یادداشت میهمان: حکایت پنج ساله ی«ما» و«آن»ها با نویسنده ای که آرام بود؛ بی غلّ و غش بود وبی حاشیه...حکایت پنجمین سال کوچ همیشگی مهدی آذریزدی!

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ و ادب: رضا بردستانی نویسنده و منتقد ادبی و مسئول سابق دبیرخانه بنیاد در دست تاسیس مهدی آذریزدی ( که البته هیچ گاه تاسیس نشد) همزمان با پنجمین سالگرد درگذشت این نویسنده فقید با ارسال یادداشتی به خبرگزاری مهر با گرامی‌داشت خاطره وی ماجرای به فرجام نرسیدن تشکیل این بنیاد را تاکنون مرور کرده است. این یادداشت در ادامه از نگاه شما می‌گذرد:

قراری بوده است بین خودمان با خودمان که بعد از همه آن روزهای تلخ! سالی دو بار، یکی درمیانه تیرماه هر سال و دیگر در ابتدای پنجه مستسرقه، دست به قلم شویم. سالی دوبار  و تنها به نام و یاد «مهدی آذر یزدی»؛ یادنامه‌ای، یادداشتی، حرفی، سخنی و خلاصه مکتوبی بنویسیم و ارائه دهیم. امسال روی موضوعاتی که می‌شد به یاد «او» نوشت خیلی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از بس نوشتیم؛ خالق«قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، از بس حکایت مکرر نگاشتیم از «بنیانگذار ادبیات نوین کودک و نوجوان»، از بس که حرف‌های یک شکل و یکسان شنیدیم! کم کم شده بودیم تجسم واقعیِ واژه تکرار! شاید پُر بیراه نباشد اگر بگوییم شده بودیم مصداق عینی روزمرّگی‌های تکراری، گفتیم امسال کمی متفاوت بنگاریم. اصلاً بیاییم مروری کنیم این پنج ساله پر از سکوت را! و شاید بد نباشد اگر حکایت نگاری و شرح حال نویسی کنیم، بخشی از«بر ما رفته ها» و«بر ما گذشته‌ها» و نقبی بزنیم به میانه ی خاطرات، از آن چه گذشت بین«ما» و«آن»ها...

حکایت«ما»درست بعد از یک تماس تلفنی آغاز شد؛ از نخستین ساعاتِ پنج شنبه آخر هفته، درست در گرماگرم التهابات سیاسی- اجتماعیِ تابستان«1388»، همان روزهای کش و قوس دارِ«انتخابات»، دقیقاً از ابتدای هیجدهمین روز تیرماه1388... حکایت«آن ها» اما قدمتی دارد...

برای«آنها» را نمی‌دانم اما برای«ما»، همه چیز خیلی ساده و صمیمی آغاز شد، پنجشنبه بود.

آن ها مثلِ همیشه تاریخ فقط می گفتند و ما در سکوتی مبهم، فقط نگاه می کردیم. سکوت«ما» و گفتن های«آن»ها خیلی دوام نیاورد! نه این که آن ها از گفتن دست بکشند و یا ما سکوتمان را بشکنیم نه!

آن ها همچنان هم در حالِ گفتن‌اند و اما ما سکوتمان را برداشتیم و«جانش به سلامت» به در بردیم که داشتیم گوش درد می‌گرفتیم از آن همه گفتن‌های آلوده به دروغ و کینه... یکی در این میانه بگوید یا بپرسد: آن ها چه می گفتند؟ شما چگونه سکوت می‌کردید: سؤال هوشمندانه‌ای است. آن ها خیلی چیزها گفتند و ما خیلی سکوت‌ها! آن‌ها ...

مثلا گفتند آذر یزدی بعد از 88 سال زندگی آرام و بی حاشیه و سرشار از افتخار و سرافرازی، دار فانی را وداع گفت؛

راست بود.

گفتند آذر یزدی وصیت کرده است در تهران به خاک بسپارندش؛

باور نکردیم.

گفتند کسی که «مدعی» است پسر خوانده ی آذر است(و نبود و نیست و نخواهد بود!) گفته است اجازه نمی‌دهد او را به یزد بیاورند؛

حقیقت داشت.

گفتند اگر دیر بجنبید، آذر برای همیشه در بهشت زهرا آرام خواهد گرفت؛

دیر که نجنبیدیم هیچ، خیلی هم زود جنبیدیم.

گفتند باید دولتی ها حمایت کنند؛

همراهی کردند.

گفتند مراقب برخی‌ها باشید؛

مراقب بودیم.

گفتند حاشیه و چالش و التهاب ممنوع؛

رعایت کردیم.

گفتند همراهی تا آخر؛

ایستادیم.

گفتند جرّ و رو در رویی و تسویه حساب ممنوع؛

بی خیال همه چیز شدیم.

گفتند بودجه می دهند؛

ندادند.

گفتند همه جوره پای کاریم؛

نبودند. گفتند می شود؛ نشد.

گفتند خواهد شد؛ نشد.

گفتند در آینده ای نزدیک؛

هرگز نیامد.

پیغام پشت پیغام، حاشیه پشت حاشیه، چالش پشت چالش... سکوت کردیم، دم بر نیاوردیم، ادامه دادند؛ ادامه دادیم. تصمیم گرفتیم ماندگار و مفید کار کنیم؛ کردیم. طرح پشت طرح، نامه پشت نامه، تقاضا پشت تقاضا، جلسه، جلسه، جلسه، جلسه... مصوبه، مصوبه، مصوبه...از این اداره به آن سازمان، از این اتاق به آن طبقه، از این شهر به آن پایتخت و...

بالاخره نخستین نهال کاشته شده در سرزمین صبر و پشتکار و سماجت و ایستادگی «برِ ِشیرین» داد و «روز ملی ادبیات کودک و نوجوان»شد نخستین ثمره پیگیری‌هایمان و شاید مزد ایستادگی در پس سکوت‌هایمان، خوشحالیم. حالا امیدوارانه تر از همیشه دست به تلاش هایی گسترده تر زدیم، برای بیست سال طرح و برنامه نوشتیم تا جایی که گفتیم: چیزی نبوده است که ندیده باشیم بعدی‌ها فقط زحمت بکشند. مصاحبه‌ها و طرح‌های تا به امروز را از بر کنند؛ کردند. گناهی نداشتند چیزی نمانده بود؛ از جایزه و نشان و نشست های تخصصی گرفته تا بنیاد و همایش‌های علمی- تخصصی و خیلی چیزهای دیگر... برای ما مهم نیست کی و چگونه طرح هایی که ارائه کرده‌ایم را اجرا خواهد کرد برایمان همین مهم است که درست و اساسی تلاش کردیم!

هر آن چه بگویند نبوده، می‌گوییم بوده! با سند و مدرک، گفتند برای مقبره کاری نکردند، آن قدر برنامه ریختیم و نشست گذاشتیم و جلسه های متعدد که فکر می کنم نابخردانه ترین کار، کتمان فعالیت‌هایی است که انجام داده‌ایم. آن قدر طرح و اِلِمان برایمان فرستاند که در تمام ایران و در هر استان می‌توانیم چندین بنای یادبودِ مهدی آذر یزدی بنا کنیم و اما همچنان مجبور بودیم که بسازیم...

حواسمان گرم کارهای خودمان بود که یکی آمد و بیخ گوش ما گفت: اگر با ما هماهنگ نباشید، نباید باشید! و ما گفتیم مگر آذر یزدی در استخدام شما بود که حالا بنیادش با شما هماهنگ باشد؟ سؤالمان به مذاقشان خوش نیامد تیشه برداشتند و هی زدند و زدند و زدند تا خسته شدند و ما همچنان ایستادیم. هنوز هم ایستاده ایم. دیگری آمد و گفت: من باید باشم. گفتیم باش! گفت شما نباید باشید! گفتیم فرض کن نیستیم! حالا حرف حسابت؟ گفت همین ... دیگری آمد و گفت شیرینی فراموش نشود! گفتیم اینجا یک مؤسسه ی فرهنگی است! شیرینی ندارد! کار فرهنگی همه اش زحمت است و تلخی اما«برِ شیرین دارد!»صبر کن چشم! گفت صبر ندارد! گفتیم چکار کنیم؟ گفت بروید! رفتیم. نه این که آلزایمر گرفته باشیم یا نام‌هایشان از یادمان رفته باشد یا ابایی داشته باشیم از بر زبان آوردنِ نام و نشانه هایشان نه! تنگ حوصله ایم و سخت گیر در بیان حرف هایی که بالاخره یک روزی خواهیم گفت! حرف نزده که تاریخ مصرف ندارد! دارد؟ هر وقت بگویی، آن هم تازه از جنس حرف هایی که ما برای گفتن داریم همیشه شنیدنی است و تازه و تأثیرگذار!

قصه به میانه‌های مسیر رسیده بود. آن مدیر کلی که«همپای» ما بود عوض شد. گفتند: با بالادستی ها کنار نیامده است! این گونه نبود! بگذریم که بود یا نبود به هر تقدیر او رفت و دیگر نبود! اگرچه ارتباطش را قطع نکرد اما دیگر در کنار ما نبود! یکی دیگر آمد. از همان حوالی! همیشه همین گونه است نفر بعدی که با عجله می آید! یکی از همان«دمِ دستی»ها است. صدایمان زد: رفتیم. گفت همه چیز را تحویل بده از امروز همه  کارها با هماهنگی ما انجام خواهد شد. سکوت کردیم. صدایش را برد بالا. سکوت کردیم. خشمگین شد. سکوت کردیم. دم رفتن از اتاق مدیریتش گفتیم: ما چیزی تحویل نگرفته ایم که تحویل بدهیم، باورت شاید نشود اما نه حکم داریم، نه حقوق، نه ادعایی، نه حوصله‌ای! تمام این تلاش های انجام گرفته برای این بوده است که ساز و کاری بنا نهیم غیر دولتی، غیر سیاسی، غیر وابسته، غیر حزبی و تشکلی حالا چطور انتظار داری بازگردیم و تمام آرمان های درستی که بنیان نهاده ایم را ویران کنیم، اجازه دهید این یکی مستقل باقی بماند، نپذیرفت و ما فقط گفتیم: این شما و این هم بخشنامه های تمام ناشدنی... رفتیم. هنوز تمام و کمال نرفته بودیم که گفتیم تا«تو» مدیر کلی! اثری از ما نخواهی دید. دیدار آخرمان بود. بعد هم یکی دو کار کودکانه و سکوت پشت سکوت.

تقصیری نداشت! دیر آمده بود و آن دیگرانی که قبل از او بودند از همه ی چیز هایی که هیچ چیز نبود کوهی از جنس«سنگِ خارای ابهام» ساخته بودند و ... خلاصه از هیچ چیز خبر نداشت! چیزهایی هم که به او گفته بودند، نیمه ی همه ی چیزهایی بود که باید می دانست! نیمه ی دیگرش نزد ما برای همیشه به امانت خواهد ماند. مثل همان حرف هایی که به آن وبلاگ نویس مشهور زدند و او اعتماد کرد و تا توانست ما را نواخت! نه آن وبلاگ نویس تقصیری داشت و نه او که مدیر کل دیر آمده ی از همه جا بی خبر بود! به نظر ما خودِ او هم تقصیری نداشت! در این میان فقط مدیر کل یادش نبود که«مهدی آذر یزدی»از کارمندانِ اداره‌اش نبوده که حالا بتواند دستور بدهد رتق و فتق امورش را...!

آن روزها خیلی زود گذشت... سکوت هایمان اگرچه تلخ بود اما حقیقتاً «برِ شیرین»داشت. پنج سال گذشت در سکوت، در مراقبت هایی ویران کننده اما امیدبخش...

حالا به خواست خدا برنامه هایمان دارد، یکی یکی! چون لازم الاجرا و همان گونه که پیش بینی کرده بودیم، به مرحله ی اجرا می رسد، چه فرقی می کند چه کسی انجام می دهد، مهم این است که برنامه های مرتبط با«مهدی آذر یزدی» در حال اجرا شدن است و نه حرف ها و گمانه زنی های آن ها! بگذریم از این که خوب می دانیم اینها اهل شعارند و بس. هر سال دوبار گرد هم جمع می آیند عکس یادگاری می گیرند، طرح و برنامه هم که تا دلشان بخواهد موجود است، می ماند یکی دو خط مصاحبه و ...

در یک چیز مانده ایم: مؤسسه‌ای صدایمان زد، قول حمایتمان داد و آن چنان بر زمینمان زد که وقت نکردیم بگوییم شما همانی نیستی که دست خط جعل کردی، قولنامه تقلبی نوشتی، خانه‌ای را مصادره کردی و بعد بخشیدی جای بدهکاری خودت؟ از جیب دولت؟

یادمان رفت... خیلی چیزهای دیگر هم بپرسیم!

حالا بعد دو سال ... همه چیز هماهنگ شده است. همه چیز مرتب.. این روزها مثل آن روزها کسی ایراد نمی گیرد که چرا سالن خالی است، کسی نیست! همین که چند نفری که باید باشند؛ هستند! کافی است.

همه  دردسرها از همان چند سند است! چیزهای مهمی نیست: یکی دو فیش بانکی قرض گرفته و واریز شده و پس داده نشده، یک قرارداد یک طرفه، مخدوش و دست برده شده در آن، یک «هبه نامه» سرتاسر ابهام و چندین و چند برگ دست نویس که کم از اعتراف نیست.

نمی‌دانم در میانه بازار گمانه زنی‌ها احساس می کنیم شاید هم همه دردسرها مربوط باشد به واژه نامه یزدی ایرج افشار، شاید هم آن دو جلد کتابی که گم شده، شاید هم مربوط باشد به کتابی که سر از تاجیکستان درآورد برای اخذ مدرک دکتری...

حرف زیاد است اما تا یادم نرفته بگویم: آذر یزدی حرف درستی زد،«دوستی ظاهری برخی از دشمنی و کینه  شتری آنان بهتر است... امان از حرف نا شنوی ما و درستیِ حدس و گمان«مهدی آذر یزدی»!

حالا پنج سال گذشته است. سکوت ما اما هنوز نشکسته است! یکی می‌گفت حرف های نزده را همیشه می شود زد، ما هم قبول کردیم، از اول هم قبول داشتیم، هنوز هم قبول داریم! که حرف نزده را همیشه‌ می‌توان زد و مسلم است که حرف برای زدن همه دارند، شما هم دارید، ما هم داریم اما ما سند و مدرکش را هم نگه داشته‌ایم! اصل و کپی برابر اصل! همین ها شده است مایه  خشم آن ها و دردسر ما! اشکالی ندارد ما این گونه درد سر ها را دوست داریم.

حال پنج سال است آذریزدی رفته است به جهانی دیگر و اما آن ها همچنان هستند؛ امضا جعل می‌شود، دست خط جعل می‌شود؛ شهادت دروغ داده می‌شود، از هم تعریف می شود...فعلا سکوتمان را ارج می‌نهیم و حواسمان را جمع می‌کنیم تا با آن ها رو در رو نشویم زیرا فعلا آن ها«سواره اند و ما پیاده»!. مترصد پیاده شدن آن ها نیستیم، مترصد افتادنشان نیز نیستیم! اما همیشه هم قرار نیست سکوت کنیم. بالاخره یک روزی ، یک جایی، حرف خواهیم زد.

آن روزها  رفته و تمامی روزهای نیامده، حتماً و محققاً در جایی برای به یادگار ماندن و جاودانه شدن، ثبت خواهد شد. این ها، از جمله حرف‌هایی نیست که با خودمان ببریم مثلاً تهِ گور یا آن دنیا! این حرف ها برای این که شبهه‌ای بر جای نماند تمام و کمال زده خواهد شد. باقی می ماند قضاوت دیگرانی که هنوز در جریان خیلی چیزهای مهم و تأثیرگذار نیستند.

فعلا چون سالگرد درگذشت مهدی آذر یزدی است برای شادی روحش فاتحه و صلوات.

رضا بردستانی