تبریز- خبرگزاری مهر: مادر شهید عبدالمجید شریف زاده با بیان خاطراتی از فرزند شهیدش به عشق شهید عبدالمجید، شهید 21 ساله تبریزی به شهادت و از روحیه والای معنوی سخن گفت و به یادمی آورد که فرزندش همواره برایش صبر زینب گونه می خواست.

به گزارش خبرنگار مهر، وارد خانه که می شوی از همان بدو ورود می توانی صفا و صمیمیت را ببینی، ابتدا پدر شهید و سپس مادر شهید برای استقبال از من به در خانه می آیند و با رویی گشاده من را به داخل راهنمایی می کنند.

همدیگر را حاج خانوم و حاج آقا صدا می زنند و مشخص است احترام ویژه ای برای هم قائل هستند، عکس بزرگی از شهید نیز بر دیوار خانه جا گرفته است که سنش به نظر خیلی کوچک می آید، مادرش می گوید در 14 سالگی عازم جبهه شده و در 21 سالگی به شهادت رسیده است.

از مادر شهید می خواهم ابتدا خود را معرفی کند و توضیحاتی در خصوص اعزام عبدالمجید شریف زاده، پسر شهیدش به جبهه بدهد، می گوید: انور شریف زاده هستم و مادر چهار فرزند که مجید دومین فرزند من بود و برادر بزرگترش سعید نیز هم اکنون جانباز است، در اوایل دوران جنگ بود که امام خمینی (ره) بیانیه ای با مضمون اینکه شرکت در جبهه وظیفه و تکلیف شرعی است را صادر کردند و در این زمان مجید 14 ساله ای که آن زمان در دبیرستان طالقانی درس می خواند منقلب شده و به خانه آمد و از من و پدرش برای اعزام اجازه خواست.

من و پدرش به اوگفتیم که هنوز سنش بسیار کم بوده وجبهه اش هم اکنون درس و مدرسه است که باید آن را حفظ کند، اما مجید در جواب ما گفت که امام نفرموده اند که جبهه مدرسه را پر کنید بلکه منظور ایشان اعزام به جبهه های جنگ است، اما من و پدرش هیچ کدام راضی به این امر نبودیم.

مجید با ادبی که همواره در میان خاص و عام مشهور بود رو به من و پدرش کرده و گفت که خواهشا یک هفته ای روی این مساله فکر کنید اما بدانید که خدا همواره حافظ من بوده و است، یک هفته ای منتظر شد و حتی کلمه ای نیز به دهانش نیاورد و پس از یک هفته از ما جواب خواست.

در طول یک هفته هم من و هم پدرش در خصوص این مساله فکر کردیم و حق را به مجید دادیم، زیرا این کار واقعا تکلیف شرعی بوده و بر همگان واجب بود.

مجید همواره به من می گفت زینب گونه خود را آماده شهادت فرزندانت بکن و اگر جنگ به درازا بکشد باید قید شوهر و فرزندانت را بزنی و روحیه بالای خود را در این زمینه نشان دهی، به هر صورتی که شده بود مجید راهی جبهه شد و رفت آنجا درسش را هم ادامه داد و در طول این مدت چه از لحاظ معدل و چه انضباط عالی بود.

هر زمان که به جبهه می رفت دفتری با خودش می برد و پس از برگشتن تمام دفتر پر شده بود چون می خواست همه صحنه های جنگ را برایم ترسیم کند، هر زمانی هم که من برایش نامه  می نوشتم، حدود هشت صفحه ای میشد و مجید هم بارها می گفت این هشت صفحه را چندین بار مرور می کند.

مجید همواره به این تاکید داشت که قبل از جامعه سازی باید اقدام به خودسازی کرد به همین دلیل قبل از جبهه دو روز در هفته روزه می گرفت و دعای توسل و کمیل  و نماز شب را هیچ گاه فراموش نمی کرد.

همیشه از جبهه تعریف می کرد و آنجا را سرای محبت و عشق می دانست.بارها می گفت که مادر کاش تو هم مرد بودی تا می توانستی جبهه را ببینی، جبهه دانشگاه آدم سازی است و آقا صاحب الزمان در جبهه با بچه های 15و 16 ساله صحبت می کنند.



روزی دوستانش در جبهه دور هم جمع شده بودند و به همدیگر می گفتند که پس از خروج از خانه و در هنگام آمدن به جبهه سعی می کنیم هیچگاه یاد خانه و خانواده نیفتیم اما مجید در این میان منقلب شده و گفته بود که چطور می توانم عزیزترین کسانم را فراموش کنم.

در جریان عملیات رمضان، به ما خبر دادند که مجید در بیمارستان شیراز مجروح شده است، به همراه پدرش و برادر خودم راهی شیراز شدیم، یکی از افراد بنیاد شهید به استقبالمان آمد و گفت که وضع مجید خیلی وخیم است و من هم در جوابش گفتم که هیچ اشکالی ندارد.

از گردن به بالا تمامی رگ های عصبی اش گرفته بود، چشم و لب و گوش و بینی اش ناقص بود، سعی می کردم به مجید روحیه بدهم و به او می گفتم که داریم پیش خداوند امتحان می دهیم.

حال مجید هر روز خراب تر میشد خواستیم مجید را به تهران بیاوریم، نظرش را پرسیدم و با دست چپش در یک کاغذ نوشت که با قرآن مشورت کنید، هرچی خداوند بخواهد همان خواهد شد، به پدرم زنگ زدم که استخاره ای بکند و جواب استخاره خوب آمد و مجید را به تهران منتقل کردیم.

مجید را به اتاق عمل بردند و پس از تمام شدن، دکتر با حالی خسته از اتاق عمل بیرون آمد و گفت: ما هرچه از دستمان بر می آمد را انجام دادیم، الان همه چیز دست خداست.

برای در آوردن ترکش اقدام کرده بودند اما عمل به حدی طول کشیده بود که مجید کم کم به هوش آمده بود به همین دلیل بدون اینکه ترکش را در بیاورند ، عمل را تمام کرده بودند.

حال مجید بحرانی بود، خونریزی داشت و تب. ساعت 12 مجید چشمش را باز کرد مثل اینکه میخواست چیزی به من بگوید، نگاه معناداری کرد اما نتوانست چیزی بگوید.

کمی گذشت، برای بار دوم نیز بلند شد و میخواست چیزی بگوید ولی باز نشد.

هم من و هم مجید هر دو به خواب رفتیم، نزدیکی های صبح حاج آقا در اتاق را باز کرد و خود را به روی مجید انداخت، حال مجید بهتر شده بود و می توانست چند کلمه حرف بزند، تعجب کرده بودم، از حاج آقا پرسیدم چه شده گفت : آقامون اومده تا مجید را شفا بدهد،.از این حرفش تعجب کردم و ماجرا را جویا شدم.

حاج آقا ماجرا را به این صورت شرح داد که شب در خواب دیده است که مردی عبادار از پله های بیمارستان بالا آمد و گفت که چرا نشسته اید، من به ملاقات مجید می روم، در این زمان حاج آقا گفته بود که من شما را نمیشناسم و مرد عبادار گفته بود که من آقا امام زمان هستم و این خواب دوبار تکرار شده بود.

بعدها خود مجید هم می گفت که هر دوباری که از تخت بلند شده بود و می خواست حرفی بزند، آقا را به چشم دیده بود و می خواست این مساله را به من اطلاع دهد اما یارای حرف زدن نداشت.

شفای مجید از همین جا شروع شد، ترکش ها کم کم از بدنش خارج می شدند، دکتر با دیدن این وضع تعجب کرده بود و می گفت که مجید از جای دیگری طبابت می شود، روزها گذشت و حال مجید هر روز بهتر و بهتر می شد.

تاکید دکتر و برادرش سعید این بود که مجید دیگر به جبهه نرود اما مجید مصرانه می گفت که خدا تاکنون مرا نگه داشته بعد از این نیز نگه می دارد.
 

دوباره عازم جبهه شد، عملیات بدر فرا رسید و مجید به خانه آمد، تا قبل از این هر زمانی که به مجید می گفتم که برایم نوار پر کند تا صدایش برایم یادگاری بماند قبول نمی کرد و می گفت هنوز وقتش نرسیده است اما این بار گفت که مادر می خواهم نوار پر کنم، انگار خودش هم می دانست که می خواهد برود و برنگردد.

قبل از رفتن به من گفت که مادر اگر خداوند در این عملیات مرا قبول نکند، می خواهم پس از آن ازدواج کنم و ترجیحا با یک بازمانده شهید وصلت بکنم اما اگر خداوند این بار مرا قبول کند بدون تو از در بهشت داخل نمی شوم، بارها به می گفت که مادر تو را به خدا من را دعا کن تا شهید شوم، این دنیا برایم قفسی شده است، نمی توانم دیگر زندگی کنم.

می گفت: مادر جان از هیچ چیزی نترس چون من آنقدر از خدا برایت صبر خواسته ام که مطمئن هستم می توانی نبود مرا تحمل کنی، در جبهه برای خودش قبر کنده بود و شب ها به درون آن رفته و با خدا مناجات می کرده و برای من صبر می خواسته است.

من نیز هر زمانی که نماز شب می خواندم برای همه مسلمانان دعا کرده و از خدا می خواستم که شهادت را به همه روزی کند اما یک شب این دعا را فقط در حق مجید کردم و گقتم خدایا به مجیدم شهادت را روزی کن.

پس از سه یا چهار روز از طرف مجید نامه آمد و مجید در آن نوشته بود که مادر جان با تمام وجود دعاهایت را احساس کردم، تو را به خدا این دعاها را ادامه بده.

قبل از عملیات یک روز پیش من آمد و گفت که مادر دیشب خوابی دیدم، آن را برایم تعبیر کن.

گفت که در خواب دیده است که عملیاتی را با رمز یا زهرا شروع کرده اند و به همراه دو دوست دیگرش در دست دشمن اسیر شده اند و فرمانده نیروی دشمن نیز برایشان حکم اعدام داده بود، می گفت در این هنگام سرم را بالا گرفتم و خدا را شکر کردم که مرا قبول کرده است.

در میدان اعدام بودیم و می دیدم دو دوست دیگرم به شدت ترسیده اند، به آن ها گفتم چرا می ترسید، داریم به سوی خدا می رویم، یک الله اکبری باید بگوییم که دشمنان را نابود کنیم و در حالی که الله اکبر می گفتیم از خواب بلند شدم.

گفت که تمامی زجرها را چشیده ام و فقط اسیری است که تجربه نکرده ام، آرزو می کنم اسیر شوم و با لبی تشنه به دیدار خدا بروم.

عملیات بدر آغاز شد و عبدالمجید در این عملیات مفقود شد اما نمی دانستیم چه بر سرش آمده، هفت ماه بعد از طرف صلیب سرخ خبر دادند که عبدالمجید به شهادت رسیده و عکس پیکرش را برایمان فرستادند، مجید 48 ساعت زیر شکنجه مانده بود و بعد به شهادت رسیده بود.


به اینجای سخن که می رسد، بغض می کند و آرام آرام اشک از چشمانش جاری می شود، زنی استوار است شاید هم شیر زنی استوار.

از وی در خصوص نحوه تربیت عبدالمجید می پرسم که می گوید:کسی که زندگی را شروع می کند نباید این زندگیش تنها به خاطر هوس باشد بلکه همه چیز یک انسان فقط باید خدا باشد. همواره به نانی که به بچه هایمان  داده ایم دقت کرده ایم تا هیچگاه حرام نباشد، همچنین حرمت به بزرگترها را نیز به بچه هایمان یاد داده ایم.

من و حاج آقا هیچگاه پیش بچه ها با هم دعوا نکرده ایم و به بچه ها یاد داده بودم احترام خاصی برای پدرشان قائل شوند، هرگاه پدرشان از در خانه، داخل می شد بچه ها به استقبال وی رفته و به گونه ای به وی سلام میدادند که انگار از مسافرت آمده است .

همچنین از کودکی بچه ها را با قصص قرآنی آشنا کرده و سعی می کردم نحوه تربیتم تنها بر اساس آیات قرآن باشد.
پس از مجید و بنا به وصیت وی کلاس تفسیر قرآن به راه انداخته ام و حتی برخی اوقات مجید به خواب برخی افراد رفته و آدرس کلاس تفسیر مرا به آن ها داده است  و چه بسا کسانی که از مجید کمک خواسته اند و تمام مشکلاتشان حل شده است.
حتی یک روز که بر سر مزارش رفتم دیدم دختری جوان بر سر قبرش نشسته و گریه می کند و حرف می زند، از وی پرسیدم چه کسی است که در جوابم گفت که از بس از مجید تعریف شنیده ام که هر روز به سر مزارش آمده و برایش دعا می کنم و از وی کمک می خواهم.

مخصوصا با طرح ساماندهی قبور شهدا وضع خیلی بهتر شده است و هر زمانی که به وادی رحمت می رویم می توانیم به خوبی با خانواده سایر شهدا نیز آشنا شویم و همدیگر را به راحتی ببینیم.

در خصوص دیگر فضایل اخلاقی شهید عبدالمجید می پرسم که در جوابم می گوید: مجید فرمانده دسته بود و افراد دسته اش را با نماز شب مانوس کرده بود، حتی یک روز خودش از مسجد آمد، به او گفتم که بگذار برایت صبحانه بیاورم، با گریه گفت: مادر من روزه هستم، می خواهم این بدن را آدم کنم به خاطر این بدن نتوانستم شب بلند شوم و نماز شبم قضا شده است.

به ساعت نگاه می کنم، دو یا سه ساعت است که پای حرف ها و خاطرات شیرین مادر شهید شریف زاده نشسته ام، از مادرش می خواهم یادگاری از شهید شریف زاده به من بدهد.

به دنبال کوله شهید می رود و وسایل آن را یک به یک روی زمین می گذارد. به پیراهن های شهید که میرسد آن ها را بو می کند و باز هم بغض به سراغش می آید.

ساعت و جانماز شهید نیز جزو این وسایل بود، با سخاوتمندی قرآن و جانماز شهید را به طرف من می کند و می گوید دخترم امیدوارم هیچگاه خدا را فراموش نکنی و برایم مجید من نیز دعا کنی...

..........................................

گفتگو: فائزه زنجانی