قم - خبرگزاری مهر: سینه‌اش پر از خاطره است. می‌گوید کاش زودتر یکی می‌آمد و از من می‌خواست این خاطره‌ها را بگویم. آن زمان که جوان‌تر بودم و حافظه‌ام بیشتر یاری می‌کرد. یعنی می‌شود روزی برسد که از آن روزها خاطره‌ای هم نمانده باشد؟...

به گزارش خبرنگار مهر، راننده تاکسی است. یکی مثل حاج کاظم آژانس شیشه‌ای. فرمانده نبوده اما فرمان دلش را به دست بچه‌های جنگ داده. به دست روزهایی که گذشته اما فراموش نشده. روزهایی که هم دور است، هم نزدیک.

34 سال گذشته از روزی که قصه هشت ساله نبرد مقدس کشورمان شروع شد. تمام روزهای آن هشت سال برای «حاج اسماعیل بهمنی» خاطره است. او هنوز هم میان خاکریزها و در پناه رمل‌ها زندگی می‌کند. زیر آفتاب سوزان فکه یا پشت سنگرهای طلاییه... برای همین قرار که می‌گذارد برای مصاحبه، زمانش شب جمعه است و مکانش گلزار شهدا.

شب‌های جمعه گلزار شهدا تصویری از دهه 60 است. یک قاب زنده. خانواده‌های شهدا عکس‌هایی که برایشان به یادگار مانده را دست گرفته و وارد گلزار می‌شوند. گلاب برای شستن سنگ قبر و خرما یا شکلات برای خیرات هم در دست دیگرشان است. پدرها و مادرهای شهدا سنی ازشان گذشته. با صندلی‌های تاشو نشستن کنار قبر فرزندشان را راحت‌تر می‌کنند. قبر را می‌شویند؛ قرآن می‌خوانند، به فکر فرو می‌روند... 30 سال زمان زیادی است اما نه برای فراموش کردن عشق. آن هم عشق یک پدر یا مادر به جگرگوشه‌اش.

حاج اسماعیل را تمامِ خانواده‌های شهدا می‌شناسد. خیلی از پدر و مادرها را خودش خبر کرده تا بیایند و پیکر شهدایشان را تحویل بگیرند. برای خانواده شهدا او یک خاطره است از روزهای آتش و خون. دیدن تاکسی نارنجی حاج اسماعیل برای هر خانواده‌ای که جوان در جبهه‌ها داشت، دلهره‌آور بود.

همان موقع هم راننده تاکسی بود. جبهه هم رفت اما زود برگشت و شد خادم شهدا: «گمان می‌کردم اینطور بهتر می‌توانم خدمت کنم. پیکر شهدا که می‌آمد خیلی کار بود. باید یکی شهدای قمی را از شهدای دلیجان و کاشان جدا می‌کرد. آنهایی که در بیمارستان شهید شده بودند، غسل شده بودند اما خیلی‌ها مستقیم از خط می‌آمدند. باید غسل و کفن می‌شدند.

تمام مدتی که کار تشییع، کفن و دفن شهدا را انجام می‌داد، تاکسی‌اش می‌خوابید. زن و بچه داشت و منبع درآمد دیگری هم نبود اما این کار را مهم‌تر می‌دانست.

خیلی‌ از شهدا را با دست‌های خودش غسل داده و کفن پوشانده. سراغ خانواده‌ها رفته و مراسم ختم گرفته. آن زمان صدایش می‌زدند: وزیر کفن و دفن...

از تمام قطعه‌ها و دانه دانه قبرهای گلزارهای شهدای قم خاطره دارد. از لحظاتی که قطاری که از مناطق جنگی می‌آمد، در ایستگاه می‌ایستاد و او دل توی دلش نبود که این بار میوه عمر کدام پدر و مادر چیده شده. این بار خبر شهادت را باید به کدام کوچه‌ پس کوچه‌ها ببرد...

اسماعیل بهمنی 70 بهار را دیده است. در این سال‌ها که بعد از جنگ زندگی کرده شب جمعه‌ای نبوده که سر مزار شهدا نباشد. با چشم‌های بسته می‌تواند قبر هر شهید را پیدا کند. دنبال خاطره‌ها می‌گردد ...« آنجا را ببین... محمد بیطرفان. دایی ممد صدایش می‌زدند. یادش بخیر... چقدر به ما کمک می‌کرد...»

حاج اسماعیل حتی برای خیلی از شهدا مراسم ختم هم برگزار می‌کرده. در تکیه عشقعلی، اول خیابان چهارمردان. با کمک برادرش، حسن آقا کبابی که روبه‌روی بیمارستان کامکار مغازه دارد و محمد بیطرفان که خودش بعدها شهید شد... همان که دایی ممد صدایش می‌کردند.

پدر شهید دل‌آذر با چهره تکیده‌اش کنار مزار پسرش روی صندلی تاشو نشسته. تا حاج اسماعیل را می‌بیند به فکری عمیق فرو می‌رود. یاد سال‌های دور می‌افتد زمانی که تاکسی نارنجی حاجی را سر کوچه دیده بوده و با عجله خود را به خانه رسانده بود تا سخت‌ترین خبر زندگی‌اش را بشنود.

سر‌ِ درد و دلش خیلی زود باز می‌شود: «فرمانده بود. 25 ساله. نماز می‌خواند که ترکش‌های خمپاره به صورتش نشستند.» قصه پسرها را پدرها از همه بهتر تعریف می‌کنند : « مجرد بود. می‌گفت تا جنگ است نمی‌خواهم وقت برای خواستگاری و ازدواج بگذارم.» دوباره به فکر فرو رفت. زمان زیادی گذشته اما گویا داغ تازه است.

فقط حاج آقا دل‌آذر نبود؛ تمام پدر و مادرها حس خاصی نسبت به حاج اسماعیل دارند. یاد روزی می‌افتند که آن خبر را از زبان او شنیدند. « به مادرها چیزی نمی‌گفتیم. هر طوری بود اول پدر را پیدا می‌کردیم و پنهانی خبر را به او می‌رساندیم تا خودش خانواده را آماده کند. سخت بود. بعضی‌ها بی‌تابی‌ می‌کردند اما بیشتر از غصه از دست دادن فرزند، حس افتخار بود... »

مادر شهیدی در قطعه 12 تنها کنار مزار پسرش نشسته و با خودش حرف می‌زند. گویا خیلی سال است که تنها سنگ صبورش همین سنگ قبر است که رویش نوشته‌اند «هوالشهید»... حاج اسماعیل کنار قبر می‌نشیند و فاتحه‌ای می‌خواند. «حسین معماریان است؛ بچه پاکی بود. وصیت کرده بود بعد از دعای ندبه دفنش کنند. »

نگاهش را به چند قبر آنطرف‌تر می‌چرخاند. «محمد بهاء‌الدینی ... امام گردنش را بوسیده بود. 18 ساله بود. در مجنون شهیدش کردند. آن یکی... احمد کریمی... خط‌شکن بود و چه خط‌شکنی... سید حسن میری با پدرش در جبهه بود که شهید شد. وکیلی‌ناطق‌ها سه برادر بودند که هر سه هم شهید شدند. هر بار که بدن یکی‌شان می‌آمد اضطراب داشتم چطور به خانواده بگویم ... »

راهش را به سمت قطعه دیگری کج می‌کند. کنار مزار برخی شهدا بیشتر مکث می‌کند. «سید محمدرضا فیض تک فرزند بود. پدرش آدم سرشناسی است؛ یک وکیل. همین یک پسر را هم داشت که شهید شد. مالکی‌زاده مداحی می‌کرد در جبهه‌ها. زیارت عاشورا را خیلی با سوز می‌خواند. سید حمید شایانفر از بچه‌هایی بود که با شهید چمران بودند. عباس اکبری سرلشکر خلبان بود. روی هوا زده بودندش. فقط دو تکه استخوان برگشت برای خانواده‌.»

کنار یکی از قبرها که می‌رسد، انگار زانوهایش سست می‌شود. می‌نشیند و به فکر فرو می‌رود. «احمد سپهر... هیچ وقت یادم نمی‌رود. شب بود. با چند شهید دیگر برده بودیمش بهشت معصومه برای غسل و کفن. موشک باران شروع شد. آژیر قرمز و خاموشی... بین آن ظلمات بهشت معصومه، صورتش مثل ماه می‌درخشید...»

چهره شهدا توی قاب عکس به ما لبخند می‌زند. بیشترشان جوانند و بشاش. خاطرات حاج اسماعیل فقط به پیکر شهدا و مجالس ختم محدود نمی‌شود. شب و روزهایی که زمان جنگ در گلزارهای شهدای قم گذرانده، با بسیاری از صاحبان همین عکس‌ها دمخور بوده است.

«زیاد پیش می‌آمد که بچه‌ها نامزد داشتند، همسر داشتند اما شب‌هایی که در شهر بودند می‌آمدند گلزار شهدا و به ما کمک می‌کردند. همین جا هم می‌خوابیدند و صبح دوباره راه می‌افتادند سمت منطقه. می‌پرسیدیم چرا به خانواده‌ها سر نمی‌زنید؟ معمولاً جواب درستی نمی‌دادند. بیشتر می‌ترسیدند عشق زن و فرزند پابندشان کند... می‌رفتند و زخمی برمی‌گشتند. می‌رفتند و پیکرهای خونین می‌آمد... »

آسمان از سمت مغرب به خون نشسته و کم کم وقت رفتن است اما حاج اسماعیل هنوز از این قبر به آن قبر و از این قطعه به آن قطعه می‌رود. آرام ندارد. سینه‌اش پر از خاطره است. می‌گوید کاش زودتر یکی می‌آمد و از من می‌خواست این خاطره‌ها را بگویم. آن زمان که جوان‌تر بودم و حافظه‌ام بیشتر یاری می‌کرد. آن زمان که هنوز خیلی از پدر و مادرها زنده بودند. یعنی می‌شود روزی برسد که از آن روزها خاطره‌ای هم نمانده باشد؟...

..............................
زینب آخوندی