌ها یک عده قانع شدند، و برگشتند، وقتی از پله‌های اداره پایین آمدم یک جیپ به همراه دو پلیس من را گرفتند و بردند.

رضوانی در این باره که چطور فهمیدند شما می خواهید اعتصاب کنید؟ یادآور شد: معلمی که عامل رژیم بود ما را لو داده بود، همان روزی که من را به شهربانی بردند وی نیز آنجا بود و ادعا می‌کرد که او را گرفته‌اند. در آسایشگاه شهربانی هم با باتوم، پوتین و خلاصه با هر چیزی که می‌توانستند می زدند.

وی در ادامه گفت: بعداز این دستگیری حتی در تظاهرات مهم تاسوعا و عاشورا به خاطر کتک‌هایی که خورده بودم، شرکت نکردم، ولی در آن زمان هم به پلیس‌های بسطام دستور داده بودند که هر جا من را گرفتند تا حد کشتن مرا بزنند.

رضوانی ادامه داد: اما از 12 بهمن ماه عده انقلابی‌ها بیشتر می‌شد و ما خوشحال بودیم. ششم بهمن حامیان شاه جلسه تشکیل دادند که در شاهرود جاوید شاه بگویند، عده‌ای را از روستاهای اطراف بسطام و شاهرود آوردند و مغازه‌های مردم را غارت کردند.

متحدی هم در این زمان با ذکر خاطره ای گفت: قبل از 12 بهمن ماه به همراه دوستانم پول روی هم گذاشتیم و از تهران چند جلدکتاب خریداری کردیم، در شاهرود نمایشگاهی برگزارشد که کتاب‌های حضرت امام(ره) و دکتر شریعتی را با 40 درصد تخفیف فروختیم و در بعد از 22 بهمن نیز همه یکی شده و امام را به عنوان رهبر قبول کرده بودند.

رضوانی در خصوص چگونگی اطلاع از ورود امام خمینی به ایران عنوان داشت: قبل از آمدن امام(ره) من در تهران بودم، آن روز مسیر عبور امام (ره) را فرش کرده و خیابان‌ها را گل زده بودند، ولی به خاطر شلوغی نتوانستم تا بهشت زهرا بروم، چون ماشین داشتم فقط تا یادگار امام(ره) فعلی رفتم و برگشتم. 21 بهمن ماه از ساعت چهار بعدازظهر حکومت نظامی بود، امام(ره) اطلاعیه دادند که همه به خیابان‌ها بریزند و نگذارند نیروهای رژیم حمام خون راه بیندازند، تمام خیابان‌ها را لاستیک گذاشته بودند تا ماشین‌ها نتوانند وارد خیابان های اصلی شوند، مردم لاستیک‌ها را آتش زده بودند و شعار مرگ بر شاه می‌دادند، فردا صبح به داخل پادگان‌ها رفتند و اسلحه خانه را تصرف کردند.

رضوانی ادامه داد: بعد از گذشت این سال‌ها، باز هم ما طرفدار رهبری هستیم و هرچه که ایشان امر بفرمایند برای ما حجت است و قبول می‌کنیم.

کتابخانه کوچک بسطام تا مسجد دانشگاه تهران

سید محمد میرهاشم هم از دیگر مبارزان بسطامی است که درباره خاطراتش از دوران انقلاب گفت: "در سال 42 من در مدرسه رودکی میقان درس می‌خواندم و با توجه به سنم مطالب سیاسی را زیاد متوجه نمی‌شدم و فقط می‌شنیدم که طلاب در قم اعتراض کرده و علیه شاه قیام کردند، در سال 53 و54 کتابخانه‌ ارشاد را در روستای میقان با کمک "استاد شیخ رضا بسطامی" معروف به دایی رضا تشکیل دادیم، آشنایی با برخی کتاب‌ها موجب شد که به افکار انقلابی علاقه‌مند شوم، این کتابخانه یک اتاق دو در سه بیشتر نبود، ولی دنیایی از معرفت بود.

کتاب‌هایی که می‌خواندم عموما کتاب‌هایی مربوط به لبنان، فلسطین و نژاد پرستی بود و نوارهای دکتر علی شریعتی را گوش می‌دادم، از جمله دانشجویان حاضر در این جلسات، اسماعیل شاه حسینی، الیاس نادران (نماینده فعلی مجلس) سردار رضا بسطامی (که هفته‌ای می‌آمدند) و برخی افراد چون محمد تهرانی و دماوندی شهید شدند.

در سال 56 در نخستین تظاهرات قم پس از رحلت حاج آقا مصطفی شرکت کردم، همچنین سه روز در میقان تظاهراتی برپا شد و آنجا عکس شاه را زمین زدند، فردای آن روز از طرف پاسگاه قلعه‌نو گفتند که باید برای بازجویی حاضر شوید، ما به آنجا رفته و از صبح تا ظهرما را نگه داشتند، رئیس پاسگاه (رمضانی) اجازه دفاع را به ما نداد و سیلی محکمی به من زد، گفتنی است در تظاهرات روستاها بیشترمعترضان خانم‌ها بودند.

در روز ششم بهمن ماه 15 نفری به تهران رفتیم و در آنجا شخص خیری ما را در انباری جا داد و روزها در صف تظاهرات میدان آزادی شرکت می‌کردیم، یک عده در شب‌ها نگهبانی داده و یک عده در روزها سخنرانی می‌کردند طوریکه احزاب وگروه‌های مختلف حضور داشتند، از جمله سخنرانان حاضر در جلسه مقام معظم رهبری، شهید مطهری، آیت‌الله بهشتی وآیت‌الله خسرو شاهی بودند، یاد همه شهدا بخیر..."

نخستین مرگ بر شاه را من فریاد زدم

"شیخ میرزا احمد" متولی یکی دیگر از مبارزان بسطامی است که خاطرات جالبی از آن زمان بیان می‌کند، می‌گوید: از سال 1350 با خط و مشی امام(ره) آشنا شدم و اوایل سال 1357 فعالیت‌های ما خیلی گرم و پر شور شده بود، پشت بسطام منبرها وسخنرانی‌هایی داشتم که افراد از آن استفاده می‌کردند، یک روز متوجه شدم که شاه دوست‌ها از پلیس‌های بازنشسته استفاده کرده و جمعیتی از بسطام به شاهرود رفته که شعار شاه دوستی سر دهند، آنها دور تا دور شهر را شعار می‌دادند و کسی به آنها نمی‌گفت که شما چه می‌گویید.

فردای آن روز مردم در مسجد جامع بسطام تجمع کردند و نخستین کسی که شعار مرگ بر شاه داد، من بودم، روزهای پس ازآن، مبارزان در مسجد غربا شاهرود، دسته‌ای درست کردند و شعار مرگ بر شاه سر می‌دادند، در بین تجمعات افرادی بودند که ازگفتن الله اکبر مضایقه می‌کردند، من در پاسخ می‌گفتم اگر فقط و فقط یک نفر در کوه شاهوار الله اکبر بگوید، تأثیر خودش را خواهد داشت.

علاوه بر آن، در جریان درگیری‌های قبل از انقلاب، نیروهای پلیس دو تن از افراد بسطام با نام حاج محمد کاظم رضوانی و مهدی اسکندری را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده بودند، ما فردای همان روز به شهربانی رفتیم و گفتیم  به چه خاطر وی را زدید؟ گفتند بدین خاطر که علیه شاه دوستان تظاهرات کرده‌اند و من در پاسخ گفتم این کار در سراسر این مملکت رخ داده است، رئیس شهربانی وقت سرهنگ جبرائیلی، می‌گفت آتش زیر خاکستر توسط بسطام بیرون می‌زند، من خواهش می‌کنم، جلوی بچه‌ها را بگیرید که خرابی به بار نیاید، رابطه ما با شهربانی به گونه‌ای بود که حتی ما در شهربانی بسطام نیرویی داشتم که به من اطلاع داده بود حاج آقا می‌خواهند ماشینت را بسوزانند، می‌خواهند با گلوله شما را بزنند، مراقب خود و خانواده‌ات باش، حتی یک روز رئیس کلانتری، سرهنگ توانا تا درب منزل ما نیرو آورده بود مردم متوجه شدند و نیروهای شهربانی را فراری دادند.

پس از آن صبح و بعداز ظهر جمعیت تظاهرات می‌کردیم و من در بسطام منبر می‌رفتم تا اینکه انقلاب پیروز شد و دیگر خبری از شاه دوستان نبود و بانگ شادی الله اکبر به پا خاست.

مصاحبه با خانواده شهید میرآخوری

دستم را گرم نگه می‌دارم هر چند به زور بستن انگشتان، به دری کرمی رنگ می‌رسم، زنگ را می‌زنم، در باز می‌شود  و آرام آرام  ادامه می‌دهم: برای مصاحبه آمده‌ام، داخل حیاط برف زمین را پوشانده و باید با احتیاط جلو رفت، به 35 سال پیش بر می‌گردم، به زمانی که قربانعلی میرآخوری به ضرب گلوله سروان ستار پناه شهید شدند و از آن پس دیگر از ایشان در کوچه‌های حادثه خبری نبود، اینجا منزل نخستین شهید بسطام در دوران طلایی انقلاب، شهید میر‌آخوری است، او دیگر بین ما نیست ولی همسرش خدیجه السادات فرشتگی هر چه هست را برای ما بازگو می‌کنند.     

او می گوید شهید در زمان شهادتش 42 ساله بود و 18 سال از ازدواج ما می گذشت، وی ادامه می‌دهد که در آن روزها شهید می‌گفت "کسانی چون آیت الله طالقانی در زندان هستند و انقلاب می‌کنند".

وی می افزاید: سال 56 در ماه محرم و صفر بود که به خاطر برخی نطق‌ها وی را به شهربانی بردند و ایشان از صبح تا ظهر بازداشت بودند، البته سر زبان‌ها افتاده بود که رژیم او را تبعید خواهد کرد، در آنجا از او پرسیده بودند که چرا مسجد می‌روی؟ چرا با روحانیان در ارتباط هستی‌؟ و چون در  بازجویی چیزی دستگیرشان نشده بود وی را رها کردند.

از او می پرسیم آیا از اعلامیه ها در خانه خبری بود؟

وی می گوید: نه، افرادی بودند که داخل حیاط اعلامیه می‌انداختند و ما نگاه می‌کردیم ولی ایشان نمی‌گفتند که اعلامیه نگه می‌دارد تا ما به کسی چیزی نگوییم. ما در آن زمان نوار امام(ره) را گوش می‌دادیم، در آن زمان حضرت امام (ره) را کسی نمی‌شناخت و ایشان نوارها را به باغی بردند و آنجا مخفی کردند که مبادا نوارها را دوباره بگیرند و ایشان را تبعید کنند.

این همسر شهید می گوید: پدر من روحانی بود و عکس امام(ره) را لابه لای کتاب‌هایشان نگه می‌داشت، همسرم هنگام مطالعه کتاب متوجه عکس امام(ره) شدند و پدرم سریعاً عکس را مخفی کردند. شهید در جلسات سخنرانی با سخنان امام (ره) و مبارزه آشنا شدند، البته کتاب هم زیاد می‌خواندند، هرچند من درگیر بچه‌ها بودم و متوجه نمی‌شدم.

به او می گوییم در محرم و صفر سال 57 شهید چه فعالیت‌های سیاسی را دنبال می‌کرد؟

محرم و صفر آن سال، با راهپیمایی و تظاهرات عمومی همراه شده بود، اگر بسطام راهپیمایی نبود به شاهرود می‌رفتند، روزی که شهید میرغفوریان و شهید بیاری در بسطام شهید شدند، ایشان برای دو یا سه مرتبه به شاهرود رفتند.

وی می گوید: بعدازظهر 22 بهمن، پس از اینکه پیروزی انقلاب اسلامی اعلام شد برای نماز به مسجد رفتند و به خانه برگشتند، پس از نماز رادیو اعلام کرد که "در طلوع آزادی جای شهدا خالی" و ایشان به شدت گریه  کردند، بلند شدند و می‌خواستند به "تکیه دولت" بروند، آنجا برای تهران آذوقه جمع کرده بودند، پسر خواهرشان هم همراه ایشان رفتند، ناگهان صدای تیراندازی را شنیدم اما با خودم می‌گفتم دیگر با ما کسی کاری ندارد و انقلاب پیروز شده است، من از شلوغی‌ها بی‌خبر بودم که ماشین‌های بسیاری به ژاندارمری آمده تا آنجا را پاکسازی کنند، در بین همین شلوغی‌ها یکی از نیروهای ژاندارمری ایشان را با مسلسل زدند و خبر شهادت وی را نیز دخترم به من داد.

اشرف (فرزند شهید) ادامه می‌دهد: شب 22 بهمن ماه طرفداران شاه یک سری اسلحه را دزدیده بودند و اشتباهاً اسم پدرم را برده بودند چون پدرم برای جشن به شاهرود رفته بودند از صبح دنبال ایشان بودند که ژاندارم‌ها با دیدن ایشان، وی را به شهادت رساندند. در آن زمان هر کسی به من می‌گفت تسلیت، می‌گفتم نگویید تسلیت، تبریک بگویید، زمان تشییع پیکرشان بسیار شلوغ بود و به ما گفته بودند که شهید وصیت داشته وی را در خانه غسل و در امام زاده سید ابوالقاسم دفن کنیم که همان شد.

گرچه این گزارش و گفتگو ها نتوانست دین ما را به این مبارزان دوران شاهنشاهی ادا کند اما جای بسی امید است که توانسته باشیم در جهت معرفی این افراد به جوانان این دوره و بیان سختی هایی که کشیده شده تا این انقلاب به پیروزی برسد موفق بوده باشیم.

گزارش از ام‌البنین قرایی و عباسعلی حسین‌پور