۱- بیش از یک دهه است که تولید علم و دانش و تحول در علوم انسانی با توجه به مبانی دینی و بومی به صورت جدی تر دغدغه بسیاری از معتقدان به انقلاب اسلامی شده است. البته این دغدغه از زمان پیروزی انقلاب اسلامی ایجاد شده و در سالهای انقلاب فرهنگی نیز تلاش ها و تولیداتی در این حوزه صورت گرفته بود ولی بواسطه جنگ تحمیلی این تلاش ها و تحرکات متوقف شد تا اینکه در دهه هشتاد و بواسطه شرایط جدید سیاسی و فرهنگی و فکری که در اواخر دهه هفتاد و در دولت اصلاحات بر فضای فکری و فرهنگی سایه افکنده بود دغدغه تولید علم و تحول در علوم انسانی در برخی نخبگان حوزوی و دانشگاهی بیدار شد و با همراهی رهبر انقلاب فعالیت های گوناگونی در قالب موسسات و پژوهشگاه های علمی در این رابطه آغاز شد.
به طور کلی در رابطه با مساله تولید علم و تحول در علوم انسانی دو نوع نگاه قابل شناسایی است. نگاه اول که البته بینش رایج و غالب در میان فرهیختگان معتقد به انقلاب اسلامی است معتقد است که برای تولید علم و دانش باید ابتدا مبانی معرفتی مناسب را بنا نهاد یعنی دستگاه منطقی، فلسفی، معرفت شناسی و روش شناسی مناسب این فرایند یا از مسیر نقد عمیق فلسفی علوم انسانی غربی یا از دل تحلیل متون دینی استخراج شود. سپس از دل محصول تولید شده الگو ها نظریات و فرضیا ت مناسب استخراج شده و برای اداره جامعه دینی به کار گرفته شود. این نگاه معرفت شناسانه که به فلسفه تحلیلی نزدیک تر است به نوعی ایده آلیسم معتقد است که در آن این باور وجود دارد که این ذهنیت و آگاهی پیشین ماست که شناخت ما از عینیت اجتماعی را ممکن می سازد و تا آگاهی ما بوسیله نظریات و الگو ها ساخته و پرداخته نشوند، ما راهنمای عملی برای کنش فردی و جمعی نخواهیم داشت. اینکه چرا این نگاه در میان دانشوران معتقد به تحول در علوم انسانی غالب گشته نیز خود داستان جالبی دارد که مجال بحث درباره آن نیست (به طور مثال تاثیر مباحثات معرفت شناسانه علامه طباطبایی و شهید مطهری با مارکسیست ها یا ایده های معرفت شناسانه عبدالکریم سروش درباره پلورالیسم دینی از منظر فلسفه تحلیلی و… در این باره قابل توجه است) تلاشهای فرهنگستان علوم اسلامی، موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، شاگردان علامه مصباح و علامه جوادی آملی، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه و… را در زمره این نگاه دانست. بررسی این تلاشها نشان می دهد با گذشت نزدیک به چند دهه از عمر این موسسات، این فعالیت ها هنوز از بحث درباره کلیات وتاکید بر امکان تولید و تحول در علوم انسانی با توجه به مبانی دینی و بومی، فراتر نرفته است.
در نگاه دوم که بینشی وجود شناختی است، انسان شناسی به عنوان یک اصل در نظر گرفته می شود چون انسان پایه نظم اجتماعی است و از این رو هر جامعه ای نوع انسانی را که سازنده آن است انعکاس می دهد. از این نظر تمایلات، احساسات و تجربیاتِ زیسته ریشه و اندیشه ها ثمره و فرع بر آنها دانسته می شود و در پایه و بنیان هر صورتی از آگاهی یک تجربه وجودی قرار دارد. این تجربه وجودی سهم انسان در کل هستی و مشارکت انسان در بازی وجود می باشد. انسان با ورود به بازی هستی نقش هایی بر عهده می گیرد که پیش از بازی مشخص نیست و این نقش توسط او تعیین نمی شود، بلکه انسان بدون اینکه پیش از آن درکی نسبت به تجربه مذکور و نقش خود داشته باشد درگیر آن می گردد؛ اما از آنجایی که انسان موجودی خودآگاه و دارای آگاهی است و با کلیت وجود خود در تجربه هستی درگیر می شود، می تواند این تجربه را درقالب آگاهی و صور نمادین برگردانده و آن را معنی کند. بدین ترتیب، کل حیات انسانی صورت نمادهای عینیت یافته و یا نمادهای آگاهی را می یابد که از تجربه مشارکتی وجود شناسانه بر می خیزد. از طریق برگرداندن تجربه های وجودی به صورت های آگاهی، نظم مشخص تاریخی و صورت عینی جامعه شکل میگیرد و تاریخ معنا می یابد. در این نگاه معرفت بشری حاصل صورت بندی تجربیات و تاملات وجودی اوست. از انباشت تاریخی این صورت بندی هاست که علم و دانش شکل می گیرد.
این روش شناسی وجود شناختی معتقد است که علم از تجربه شروع میکند؛ تجربه ما قبل علمی وجود، که عالم و دانشمند نیز بهعنوان یک انسان در آن اشتراک دارد، پایه و مبنای معرفت است. این تجربهای است که انسان با جسم، روح و ذهن خویش در آن درگیر میشود و از آنجا کل قلمروهای هستی را در تناسب با ابعاد وجودیاش در مییابد. از درون این تجربه صورتهای نمادین دست اول و یا آگاهیهای خام ابتدایی و غیر تحلیلی انسانها سر بر میآورد. این صورتهای نمادین که تفسیرهای هر جامعه و انسان نسبت به خود، هستی و نظم خاص خویش است فضایی به وجود میآورد که تحلیل علمی باید کارش را از آن آغاز کند. به قول وگلین علم انسانی از خلأ سر برنمیآورد و از تابلویی سفید آغاز نمیکند. هر دانشمندی در درون آگاهیهای اولیهای که در جامعهاش وجود دارد رشد میکند و پرورش مییابد و یا جهان نمادهای زبانی روبروست. البته دانش یا آگاهی علمی در این نقطه توقف نمیکند بلکه از آن درمیگذرد؛ لکن این درگذشتن در ربط با آن و با رویکردی نقادانه به آن است. از همین جهت ضرورت تاریخ برای علوم انسانی ناشی از ماهیت بالضروره تاریخی انسان هست.« وجود انسان در جامعه سیاسی، وجودی تاریخی است» از همین رو اگر علم انسانی میخواهد به عمق انسانی دست یابد، باید همزمان «نظریهای در باب تاریخ باشد». انسان در جست و جوی خود و انسانیت خویش با شرکت در وجود به تجربههای متعددی از نظم دست میزند که حاصل آن پیدایی تمدنها و نظامات مختلف اجتماعی است.
بهنوعی کار میشل فوکو در دیرینه شناسی دانش را میتوان ذیل همین نگاه وجود شناختی تفسیر کرد. میشل فوکو به دنبال این است که دریابد عقل جدید کلاسیک چگونه خود را بازشناسایی کرده است. برای همین به دنبال مرزهای عقلانیت چون پدیده جنون و دیوانگی و بیماری روانی است! از همین روست که به تحلیل تیمارستان و درمانگاه و در نهایت زندان پرداخته است. فوکو در تاریخ جنون به دنبال این است که نشان دهد که عقل کلاسیک چگونه در مواجهه باتجربه دیوانگی بهعنوان یک دیگری خود را متمایز و شناسایی کند. فوکو اینجا بیشتر از اینکه به دنبال پیگیری نگاههای معرفت شناسانه باشد بهعنوان یک دیرینه شناس به دنبال غبارزدایی از آرشیوهاست! آرشیوهایی که تجربیات عملی عقل جدید را در خود دارند.
۲- ظهور انقلاب اسلامی به معنای ظهور انسانی تازه بود؛ انسانی بر خلاف تصوری بسیاری از صاحب نظران خلاق و تصمیم گیرنده که خود را در پیوندی تنگاتنگ با امام خمینی یا به دیگر کلام با تصور آرمانی از او قرار داده بود. این انسان بهسرعت نام «حزب اللهی» را برای خود برگزید. او پیش از آنکه جامعه شناسی وصف پذیری داشته باشد، فلسفهای تأمل پذیر دارد. وجود او گویای پیوند یک نماد (امام) با یک تلقی احیا شده شیعی، یعنی انتظار است. نتیجه پیوند این باور بنیادین است که ظهور انقلاب و امام، زمینه ساز ظهور آخرین امام شیعه است و حزب اللهی (انسان انقلاب اسلامی) کسی است که خود را وقف این زمینه سازی کند. نمود عینی این انسان جدید ایرانی، جامعه است.
این انسان جدید از نظم سیاسی و تا حدودی اجتماعی قبلی گسسته و هنوز در نظم جدیدی الینه نشده است. از همین رو بیشترین فضای آزاد را برای کنش اجتماعی پیش رو دارد. در این فضا او هر جا میرود چیزی نو میآفریند و تجربهای جدید که قبلاً در نه در آگاهیها و نه در تاریخ وجود نداشته است انباشت میکند. کمیته، سپاه، بسیج، جهاد و جنگ، مسجد، هیئت، ادبیات و هنر و فرهنگ و اجتماع شهری و روستایی از مهمترین نمودهای عینی این انسان جدید است.
۳- این تجربیات وجودی برای ماندگار شدن باید به الگوها و نظریات دانشی و معرفتی تبدیل شوند تا بتوانند با توجه به مقتضیات زمانه راهنما و الگوی عمل کنشگران بعدی باشد. برای نیل به این فرایند ابتدا باید بتوان این تجربیات را منقح و صورت بندی کرد. برای صورت بندی علمی این تجربیات عطف نظر به توصیههای روش شناسی دورژه، سه مرحله را باید به ترتیب مد نظر قرار داد: ۱- توصیف دقیق و همه جانبه پدیده و تجربه ۲- گونه شناسی، طبقه بندی و مفهوم سازی ۳- برقراری ارتباط بین مفاهیم در قالب نظریه و الگو.
بنابراین قدم اول جهت توصیف این تجربیات جدید استحصال آنهاست. این استحصال روش شناسی خاص خود را میطلبد. در کنار تحقیق اسنادی مصاحبه فردی و گروهی، خاطره نگاری، مردم نگاری و تاریخ شفاهی مهمترین تکنیکهای جمع آوری تجربیات انسانی هستند. تجربیاتی که در اذهان وجود دارد و معمولاً در کتابها و اسناد و مکتوبات ثبت و ضبط نمیشوند.
سپس در مورد هر پدیده و موضوع خاص این توصیفات باید به میزان لازم فربه و غنی باشند تا زمینه گونه شناسی و طبقه بندی و مفهوم سازی بهتری را فراهم آورند. تکنیکهایی چون گراندد تئوری یا نظریه زمینهای یکی از بهترین تکنیکها برای مفهوم سازی و مقوله سازی از دل توصیفات به دست آمده هستند. در حقیقت مقولات مفاهیم و عناوین انتزاعیتری هستند که ما به چند مضمون مشترک اطلاق میکنیم. خلاقیت در این روش نقشی اساسی ایفا میکند. در نهایت هم باید بتوانیم میان مقولات مختلف ارتباط برقرار کنیم و از دل هر دو یا چند مقوله و مفهوم یک گزاره عامتر استخراج کنیم که میتواند به شکل نظریه یا به شکل الگو باشد. این الگو یا نظریه میتواند مبنای کنش افراد انسانی باشند. البته این نظریات و الگوها صلب و جامد نیستند. شرایط زمانی و مکانی و فرهنگی باعث میگردد کنشهای جدیدتر بر مبنای الگوها و نظریههای قبلی انباشتهای جدیدتری را پدید آورد و زمینه را برای مرحله جدیدی از نظریه پردازی (شبیه مرحله قبل) فراهم آورد. از این رو الگوها و نظریات تولید شده رو به تکامل و پیشرفت و غنی شدن هستند.
۴- متأسفانه پژوهشگرانی که دل در طلب تحول در علوم انسانی و تولید علم دینی و بومی دارند در یک بن بست معرفتی دائم به دنبال صیقل دادن دستگاه معرفت شناسانه خود در یک فضای انتزاعی و به دور از واقعیات روز و نیز تجربیات انسان انقلاب اسلامی هستند. توجه به تجربیات انقلاب اسلامی که نمود بارز آن را در نهاد جهاد سازندگی و جنگ تحمیلی و فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی دهه اول انقلاب میتوان دید افقهای معرفتی و علمی جدیدی را پیش روی دانشوران قرار خواهد داد. از همین رو جمع آوری تجربیات مدیریتی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی انسان انقلاب اسلامی ابتداییترین کار برای گشودن این افقهاست. در این مسیر مهمترین معضله از دست دادن زمان و فقدان فیزیکی اذهانی است که این تجربیات را در ذهن دارند. از همین رو حرکت گسترده و همه جانبه ای برای استحصال این تجربیات مورد نیاز است و این حرکت گسترده فرهنگی جز باانگیزههای میسر نمیشود. انگیزههایی که معمولاً در نهادها و ساختارهای دولتی نمیبینیم بلکه در گروههای خودجوش و مردم نهاد باید به دنبال آنها بگردیم. نیاز به یک حرکت و موج عظیم مردمی برای استخراج تجربیات انسان انقلاب اسلامی داریم.
نویسنده: میثم مهدیار، دانشجوی دکتری جامعه شناسی فرهنگی دانشگاه علامه طباطبائی