خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ و ادب: ساعت پنج دعوتشدهایم به حوزه هنری. قزوه گفته بود که پنج اینجا باشید برای حرکت و وقتی که رسیدیم تازه دوزاریمان میافتد که موعد حرکت نزدیک به هفت عصر است. ما میمانیم گرمای عصر تابستان و حیاط حوزه هنری که رفته رفته در حال پر شدن است.
پرس و جو که میکنیم میگویند هیچ چیز نمیتوانید با خودتان بیاورید. هیچ چیز جز خودتان و میروی در فکر که اگر چیزی در خود خودت در چنته داری بردار و برو و گرنه که هیچ.
هدایت میشویم به مسجد حوزه هنری برای تحویل وسایل و دریافت کارت دیدار. محفل و گپ و گعدههای شاعرانه از همین حالا گرم گرم است. برخی دیدار تازه میکنند. برخی به انتظار رفتن نشستهاند و برخی جوانترها نیز کاغذی در دست دارند و شعری که میخواهند بخوانند را با خودشان تمرین و تکرار میکنند.
ساعت که کمی از شش میگذرد بالاخره حرکت میکنیم و نزدیک هفت است که میرسیم به خیابان دانشگاه تقاطع آذربایجان. از بازرسی اول که رد میشویم انگار وارد دنیای دیگری شدهایم. ساده است و ساکت و آرام. هیچ چیزی نیست که حس کنی این قطعه از شهر را طور دیگری ساخته باشند. ساکت است. هیچ صدایی نیست. جز نیروهای حراست کسی را نمیشود پیدا کرد. آرام قدم میزنی و خیره میشوی به خانههایی که با همان آجر بهمنی و یاسهای امینالدوله پیچیده به دیوارشان.
هوا رو به غروب میرود. شب نیمه رمضان نزدیک است. از بازرسی آخر هدایتمان میکنند به یک حیاط ساده مابین خانه رهبر و حسینیه امام.
چشم میچرخانیم. چیز عجیبی جز فضایی که حس میکنی نزدیک است به معطر شدن و تنویر، پیش رویت نیست. چند زیر انداز ساده انداخته شده اند روی زمین و روی چمنهای باغچه. بخشی برای زنان و بخشی هم مردان. دو روحانی بذله گو با احترام هدایتت میکنند برای نشستن و مهیا شدن برای نماز.
قزوه در کنار روحانیون صفها را مرتب میکند برخی را میبرد صف نخست و با برخی هم چاق سلامتی میکند.
میهمانان یکی یکی جا گیر میشوند. اندکی بعد از آن هم کتابها و کاغذهای شاعران که دم در وردی از آنها تحویل گرفته بودند را میآورند.
نزدیک غروب میشود. قزوه خطاب به شاعران میگوید: آقا که آمدند هجوم نیاورید. بگذارید ابتدا صف اول کتابهایشان را تقدیم کنند و بعد صف دوم وبه ترتیب تا آخر و تو با خودت میخندی که مگر این همه مشتاق این حرفها سرشان میشود.
گرگ ومیش غروب بالاخره در کوچک سمت راست حیاط باز میشود و بلند صدای صلوات خبر میدهد که رهبری به جمع شاعران پیوستهاند. ساده و آرام و پر صلابت با لبخند نمکین نزدیک جمع میشوند. جمعیت صلوات گویان ایشان را مشایعت میکنند و ایشان با همان لبخند و صلابت روی صندلی می نشینند.
ابتدا شاعری پاکستانی نزدیک میشود. کتابی هدیه میدهد و قاب عکسی که خوشنویسی قطعه شعری از خودش است. بعد نوبت به سید علی موسوی گرمارودی میرسد. نزدیک میشود و پس از دستبوسی کتابهایش را تقدیم میکند. گرمارودی با دست پر آمده. هم کتاب دارد و هم چند لوح فشرده.
بعد از آن نوبت به محمد رضا سنگری میرسد و پس از آن عباسعلی براتیپور و کم کم جمع بیقرار مانند پروانههای رسیده به شمع، رهبر را دوره میکنند و سعی دارند که خودی نشان دهند. یکی چفیه میخواهد و دیگری التماس دعا دارد. یکی کتاب میدهد و دیگری نشسته و نظارهگر تورق کتابها از سوی آقا.
حمید سبزواری که نزدیک میشود، آقا به احترام بلند میشوند. او را در آغوش میکشند: به به، آقای سبزواری... چطورید شما؟ خوبید؟ قادر طهماسبی هم نزدیک سبزواری است. رهبری او را هم در آغوش میکشند و با لبخندی پر رنگ احوالپرسی میکنند.
صدای اذان بلند میشود و صفهای نماز تشکیل.
سه رکعت اول را میخوانیم و پس از آن به تماشای نافله گذاری آقا مینشینیم. چهار رکعت دوم را که تمام میکنیم. دوباره شاعران برای دیدار رهبری بیقراری میکنند. اما وقت افطار هم نزدیک شده و جمعیت رفته رفته بر سر سفره مینشینند.
طبقه اول و سفرهاش را گذاشتهاند برای سالمندان که نمیتوانند پلهها را پایین بیاییند و کنار رهبری افطار کنند.
داخل میشویم. دو ردیف سفره روی زمین پهن شده و کنارش پتویی ساده برای نشستن و پشتیهایی سادهتر برای تکیه دادن.
چشم که میچرخانی روی دیوارهای بعضا ترک خورده و تبله کرده از رطوبت هیچ جیزی نیست که بخواهد نگاهت را به خودش جلب کند جز سادگی. عکسی از امام (ره) را هم بالای صندلی آقا گذاشتهاند.
دستی از پشت بر شانهام میخورد. آقا کمی کنارتر بایست. بر میگردم که کنار بروم. رهبر از کنارم رد میشوند. برایم باور نکردنی است. شوکه میشوم. زبانم حتی برای سلامی نمیچرخد. آقا سلام کنان از کنار من و سایرین میگذرند و میروند برای افطار.
محسن مومنی سمت راست رهبر مینشیند و غلامعلی حداد عادل سمت چپ. مومنی تمام طول افطار با رهبری صحبت میکنند. کمتر میگوید و بیشتر میشنود. آقا نیز با اطرفیانشان خوش و بشی میکنند. نیمههای افطار سعید حدادیان هم میرسد. آرام میرود و جلوی پای رهبری دو زانو مینشیند. صدایش که نمیرسد اما لبخند رهبری نشانه تفقد از اوست.
بعد از افطار دعوتمان میکنند به حسینیه امام خمینی (ره). دم در ورودی. کفشها را میکنیم. وارد که میشویم آقایی میگوید: اگر سیگاری هستید بروید پشت پرده. سیگارتان را بکشید و بعد داخل شوید و با دستش پردهای را کنار در ورودی حسینیه نشان میدهد. انگار برای همه چیز فکر شده است!
پا به حسینیه میگذاریم. با همان زیر انداز آبیرنگ ساده و معروفش که تا پیش از این تنها از پشت پرده تلویزیون دیدهام.
میرویم طبقه دوم. وارد سالن که میشویم تازه میفهمیم برخی صندلیها شمارهدارند و برخی نه.
بالاخره جاگیر میشویم و شاعران هم رفته رفته میآیند.
تجمع محافظان خبر میدهد که رهبری نیز در حال نزدیک شدن اند. صدای صلوات بلند میشود و آقا به حسینیه میرسد. دم در وحید جلیلی را میبینند. لحظهای میایستند و چیزی به ایشان میگویند. جلیلی لبخندی میزند و دستش را به روی چشمانش میبرد که یعنی به روی چشم.
چند قدم بعد رهبری به شهرام شکیبا میرسند. لحظاتی نیز با او صحیت میکنند. ساده و پر صلابت. سید شهرام اما خوشحال است و بشاش. میپرسم چه شنیدی؟ میگوید: آقا فرمودند برنامه را میبینند (برنامه تلویزیونی قند پهلو) و مخاطب آن هستند. گفتند که برنامه خیلی خوب است و اینکه برخی تذکرات فنی و وزنی هم میدهید بسیار عالی است.
آقا مینشینند روی صندلیشان و امیری اسفندقه را فرا میخوانند. امیری هم برای دقایقی روی دوزانو پیش پای ایشان مینشیند و دیگر مجلس به شعرخوانی نزدیک میشود.
رهبری در صدر نشستهاند و کنار دست راستشان قزوه و مومنی و نظری. کنار دست چپ هم حجت الاسلام محمدی گلپایگانی و حداد عادل و صندلی شماره 3 که خالی بودنش بد جور در چشم میزند و بعدتر نزدیک ساعت 10.30 که علی جنتی وارد میشود و روی آن مینشیند میفهمی که جای وزیر ارشاد است که خالی مانده بوده است.
قزوه نوبت اول شعرخوانی را به «ظهیر احمد صدیقی»، پیرمرد پاکستانی میدهد. پیرمردی که میگویند حافظ کل قرآن است و شعری تقدیم ولایت کرده و همان را هم با خط خوش خوشنویسی و تقدیم رهبر کرده است.
«ظهیر» شعری با این مطلع میخواند:
ای عزیزان عجم ای صاحبان دین و دل/ دیدن خزر و مسیحاست دیدار شما
شعر که تمام میشود آقا آفرینی میگویند: هم خوش مضمون بود و خوش لفظ و هم خوش جهت.
قزوه نوبت بعد را به «بلرام شکلا» میدهد. شاعر هندو که شعری برای مولا علی سروده است:
به من رساند نسیم سحر سلام علی/ برهمنم که شدم چون عجم غلام علی
من ضعیف چگونه به شعر پردازم/ کنار معجزه کامل کلام علی
چو کودکی که ز مادر آموزد / خوشم که نکته می آموزم از مرام علی
ز بندهای جهان آن زمان رها گشتم / که اوفتادم چو مرغکی به دام علی
مساز بطن خودت را چو گور جانداران / مرا غلام کند این صدا ز نام علی
علی علی و علی عالی و علی اعلا / پر است هفت ممالک ز عطر نام علی
سلام ما به علی آن وصی پیغمبر/ سلام ما و رسولان به احترام علی
چو نزد حضرت حق سجده کرده است و قیام / بود قیام همه سجده و قیام علی
علی امیر خرابات عشق و توحید است / تمام خلق به مستی کشند جام علی
خدا کند که بخوانم چو مردم آزاد / علی امام من است و منم غلام علی
رهبر از شعر شاعر هندو به وجد میآیند و در پایان هر بیت به او احسنتی میگویند و در پایان به شکلا میگویند: الهی مورد لطف و توجه آن بزرگوار قرار بگیرید.
«مومن قناعت» شاعر تاجیک نفر بعدی است که شعرش را عرضه میکند. شعری که میگوید در بحبوحه جنگ ایران و عراق وقتی در قامت هیئتی دولتی از شوروی سابق به یکی از شیخنشینهای خلیج فارس رفته و در واکنش به اظهار نظر امیر آنجا که دائم از عبارت خلیج استفاده میکرده سروده است:
از خلیج فارس میآید نسیم فارسی
ابر در شیراز میبارد چو سیم فارسی
می رسد از کشتی بشکسته شعر بی شکست
شعر هم بشکست با پند قدیم فارسی
شیخ را سرمست دیدم یک شبی از بوی نفت
رفت با عطر کفن عطر و شمیم فارسی
شعر خوانی او که تمام میشود. رهبری احسنتی میگویند و ادامه میدهند: یاد آقای قزوه آوردید که بگویند خلیج فارس! همه میخندند...
«آنابرزینا»، بانوی روسی که دکتری زبان فارسی را از دانشگاه تهران گرفته و در مسکو استاد دانشگاه است شاعر بعدی است که نوبت شعر خوانی پیدا میکند. چهرهاش خیلی آشناست. قبلا در سریال «اوج پرواز» نقشی هم بازی کرده است:
این خاک گهربار که ایران شده نامش/ شیری است که در بین دو دریاست کنامش
خورشید برون آمده از صبح ز مشرق/ از برج اسد داده به اشراق سلامش
مهتاب نشسته سر هر گوشه این خاک/ مانند کبوتر که نشستهاست به کامش
از مرز فرار فته به پیغمبری شعر/ با سعدی و با مولوی از عشق پیامش
شوق ازلی دارم بر خاک عزیزش/ عشق ازلی دارم در دل به دامش
از شرق مشرف شو ای باد صبا تا/ یکبار رسانی به امامم تو پیامش
شعر برزینا با عنایت قابل توجه رهبری و حضار مواجه میشود و پس از آن شعر «فرزانه خجندی» شاعر تاجیکی هم. «سیده تکتم حسینی» شاعر افغانی نیز در ادامه به شعر خوانی دعوت میشود:
نشسته برف پیری روی مویت/ دلم می خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است/ بیا تا خانه بوی نان بگیرد
بهـــــاران از تو تصویـــری ندارد/ پــدر پاییـــــز تقصیـــری ندارد
نمی خواهم که در این فصل غربت/ دل پرمهــرت از آبان بگیرد
غریب و خسته و بی سرپناهم/ سیاه است آسمان بختگاهم
برای برگ های زرد عمـــــرم/ بگـــو جنگل حنــابندان بگیــــرد
پدر اندوه در دلهــا زیاد است/ سرِ راه تو مشکل ها زیاد است
بگو کی می رسد از راه آن روز/ که بر ما زندگــی آسان بگیرد
خدا قوت.. نباشی خسته ای ماه/ از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف ِ افتـــاده در چاه تقاصت را از ایــن زندان بگیرد..
خدا را شکــــر اگر امروز غـــــم هست/حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد/ دل سادات در ایــران بگیرد
تحسین رهبری بر شعر شاعره افغان نوبت را به شعرخوانی نخستین بانوی ایرانی حاضر در مجلس میرساند.
بانوی شاعره دیگری که نوبت شعر خوانی پیدا میکند «غزاله شریفیان» است که شعری به این شرح میخواند:
بدون مقصد پایانهها شبیه هماند/ همین که دور شوی خانهها شبیه هماند
کسی شبیه تو حرف مرا نمیفهمد/ مسلم است که بیگانهها شبیه هماند
من و تو از غم دوری شبیه هم شدهایم/که بعد زار و بیزارها شبیههماند
به پای سوختنم اشک از چه میریزی/به چشم شمع که پروانهها شبیه هماند
ففقط شراب نگاه تو مست کرد مرا/ که گفته که پیمانهها شبیه هماند
شعر خوانی شرفیان نیز با تحسین رهبری همراه میشود. و نوبت در ادامه به «انسیه شاهحسینی» میرسد:
مزه عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمیاش آزار و تسلاست رفیق!
قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی خاصترین لذت دنیاست رفیق!
بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
آبش اما فقط از دور گواراست رفیق!
اسم آن روز که نامیدهای اش روز وصال
در لغتنامه من «روز مباداست» رفیق!
«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوانهاست رفیق!
پس از شاهحسینی نوبت شعر خواین به سوی شاعران مرد میچرخد و نخست نام «حسین عباسپور» خوانده میشود که شعرش را بخواند.
و او شعری برای امام حسن مجتبی (ع) با این مطلع خواند:
بار ها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند/روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
مردم این شعر در ظاهر مسلمان عاقبت/ با صدای سکه دست از دنیاشان برداشتند
بر سر همسایگانش سایهای پر مهر داشت/ از سرش هر چند روزی سایهبان برداشتند
بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را/ این جماعت کاشتند و دیگران بر داشتند
دستهایی که بر این تابوت تیر انداختند/ چند سال بعد چوب خیزران برداشتند
تحسین رهبری بر این شعر نوبت را به «رضا شیبانی» رساند که شعر برای امام زمان(عج) بخواند:
طلوع می کنی آخر، به نور و نار قسم
به آسمان، به افقهای بی سوار قسم
هنوز منتظر بازگشتنت هستم
به لحظه های غم رفتن قطار قسم
خزان به سخره گرفته ست گریه گل را
به غصه های دل ابری بهار قسم
نمانده است گل و نیست جای شکوه ز باد
که می خورد به سر پر غرور خار قسم
نشانده ام به دل خسته داغ شهری را
به قلب خسته این شهر داغدار قسم
به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز
به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم
دلم شبیه گسل های شهر تبریز ست
به این سکوت ... به این صبر پایدار قسم
کجا روم که دمی شهریار خود باشم؟
نه شهر مانده...نه یاری...به شهریار قسم
ولی هنوز به آینده روشن است دلم
به بخت تیره مردان این دیار قسم
پس از پایان این شعر خوانی رهبری به شیبانی گفتند: از ترویج قالی تبریز معلوم است که تبریزی هستی. شهریار هم در سن شما که بود همینطور شعر میگفت. به شعرای جوان میگویم که فکر نکنید اینجایی که هستید منزل آخر است. شما الان وارد منزل اول شدهاید. پیش بروید از شهریار هم جلو میزنید.
نوبت بعدی به «علی فردوسی» رسید که شعری را تقدیم به مردم غزه کرد:
یک اتفاق ساده مرا بیقرار کرد
باید نشست و یک غزل تازه کار کرد
در کوچه میگذشتم و پایم به سنگ خورد
سنگی که فکر و ذکر دلم را دچار کرد
از ذهن من گذشت که با سنگ میشود
آیا چه کارها که در این روزگار کرد!
با سنگ میشود جلوی سیل را گرفت
طغیان رودهای روان را مهار کرد
یا سنگ روی سنگ نهاد و اتاق ساخت
بی سرپناه ها همه را خانه دار کرد
یا می شود که نام کسی را بر آن نوشت
با ذکر چند فاتحه، سنگ مزار کرد
یا مثل کودکان شد و از روی شیطنت
زد شیشه ای شکست و دوید و فرار کرد
با سنگ مفت می شود اصلا به لطف بخت
گنجشکهای مفت زیادی شکار کرد
یا میشود که سنگ کسی را به سینه زد
جانب از او گرفت و بدان افتخار کرد
یا سنگ روی یخ شد و القصه خویش را
در پیش چشم ناکس و کس شرمسار کرد
ناگاه بی مقدمه آمد به حرف سنگ
اینگونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد:
تنها به یک جوان فلسطینیام بده
با من ببین که میشود آنگه چه کار کرد!
رهبری شعر زیبای فردوسی را نیز تحسین کردند و پس از آن قزوه نام «علی قنبری» از کرج را برای شعر خوانی صدا کرد و او شعری به این شرح به امام رضا (ع) تقدیم کرد:
هرچند که درشهرتوبازار زیاد است
بایدبرسم زود...خریدار زیاد است
من در به درپنجره فولادم و دیریست
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
آنقدر کریمی که بدهکارتو کم نیست
آنقدر کریمی که طلبکار زیاد است!
پاییز رسیدیم به حرم با همه گفتم:
اینجا چقدر چادر گلدار زیاد است
با بار گناه آمدهام مثل همیشه
با بار گناه آمدم این بار زیاد است!
گندم به کبوتر بدهم؟شعربگویم؟
آخرچه کنم در حرمت؟! کار زیاد است
نوروز به نوروز...محرم به محرم...
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است
هرگوشه ایران حرم توست که باتو
همسایه دیوار به دیوار زیاد است
از دور سلامی و تو از دور سلامی
این فاصله انگار نه انگار زیاد است
یک شب که به رویای من افتاد مسیرت
دیدم چقدر لذت دیدار زیاد است...
در خواب...سر سفره اطعام ...توگفتی
هرقدر که میخواهی ...بردار، زیاد است!
در حین خوانش این شعر و زمانی که قنبری به مصرع «گندم به کبوتر بدهم؟ شعربگویم؟» رسید، آقا به شوخی گفتند: زیارت از هر دوی اینها بهتر است.
پس از پایان این شعر نیز رهبری خطاب به حاضران با تحسین از شعرخوانی شاعران جوان فرمودند: جوانها امشب غوغا کردند.
پس از این نوبت به «علی سلیمانی» رسید و پس از او نوبت به «محمد حسین ملکیان» رسید تا شعری برای دفاع مقدس بخواند
جنگ یک جدول تناسب بود تا حوابش همیشه این باشد/ پدرم ضرب در چهل درصد حاصلش بخش بر زمین باشد
عدهای را ضریب منفی داد، عدهای را به هیچ قسمت کرد/ تا هرآنکس که سوء نیت داشت تا ابد زیر ذرهبین باشد
یک نفر فکر آب و خاک که نه در پی آب و نان بود از جنگ /خطر جبهه را خرید به جان تا پس از جبهه خوش نشین باشد
یک نفر پشت خاکریز خودی لشکرش را که در محاصره دید/ سرخود را گذاشت روی زمین تا دعاگوی سرزمین باشد
یک نفر فارغ از معادلهها بیخیال از تمام مشغلهها/ روی میدان مین قدم زد تا...ته این سطر نقطه چین باشد
در جواب کسی که میگوید پدر از جنگ دست پر برگشت/ هر دو تا آستین او خالی است تا جوابش در آستین باشد
همقطار پدر که عکاس است گفت در هشت سال جبهبه و جنگ/ حسرتش ماند بر دلم یکبار پدرت رو به دوربین باشد
پس ازاین شعر خوانی رهبری از سلیمانی پرسیدند: فرزند جانبازید شما؟ و پاسخ مثبت او را که دریافت ادامه دادند: سلام من را به ایشان برسانید.
پس از این «میثم داوودی» شعر تقدیم به امام هادی (ع) کرد و پس از آن نوبت به «مهدی نظارتی» رسید که شعری سپید بخواند.
رهبری پس از قرائت شعر به نظارتی گفتند: خیلی با شعر سپید مانوس نیستم اما شعر شما را فهمیدم.
پس از آن موسی عصمتی شعر خوای و بعد زا آن نبوت به «سعید طلاییش» رسید تا شعر طنز بخواند:
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجادۀ زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست!
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست!
رهبری پس از قرائت شعر طلاییش به شوخی به او گفتند: خدا این نماز را از شما قبول کند.
حجتالاسلام سیدعبدالله حسینی نیز دیگر شاعری بود که پس از دریافت نوبت شعر خوانی خطاب به رهبری عرض کرد:
من 10 بیت از یک ترکیب بند پنجاه بیتی و در واقع خمس آن را میخوانم.
رهبری هم به شوخی گفتند: شما سهم سادات را خود مصرف کنید سهم اماماش را بدهید! جمعیت از خنده منفجر میشود.
پس از این شعر خوانی قزوه با اعلام پایان شعر خوانی وقت را به رهبر انقلاب برای سخنرانی داد.
رهبری فرمودند: اگر به من باشد که میگویم تا صبح شعر بخوانید. و بعد شعر به این مضمون فرمودند:
کاش امشب همگی شعر بخوانند اینجا/ بعد از آن تا سحری جمله بمانند اینجا
این شعر باعث شادمانی حضار شد و پس از آن آقا از غلامعلی حداد عادل خواست که شعر بخواند و حداد این شعر تازه را قرائت کرد:
آسمان ابری است اما ماه پیدا میشود
ماه پنهان است اما گاه پیدا میشود
ماه بازی میکند با خاکیان از پشت ابر
گاه پنهان میشود ناگاه پیدا میشود
آسمان تاریک، ره باریک، مقصد ناپدید
زیر نور ماه اما راه پیدا میشود
از برای دیدن مهتاب پنهان زیر ابر
گاه گاهی فرصتی کوتاه پیدا میشود
یوسف یعقوب در صحرا اگر گم میشود
یک دو روز دیگر اندر چاه پیدا میشود
سینهای دارم که در آن جا برای کینه نیست
اندر این آئینه تنها آه پیدا میشود
گرچه ناپیدا است اما دل گواهی میدهد
قاصدی با مژدهای دلخواه پیدا میشود
بی خدا بودم در آن عمری که با خود داشتم
هر کجا من گم شود الله پیدا میشود
بس ازآن نیز نوبت به شعر خوانی «حجت الاسلام محمدی گلپایگانی» رسید.
او قبل از شعرخوانی از اینکه با خوانش این شعر باعث تکدر رهبری میشود عذر خواهی کرد اما پس از قرائت شعرش رهبری خطاب به او گفتند: فرمودید بنده خوشم نمیآید اما خواندید. هر چه بگویید این معنی گسترده تر میشود.
مجلس در نهایت با شعر خوانی امیرياسفندقه و زکریا اخلاقی به پایان رسید و همه گوش به دهان رهبری ماندند برای سخنرانی.
سخنرانی که تمام می شود حلقه شاعران به گرد رهبری دوباره شکل می گیرد. فرصتی نمانده. تا سال آینده. هر کسی سعی دارد نزدیک شود و چیزی بخواهد. انگار همه میخواهند برای سالشان توشه بگیرند.
کم کم اما فضای حسینیه خلوت می شود. در حیاط ایستاده ایم که آقا می آیند و با همان صلابت و خنده ملیح از کنارمان می گذرند و خداحافظی می کنند.
خیابان دانشگاه در نیمه شب رمضان اما بیدار بیدار است. شاعران سر از پا نمی شناسند. ساعت نزدیک به یک نیمه شب است که از میهمانی شاعرانه رهبر دوباره رهسپار حوزه می شویم. دوباره میرویم به همانجا که شب شاعرانهمان از آن شروع شد. می رویم برای آغاز. برای تصویر فصلی نو...
...........................
حمید نورشمسی