«سامسای عاشق» داستان تازه هاروکی موراکامی، از نظر معنی و محتوای داستانی تقابلی با داستان «مسخ» فرانتس کافکاست.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ: «سامسای عاشق» نام اثر جدید هاروکی موراکامی است که ترجمه فارسی‌اش توسط 2 مترجم و به همت 2 ناشر به چاپ رسیده است؛ اولی انتشارات افق که کتاب را در قالب یکی از عناوین «کتاب‌های 5 میلی‌متری» مجموعه‌ «ادبیات امروز» با ترجمه آرزو مختاریان چاپ کرده و دیگری انتشارات بوتیمار که آن را با ترجمه مریم عروجی از مجموعه «داستان جهان» به چاپ رسانده است.

عده‌ای «مسخ» کافکا را رمان کوتاه و عده‌ای هم آن را داستان بلند می‌دانند. کافکا را به پوچ‌اندیشی و نهیلیستی‌گرایی‌اش می‌شناسند. در مقاطعی موراکامی را هم چنین تعریف کرده‌اند. اما از منظر رویکرد پوچ‌گرایانه و ابسوردیستی، این دو، در «مسخ» و «سامسای عاشق» کاملا رو در روی یکدیگر قرار می‌گیرند.

موراکامی نویسنده نامدار این روزهای جهان است و رمان مشهوری چون «کافکا در ساحل» را در کارنامه دارد. او علاوه بر نویسندگی، آثار شناخته‌شده‌ای از نویسندگان غربی و انگلیسی‌زبان را ترجمه کرده و طبیعتا تحت تاثیر آن‌ها قرار گرفته است اما در معرفی‌اش، آثار او را دارای سبکی ویژه خودش می‌دانند. به هر حال اگر تحت تاثیر کافکا باشد یا نباشد، و اگر روح کافکایی در آثارش وجود داشته باشد یا نداشته باشد، در «سامسای عاشق» مستقیما سراغ داستان «مسخ» رفته و برایش پاسخی نوشته که در قالب یک داستان به چاپ رسیده است.

شاید این داستان را که در چاپ انتشارات بوتیمار، 39 صفحه و در قطع جیبی افق‌اش، 45 صفحه دارد، مکملی برای «مسخ» به حساب بیاید اما حقیقت این است که این اثر، مقابل «مسخ» قد علم کرده و در جناح روبرویش می‌ایستد. درباره 2 ترجمه‌ای که از این کتاب در بازار نشر کشورمان وجود دارد، باید گفت که تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند مگر در انتخاب لغاتی که نویسنده برای توصیف یا بیان جملات شخصیت‌‌ها درج کرده است.

در «سامسای عاشق»، گریگور سامسا (گریگور همنام شخصیت اصلی مسخ است) از موجودی دیگر مسخ و انسان شده است؛ یعنی روندی 180 درجه مخالف با روند داستانی مسخ که یک انسان در آن، تبدیل به سوسک می‌شود. در خلال سطور «سامسای عاشق» متوجه می‌شویم که گریگور حشره بوده و حالا تبدیل به انسان شده است. فضاسازی و خانه‌ای که سامسا در آن خود را می‌یابد، با فضای تنگ و بسته خانه گریگور «مسخ» تفاوت دارد و نسبت به آن دارای حالت گشایش و فراخی است. سامسایی که موراکامی قصه‌ مسخ‌اش را روایت می‌کند، در پایان حتی عاشق یک دختر جوان خمیده و قوزی می‌‌شود. با این‌که دختر زیبا نیست و قوز دارد، اما سامسای تازه انسان‌شده، عاشق‌اش می‌‌شود؛ لقمه‌ای اندازه دهان خودش (چون خودش هم بدن خوش‌اندامی ندارد)، و تازه پایان داستان، شروعی برای شناخت انسان، دنیای اطرافش و عشق است. شاید موراکامی خواسته در مقابل «مسخ» بگوید این‌گونه هم می‌شد یا می‌شود؛ یا به عبارت دیگر، از این طرف هم می‌توان مسخ شد یا شخصیت داستانی را مسخ کرد.

ناباکوف درباره «مسخ» گفته اگر کسی چیزی فراتر از حشره‌شناسی از این داستان برداشت کند، به جرگه خوانندگان خوب وارد شده است. نکته‌ای که از این جمله برداشت می‌‌شود، این است که مقصود این نویسنده این بوده که داستان «مسخ» لایه‌های زیرین دارد و باید حلاجی و تشریح شود. به عبارتی، قصه، فقط داستان تبدیل شدن انسان به سوسک نیست، بلکه باید تفاسیری از آن بیرون کشید و به نظر می‌رسد این تفاسیر تا حد زیادی به زندگی شخصی و جامعه‌ای که کافکا در آن می‌‌زیسته، بستگی دارند. بنابراین برای نقد و بررسی «مسخ» باید شرایط اجتماعی، سیاسی و موقعیت بین‌المللی چک و شهر پراگ آن روزگار را سنجید.

در مورد «سامسای عاشق» هم همین‌طور است. موراکامی خلاف کاری که کافکا کرده و داستان را در خانه تنگ و کوچک خانه گریگور روایت می‌کند، به بیرون خانه‌ای بزرگ‌تر سرک می‌کشد و آدم‌های خیابان را هم می‌بیند. سامسا از پنجره بیرون را نگاه کرده و آدم‌ها را می‌بیند. دختر قفل‌ساز نیز از جنگی که بیرون در شهر پراگ جریان دارد، می‌گوید. اما در «مسخ» گریگور بعد از سوسک شدنش، یک بار از اتاقش بیرون می‌آید؛ آن‌هم به خاطر شنیدن ویولن زدن خواهرش که نوایش، گریگور را سحر می‌کند و او را ناخواسته از اتاق بیرون می‌کشد. سامسا اما بعد از انسان شدنش، به همان سختی که گریگور مسخ در ابتدا با بدن سوسکی‌اش آشنا نبود، بلند شده و از اتاق بیرون می‌آید ولی مانند یک انسان آزاد به جستجو در خانه‌ای بزرگ می‌پردازد. بنابراین سامسای عاشق در پی ایجاد علامت سوال برای شناخت دنیایی بهتر است.

خلاف داستان نومیدانه کافکا، سامسای موراکامی، امیدبخش است. البته یک نکته در ابتدای وجود دارد؛ نومیدی ناشی از مسخ شدن به حالت یک انسان. یعنی سامسایی که به شکل انسان مسخ شده، ابتدا به سختی با آن کنار می‌آید اما در نهایت و با دیدن دختر قفل‌ساز (حتی اگر ظاهر کج و معوجی داشته باشد)، می‌تواند از انسان بودنش لذت ببرد. یعنی خلاف ابتدای کار که از غذا خوردن یا کارهای دیگر انسانی لذت نمی‌بُرد، حالا و بعد از دیدن دختر می‌تواند به انسان بودنش فکر کرده و لذت ببرد.

فراز پایانی این داستان، با دو ترجمه‌ فارسی ارائه شده از آن، به این ترتیب است:

ترجمه مریم عروجی ـ انتشارات بوتیمار:

حتی فکر کردن به او گرمابخش بود. دیگر، از آن زمان به بعد آرزو نداشت که یک ماهی یا گل آفتابگردان باشد. از انسان بودنش خوشحال بود، البته راه رفتن روی دو پا و لباس پوشیدن، دردسری بزرگ بود و هنوز چیزهای زیادی بود که از آن‌ها سر در نمی‌آورد. با این حال اگر او یک ماهی یا گل آفتابگردان بود، نه یک انسان، محال بود که چنین احساسی را تجربه کند. سامسا برای مدتی طولانی، با چشمانی بسته آن‌جا نشست. سپس تصمیمش را گرفت. بلند شد، عصای سیاهش را به‌دست گرفت و به طرف پله‌ها رفت. می‌خواست به طبقه‌ی دوم برود و روش صحیح لباس پوشیدن را کشف کند. ماموریت فعلی‌اش همین بود. و دنیا منتظرش بود. منتظر او که بیاموزد.

ترجمه آرزو مختاریان ـ انتشارات افق:

همین فکر کردن به زن، دلش را گرم کرد، برای همین،‌ دیگر نمی‌خواست ماهی یا گل آفتاب‌گردان باشد یا هیچ‌چیز دیگر. از آدمیزادبودن خوشحال بود. مطمئنا راه رفتن روی دوپا و رخت‌ولباس به تن کردن اسباب زحمت می‌شد. خیلی چیزها هم بود که نمی‌دانست، ولی اگر ماهی یا گل آفتاب‌گردان بود، نه آدمیزا، هیچ‌وقت چنین احساسی را تجربه نمی‌کرد؛ حس‌اش این بود. سامسا مدتی طولانی با چشم‌های بسته آنجا نشست. بعد، مصمم ایستاد، عصای سیاهش را چنگ زد و راهی راه‌پله شد؛ برمی‌گشت طبقه‌ی دوم و راه درست ِ لباس پوشیدن را پیدا می‌کرد. فعلا، ماموریتش این بود. دنیا معطلش بود تا یاد بگیرد.

-----------

صادق وفایی