رمان «عشق بی‌پیرایه» نوشته واندا واسیلوسکا برنده جایزه نایل در سال 1943 با ترجمه کریم کشاورز، توسط انتشارات بوتیمار منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، واندا لوونا واسیلوسکا در سال 1905 در شهر کراکوف متولد شد. در زمان جنگ جهانی اول، در حالی که دختری کوچک بود، والدینش او را به همراه مادربزرگش رها کردند. بنابراین واندا ناچار شد در 10 سالگی به کارهای سخت روستایی مشغول شود. او پس از جنگ، تحصیل در دبیرستان را به پایان رساند و وارد دانشگاه کراکوف شد. او در دانشگاه در رشته زبان‌شناسی تحصیل کرد و وارد محافل دانشجویی شد.

نخستین کتاب واسیلوسکا در سال 1934 با عنوان «سیمای روز» منتشر شد که با مخالفت شدید حاکمان لهستانی روبرو شد. این نویسنده پس از انتشار کتاب دومش در سال 1935 با عنوان «میهن» تحت تعقیب شدیدی قرار گرفت. او که در سال 1934 به ورشو رفته بود، در میان معلمان ترقی‌خواه لهستانی، قرار گرفت و کتاب سومش را هم در سال 1936 با نام «زمین دربند» منتشر کرد. وضعیت واسیلوسکا با انتشار کتاب‌هایش روز به روز سخت‌تر و تعقیب پلیس لهستان نیز علیه او، شدیدتر می‌شد. به این ترتیب او در سال 1939 از کشورش مهاجرت کرد.

واندا لوونا واسیلوسکا که در تشکیل جمعیت میهن‌پرستان لهستانی و تاسیس نخستین ارتش لهستانی که به خاطر آزادی لهستان مبارزه می‌کرد، رنج فروانی متحمل شده بود، به خاطر کارهای ادبی و اجتماعی‌اش نشان‌های افتخار و همچنین نشان‌های جمهوری مردم لهستان را از آن خود کرده است.

این نویسنده داستان «عشق بی‌پیرایه» را در سال 1944 نوشت که موفق به دریافت جایزه نایل شد. او کتاب‌های دیگری نیز با عناوین «شعله‌ای در باتلاق»، «رنگین کمان»، «ستارگان در برکه»، «نغمه‌ای بر روی آب» و «وقتی روشن شد» را در کارنامه دارد.

در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

جهان مبدل به مه سرخی شده بود. سروان چرنوف در میان این مه خونین سرگردان بود و نمی‌دانست چه واقع شده است. فقط می‌دانست که باید پنهان شود، در فضای لایتناهی میهن ناپدید شود و با میلیون‌ها مردم دیگر مخلوط شود و برای همیشه دیگر گریگوری چرنوف نباشد. چرخ‌های قطار حامل مجروحین با صدای مرتب و یک‌نواخت به گوشش می‌خواند. «بلی. بلی. بلی!» نظر او را تائید می‌کرد، تصدیقش می‌نمود، چه خوب شد که اسناد هویتش گم شده، یقین آن‌جا توی گودال جا مانده، آن‌جایی که چند شبانه روز میان کشتگان افتاده بود تا روزی دست پرستاری وی را از میان جنازه‌ها بیرون کشید و توی سورتمه گذاشت. چه خوب شد که در آن روزهایی که خود چیزی نمی‌توانست بگوید اسنادش را نیافتند و به هویتش پی نبردند.

بعد بوی اتاق مریض‌خانه و رایحه شیرین و در عین حال مهوع کلوروفوم و برق تند عینک جراح به یادش آمد. این‌جا باز رشته خاطرات گسیخته می‌شد. باز صدای چرخ‌ها آغاز شد. چرخ‌ها چیز تازه و ناپخته و نامفهومی زیر گوشش می‌گفتند. این سخنان مبهم چرخ‌ها مظهر ابهام زندگی آینده وی بود. همه چیز جهان به چشمش مخلوط و مبهم آمد. ولی سرانجام همه چیز جابه‌جا شد و به جای خود قرار گرفت، اتاق بیمارستان و تخت‌خواب و اشخاص ناشناس و کوه‌های پوشیده از برف، که از پنجره نمایان بود همه واضح و نمودار شد: اکنون دیگر سروان چرنوف می‌بایستی خود بگوید: «دیگر هرگز به جبهه باز نخواهم گشت. دست ندارم و پایم شکسته و در عرصه صورتم هم وقایع شگرفی جریان دارد. از زن جوان پرستار که دارویش می‌داد با خشونت پرسید‌: «صورتم در چه حال است؟» وی بدون این‌که فکری بکند پاسخ داد: «صورتتان زخم برداشته و سوخته است.»

این کتاب با 160 صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت 11 هزار تومان منتشر شده است.