سردار حسین علایی در نشست نقد و بررسی رمان «سرزمین آبی من» به بیان خاطراتی از شهیدان حمید و مهدی باکری پرداخت و گفت: ما هیچ‌گاه در جنگ حرص کشتن نداشتیم. دلیل این رویکرد هم نگاهی بود که امام خمینی داشت و می‌گفت نیروهای مقابل فریب‌خورده و یا ناچار به جنگیدن با ما هستند.

به گزارش خبرنگار مهر، جلسه نقد و بررسی کتاب «سرزمین آبی من» شامل رمان مربوط به شهیدان مهدی و حمید باکری نوشته نصرت‌الله محمودزاده، عصر دیروز سه‌شنبه 23 تیر با حضور سردار حسین علایی، بهروز افخمی، محمد حنیف، بلقیس سلیمانی و نویسنده اثر در موسسه فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.

سردار علایی در این نشست گفت: وقتی آقای محمودزاده برای این کتاب، تحقیقات می‌کرد، در جریان بودم. حمید از مهدی یک سال کوچکتر ولی قدبلندتر و رعناتر بود. او اهل ورزش بود و تیپ خوشی داشت. حمید با اینکه یک سال از مهدی کوچکتر بود، زودتر ازدواج کرد و 2 بچه داشت ولی مهدی اصلاً بچه‌دار نشد. زمانی که با آقامهدی بودم، مهمترین خودروی ما در جبهه، وانت‌های تویوتای لندکروز بود و همیشه هم خودمان رانندگی می‌کردیم چون آن زمان راننده‌ای در کار نبود که برای فرمانده‌ها رانندگی کند و همه فرمانده‌ها خودشان رانندگی می‌کردند.

وی افزود: یک بار که من رانندگی می‌کردم و مهدی کنار دست من نشسته بود، سر این موضوع بحث شد که معمولاً در عملیات‌های ما، فرماندهان از فرمانده دسته گرفته تا فرمانده گردان شهید می‌شوند. دلیلش هم این بود که نمی‌ترسیدند و پیشاپیش نیروهای خودشان به خط می‌زدند. آن‌زمان نسبت سلاح‌هایی که ما داشتیم در مقابل تسلیحات عراقی‌ها بسیار نامتوازن بود. برای اینکه تعادل میانمان برقرار شود، از 2 عامل استفاده می‌کردیم؛ اول اینکه در شب حمله می‌کردیم و عامل دوم هم قدرت روحی فرماندهانمان بود که حاضر بودند به دل دشمن بزنند. ولی وقتی فردا می‌رسید، از میان فرماندهانمان تلفات می‌دادیم. در آن زمان مهدی چیزی به من گفت که هنوز در گوش‌ام باقی مانده است: فلانی! حمید را، احمد کاظمی به عنوان فرمانده 2 گردان خط‌شکن انتخاب کرده است و حمید 2 تا بچه دارد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس ادامه داد: هدفم از بیان این نکات این است که بگویم این حس‌ها در کتاب «سرزمین آبی من» جاری است. نمی‌خواهم به مسائل جنگی بپردازم چون اینجا بحث داستان مطرح است. حمید باکری در جزیره جنوبی مجنون، مقاومت زیادی کرد. موضعی که او و نیروهایش از آن محافظت می‌کردند، پلی بود که صدها تانک به سمتش حمله‌ور بودند و نیروهای حمید فقط با آرپی‌جی تانک‌ها را می‌زدند. آن زمان فرمانده حفاظت از پل، حمید بود و مهدی هم فرمانده تیپ عاشورا بود. حمید هم قائم مقام آقامهدی شده بود. وقتی حمید پای پل شهید شد، بچه‌ها به مهدی گفتند برویم پیکر حمید را بیاوریم تا مفقود نشود. من به یاد عاطفه آقا مهدی افتادم که آن روز در ماشین با من درباره حمید صحبت می‌کرد. اما به بچه‌ها گفت: «نه. اگر همه شهدا را آوردید، حمید را هم بیاورید.» گفتن چنین حرفی،‌ روح بزرگی می‌خواهد چون با اینکه مهدی این قدرت را داشت تا یک گروهان ویژه برای آوردن پیکر حمید مامور کند، این کار را نکرد.

علایی گفت:‌ وقتی عملیات تمام شد و اصطلاحاً آب‌ها از آسیاب‌ افتاد، با خودم گفتم بروم و به مهدی تسلیتی گفته و بگویم که بهتر است به ارومیه برود. در آن زمان برق هم نبود و در چادرها از چراغ دستی استفاده می‌کردیم. آن زمان تعدادی از بچه‌های لشگر عاشورا مفقود شده بودند. مهدی بعد از دیداری که داشتیم با عقب رفتنش مخالفت کرد و گفت: «نه هنوز تعدادی از بچه‌ها مفقود‌ اند. به جای عقب رفتن، نامه‌ای برای خانواده حمید نوشته‌ام.» مهدی همیشه حرف من را گوش می‌داد ولی این‌دفعه هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. من را به چادری برد که خانواده‌های همان مفقودین از اردبیل آمده بودند. این افراد حالت طلبکارانه داشتند که چرا بچه‌هایمان را برنمی‌گردانید و ... اما خبر نداشتند که برادر فرمانده هم مفقود شده است. وقتی این خانواده‌ها متوجه شدند که حمید باکری هم جزو مفقودین است، ماجرا به صورت عکس درآمد و همه سعی کردند مهدی را دلداری بدهند و از آن حالت طلبکارانه‌شان دست برداشتند. غرض از بیان این خاطره هم این بود که باز اشاره کنم این حس‌ها در کتاب «سرزمین آبی من» وجود دارد.

فرمانده سابق نیروی دریایی سپاه پاسداران گفت: وقتی کتاب‌ها به جنگ نظامی می‌پردازند، معمولاً روایت‌شان یک بعدی است. اما ویژگی کتاب «سرزمین آبی من» این است که هم جنگ است، هم عملیات و هم داستان عاطفی و همچنین نگاهی همه‌جانبه به داستان دارد. اما در عین حال هنوز برای پرداختن به شخصیت‌هایی مانند شهیدان باکری، می‌توان آن‌ها را بیشتر توصیف کرد. مثلا آقا مهدی عادت داشت به زبان ترکی به دیگران بگوید :«آلله بنده‌سی» (بنده خدا). به نظرم استفاده از این عبارات و محاورات ترکی که برای فارسی‌زبانانی چون من هم قابل فهم هستند، این‌گونه آثار را جذاب‌تر می‌کند. یک نکته دیگر درباره کتاب این است که فکر نمی‌کنم کسی بتواند سن حمید و مهدی را با خواندن آن تشخیص بدهد. مهدی زمان شهادت، 28 و حمید 27 سال داشت.

وی در ادامه گفت: نکاتی از این دست و برخی نکات دیگر کتاب برای من هم که در جنگ بودم، غریب بود. به عنوان مثال، ما هیچ‌وقت حرص کشتن عراقی‌ها را نداشتیم. البته نمی‌گویم که موارد استثنا وجود نداشت اما جریان عمومی، بر کشتن عراقی‌ها نبود. نمونه‌اش اسیری بود که در سنگر خود ما و در کنار من بود. حتی اسلحه‌ای که به دیوار سنگر تکیه‌داده شده بود، نزدیک این اسیر بود ولی او بر اساس اعتمادی که بین‌مان شکل گرفته بود به آن دست نمی‌زد و به طور کلی با ما زندگی می‌کرد. نمونه دیگرش عملیاتی بود که باعث شد نیروهای عراقی به منطقه‌ای در خور موسی عقب‌نشینی کنند و هنگام عقب‌نشینی‌شان هم دریا دچار جزر شد. در نتیجه حدود 200 عراقی در باتلاق گیر افتادند. وقتی ما به آن‌ها رسیدیم، هیچ‌کس شلیک نکرد و نیروهایمان به آن‌ها کمک کردند تا از باتلاق بیرون بیایند. دلیل این‌گونه رفتارها همان دیدی بود که امام خمینی‌ به بچه‌های جنگ داده بود و آن دید این بود که نیروهای مقابل، فریب صدام را خورده‌اند یا مجبور شده‌اند که به جبهه بیایند.

علایی گفت: بسیار علاقه دارم که در آثار این‌چنینی و در کتاب‌های مربوط به جنگ، به این حس متضادی که بین ما و عراقی‌ها وجود داشت پرداخته شود. به خاطر همین دید بود که در عملیات‌ها تعداد اسیرانی که می‌گرفتیم، بسیار بالا بود چون به کشتن علاقه‌ای نداشتیم.

در پایان بلقیس سلیمانی با جمع‌بندی مطالب گفته شده در این برنامه گفت: نویسنده‌‌ها باید پای این‌گونه حرف‌ها بنشینند. من که به شخصه تشویق شدم تا کتاب بعدی‌ام درباره مطالبی باشد که در این جلسه گفته شد.