به گزارش خبرنگار گروه دين و انديشه "مهر"، متن كامل اين نامه كه از سوي حجت الاسلام بهمن پور در اختيار گروه دين و انديشه "مهر" قرار گرفته است به شرح زير است :
خاتميت و ولايت
دوست ارجمند جناب آ قاي دكتر سروش
از توضيحات مبسوط جنابعالي پيرامون مسائل مطروحه سپاسگزارم و خداوند را شاكرم كه در اين گفتگوي دوستانه مجالي براي بحث و گفتگو پيرامون برخي مسائل ديني و كلامي فراهم آورد. البته در فرمايشاتتان سخن به مسائل گوناگون سياسي و نيات و انگيزه هاي اين كمترين در ايجاد اين گفتگو كشانده ايد كه اولا گمان نمي كنم ارتباط چنداني به بحث كلامي ما داشته باشد و ثانيا معتقدم كه آميختن كلام و سياست به يكديگر و خلط مسائل روزمره سياسي با اصول دير پاي اعتقادي مانع فهم درست در هر دو زمينه مي شود. لذا عرايض خود را به بحث خاتميت و ولايت منحصر مي كنم و قضاوت در اخلاص عمل و نيات شخصي، و خوشايند و ناخوشايند كسان را به پرودگار ناقد بصير مي سپارم، انّه عليم بذات الصدور.
1- در اين كه پيامبر اسلام خاتم النبيين است، بدين معنا كه با خاتم وجود شريف ايشان بر سلسله جليله انبياء مهر نهادند، ترديدي نيست. معناي اين امر آن است كه ديگر از آسمان علم جديدي بر آدميان فرود نمي آيد و ملك وحي بر كسي آشكار نمي شود؛ همانگونه كه اميرالمؤمنين به هنگام غسل پيامبر اكرم به حسرت و تاسف فرمود: "همانا كه با مرگ تو چيزي از ما بريده شد كه با مرگ غير تو بريده نمي شد و آن نبوت و انباء و اخبار آسمان بود." (نهج البلاغه، خطبه 235). معناي اين امر آن است كه ديگردين جديد و كتاب جديد و شريعت جديدي در ميان نخواهد بود و پيامبر اكرم خاتم انبياء و دين اسلام سرآمد اديان است، و از نظر مسلمانان هر كس كه منكر چنين امري باشد از دايره مسلماني خارج است.
2- انكار نمي فرماييد كه چه در دوران انبياء و چه پس از آنان گروهي ازآدميان بدون آنكه پيامبر باشند حائز علومي هستند كه معمولا از طرق عادي براي ديگران قابل تحصيل نيست. اين علوم همگي از يك منشأ سرچشمه نمي گيرد و بر يك مشي روان نمي شود. از بارزترين و عام ترين نوع اين علوم مي توان از تجارب عرفاني نام برد كه معمولا پس از تحمل مشقات و پذيرفتن رياضات و اعراض دل از امور فاني و اقبال قلب به عالم باقي، و به عبارت ديگرو در بهترين صورت، با جدي گرفتن پيام انبياء و الهام از كلام آنان، حاصل مي گردد؛ و جنابعالي در بسط تجربه نبوي به تفصيل از آن سخن گفته ايد.
در قرآن كريم از كساني به عنوان علم داران (اولوا العلم) و علم عطا شدگان (الذين اوتوا العلم) نام برده شده است كه در دنيا و آخرت از ساير مؤمنين ممتاز و مجزايند. وَيَرَى الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِي أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ هُوَ الْحَقَّ وَيَهْدِي إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ (6/34) "و آنان كه علم عطا شده اند آنچه را از جانب پروردگارت بر تو نازل شده حق و راهنما به راه توانمند ستوده مي بينند". بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ (49/29) "بلكه آن اياتي است روشن در سينه هاي علم عطا شدگان".
اين علم هر چند به غايت خطير و منتهاي رحمت پروردگار بر بندگان خاص خويش است، اما با مقام نبوت فاصله دارد و از آن متمايز است. به فرموده خود جنابعالي "نفس تجربه ديني، كسي را پيامبر نمي كند و صرف ديدن ملك يا پس پرده عالم شهادت، نبوت نمي آورد. فرشته الهي بر مريم ظاهر شد و عيسي را به او هديت كرد، اما مريم پيامبر نشد".
3- گاه اين علوم به حدي در يك شخص متراكم مي شود كه بيننده غافل توهم مي كند كه او را با سلسله انبياء نسبتي است و همانگونه كه بر انبياء وحي نازل مي شد بر او نيز وحي فرو مي آيد كه صد البته توهمي است نادرست و ناشي از جهل به موارد وحي و مصادر علوم آدميان. مرحوم شريف رضي در نهج البلاغه داستاني را نقل مي كند به اين مضمون كه در مجلسي امير المؤمنين از بعضي حوادث آينده خبر دادند و يكي از حاضران به استنكار يا استفسار پرسيد كه مگر به شما علم غيب عطا شده است، و امير المؤمنين با خنده پاسخ دادند كه اين آن علم غيبي نيست كه كسي جز خدا از آن آگاه نيست، بلكه "اين علمي است كه خداوند به پيامبرش آموخت و ايشان به من تعليم فرمودند و از خدا خواستند كه سينه ام آن را بپذيرد و قلبم آن را فرا گيرد" .
و اين البته مفهومي است كه صدها حديث معتبر از پيامبر و اهل بيت ايشان به تصريح و تلويح از آن سخن مي گويد.
4- از ماجراي فوق چنين دانسته مي شود كه همانگونه كه علوم ظاهري انبياء قابل تعليم و تعلم بوده است، علوم باطني ايشان نيز به آنان كه قابليت و طهارت لازم را داشته اند قابل تعليم بوده است. و صد البته كه نحوه اين تعليم و تعلم با تعليم و تعلمي كه عادتا در بين مردمان جريان دارد متفاوت است و اين همان چيزي است كه در كامل ترين صورت بر آن نام "وصايت" يا "وراثت" مي نهند. محدثين شيعه و سني از امير المومنين روايت كرده اند كه فرمود "علمني رسول الله ألف باب كل باب يفتح ألف باب" ، "پيامبر خدا به من هزار باب علم آموخت كه هر باب هزار باب ديگر را مي گشود" .
انتقال كامل اين علوم كه بنا بر احاديث معتبر اهل اسلام فقط در مورد علي بن ابي طالب صورت گرفته وايشان را بعد از پيامبر "باب علم نبي" ساخته است، قول و فعل دريافت كننده آن را، همچون قول و فعل پيامبرو آيات قرآن حجيت مي بخشد. و هم از اين روست كه پيامبر اكرم صاحبان اين علم را در كنار قرآن هدايتگران امت خويش دانست و فرمود "اني تارك فيكم الثقلين، كتاب الله و عترتي" .
5- ممكن است بفرماييد كه من هيچ حديثي را از اين مسلك و هيچ ادعايي را از سوي امامان شيعه در اين مطلب قبول ندارم. اين امر البته به خود جنابعالي مربوط است و بازگشت به تلقي ما از حجيت قول پيامبر و روش هاي بر رسي اقوال منقول از ايشان دارد. اما اين ادعا كه چنين علم و ولايتي با خاتميت پيامبر مناقض است بنا بر هيچ منطق عقلي و نقلي پذيرفته نيست و مبتني بر تعريفي خود ساخته و بر ساخته از خاتميت است. حضرتعالي در اثبات اين تناقض فرموده ايد كه "آدميان دانش خود را يا بي واسطة اكتساب و اجتهاد بدست ميآورند يا به واسطة آن. و دانش پيامبران از قسم نخست است. و اين دانش، يا مقرون به عصمت است يا نيست و دانش پيامبران از قسم نخست است و اين دانش بي واسطة مقرون به عصمت، يا براي ديگران حجّت است يا نيست و دانش پيامبران از قسم نخست است".
بر اين حقير واقعا پوشيده است كه جنابعالي اين جملات را از باب برهان و محاجّه فرموده ايد يا از باب خطابه و نثر اديبانه. البته بر اين فهرست مي توانيد موارد فراوان ديگري هم بيفزاييد. براي مثال انسان ها دانش خود را يا در راه خير صرف مي كنند يا در راه شر. ودانش پيامبران از قسم نخست است. و اين دانش يا هدايت خيزاست و يا ضلالت خيز. و دانش پيامبران از قسم نخست است. و هلم جرا.
آري در اين كه دانش پيامبران در هر سه گزاره اي كه جنابعالي ذكر فرموده ايد و در دو گزاره مثالي بنده از قسم نخست است حرفي نيست، اما چگونه از آن گزاره ها نتيجه مي شود كه دانش غير پيامبران در هيچ شرايطي نمي تواند چنين باشد؟ مگر خداوند كريم در قرآن از چهار گروه نبيين و صديقين و شهدا و صالحين كه به آنان علم و حكمت انعام كرده است نام نمي برد؟ و مگر ما هر روز حد اقل ده باردر نمازاز خدا نمي خواهيم كه ما را به راه آن انعام شدگان هدايت كند بدون آنكه بين نبي و صديق و شهيد و صالح تفاوتي قائل شويم؟ جنابعالي علوم كساني نظير ذوالقرنين و آصف بن برخيا و مريم صديقه را كه در قرآن ذكر آنان رفته است اما پيامبر نبودند چگونه تفسير مي كنيد جز آنكه بگوييد محدث و مفهم بوده اند؟ و اصولا چه اشكال عقلي و نقلي و درون ديني و برون ديني وجود دارد اگر معتقد باشيم كه گروهي از بندگان خاص خداوند به فضل وانعام اومستقيما يا از طريق پيامبر صاحب علومي ميشوند كه عادتا و از طريق اكتساب و اجتهاد قابل تحصيل نيست؟ بريد بن معاوية از امام باقر و امام صادق عليهما السلام سؤال كرد كه "ما منزلتكم ؟ ومن تشبهون ممن مضى ؟ قال : صاحب موسى وذو القرنين ، كانا عالمين ولم يكونا نبيين." ، "منزلت شما چيست وبه كداميك از گذشتگان شبيه ايد؟ فرمودند شبيه به همراه موسي و به ذي القرنين كه عالم بودند اما پيامبر نبودند" .
سنگ بناي تشيع مسئله امامت و حجيت قول و فعل امام است. حجيتي كه از علم تام و منبعث از يقين به محتواي دين ناشي مي شود. علمي كه از راه اجتهاد كسب نمي شود و به شك و حدس و گمان آلوده نيست و لذا صاحب آن مرجع نهايي در هر چيزي است كه به نام آن دين گفته مي شود، يا به عبارتي حجت آن دين است. بر كسي پوشيده نيست كه امامان شيعه چنين منزلتي را براي خود قائل بوده اند. اينك مستمعين شما مخيرند كه جعفر بن محمد صادق را تكذيب كنند كه بي ترديد چنين مقامي را از سر علم براي خود ادعا كرده است، يا عبد الكريم سروش را كه به ظن و گمان اينكه چنين منزلتي ناقض خاتميت است، و حجيت را مساوي و مساوق نبوت فرض مي كند، آن را انكار مي نمايد. "َمَا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا"،" بر آن علمي ندارند و جز از گمان پيروي نمي كنند، و حال آنكه ظن و گمان در فهم حقيقت سودي نمي بخشد." (28/53).
6- و اما بر حجيت قول پيامبر تأكيد فراوان فرموده ايد. نمي دانم اين تأكيد جنابعالي واقعا براي اثبات حجيت قول پيامبر است يا براي نفي حجيت قول امامان شيعه؟ شايد كنكاشي مختصر در آراء جنابعالي دركتاب "بسط تجربه نبوي"، كه بنده را به باز خواني آن توصيه فرموده ايد، در اين زمينه ما را به پاسخ اين سؤال نزديك كند.
اولا از نظر جنابعالي دين همواره داراي رويكردي حد اقلي است. بدين معنا كه در هر زمينه كه سخن گفته تنها "حد اقل لازم" را بيان نموده است و نه "حد اكثر ممكن" را. واين نه فقط در حوزه فقه صادق است، بلكه دين اساسا در حوزه علم، اخلاق و ارزشهاي فردي و اجتماعي، و حتي اعتقادات شامل "خداشناسي، معاد، قيامت، رستاخيز، و سعادت و شقاوت اخروي هم به نحو اقلي سخن گفته است." بنا بر اين حجيت قول پيامبر همواره محدود به همان حوزه حداقل است و براي بيش از آن بايد به مراجع ديگر مراجعه كرد.
ثانيا به فرموده جنابعالي همان حوزه حد اقل هم ذات و جوهري دارد و عرضياتي. ذات و جوهر دين چيزي نيست كه به آساني بتوان تعريف كرد و به كنه آن پي برد. لذا "دست بردن به كشف عرضي ها پر حاصل تر از جستجوي ذاتي هاست." اما عرضي ها تنها "اصالت محلي و دوره اي دارند، نه اصالت جهاني و تاريخي." لذا آنچه پيامبر در باب عرضيات فرموده است تنها براي زمان و مكان خود ايشان حجت است و نه براي كساني كه در زمان و مكاني دور از ايشان زندگي مي كنند. ذاتي را نيز وقتي مي خواهيم "از فرهنگي به فرهنگ ديگر ببريم، كاري ترجمه آسا بايد انجام دهيم، يعني بايد جامه فرهنگ نوين را بر اندام آن ذات بپوشانيم وگرنه به نقض غرض و تضييع ذات خواهد انجاميد" .
ثالثا از نظر شما دين يك رشته معارف ثابت و قوانين راكد نيست كه يكجا بر پيامبر نازل شده باشد، بلكه "يك ديالوگ تدريجي زمين و آسمان و عين يك تجربه پيامبرانه طولاني تاريخي" است. "غزالي كشف هاي ديني تازه داشته است. مولوي و محيي الدين و سهروردي و صدر الدين شيرازي و فخر رازي و ديگران همين طور ... آنان كاشف هم بودند و فقط شارح نبودند، و سرّ عظمتشان همين بود." به قول شما "اگر "حسبنا كتاب الله" درست نيست، "حسبنا معراج النبي و تجربة النبي" هم درست نيست" . " كامل تر شدن دين لازمه اش كامل تر شدن شخص پيامبر(ص) است كه دين خلاصه و عصاره تجربه هاي فردي و جمعي اوست. اينك در غيبت پيامبر(ص) هم بايد تجربه هاي دروني و بروني پيامبرانه بسط يابند و بر غنا و فربهي دين بيفزايند" .
صرفنظراز اينكه معناي دقيق تر اين عبارات نفي خاتميت است، بنا بر نظريات جنابعالي كه شمه اي از آن را در بالا نقل كردم از آنجا كه قول پيامبر همواره ناظر به حد اقل لازم در هر چيز است، ودر آن حد اقل نيز ذات و جوهر پيام هرگز جداي از عرضيات نمي شود، و عرضيات نيز هرگز اصالت جهاني و تاريخي ندارند، و دين نيز با تجربه هاي تازه عارفان و دينداران همواره در حال نو شدن و فربه شدن است، جاي سؤاال است كه در زمان ما كدام قول پيامبر در كدام زمينه براي شما حجت است. اگر قول پيامبر در زمينه خداشناسي با قول عارفي از عرفاي زمان و فرهنگ و تاريخ ما در تعارض افتاد شما كدام را مقدم مي داريد؟ اگر با قول متكلمين جديد غربي در زمينه قانون و اخلاق و سياست و حقوق بشر معارض شد چطور؟ درست است كه فرموده ايد "پس از پيامبر، قطع و يقين و تجربه و فهم ديني هيچكس، هم رتبه قطع و يقين و تجربه و فهم ديني او شناخته نخواهد شد و آثار آن را نخواهد داشت،" اما پس از جدا كردن عرضيات از قطع و يقين و تجربه و فهم ديني پيامبر، و با توجه به مقدمات بالا، اين عبارت بيش ازيك تعارفي خشك و خالي و احترامي صوري به ساحت پيامبر و جز دفع دخل مقدر چيز ديگري نيست.
لذا آنچه را كه به نام انحصار حجيت در قول پيامبر بر سر ولايت و امامت مي كوبيد خود قبلا شكسته ايد و هزار تكه كرده ايد.
7- فرموده ايد كه از بركات خاتميت " اين است كه پس از درگذشت خاتم رسولان، آدميان در همه چيز حتي (و بالاخّص) در فهم دين به خود وانهادهاند و ديگر هيچ دست آسماني آنان را پا به پا نميبرد تا شيوه راه رفتن بياموزند. و هيچ نداي آسماني تفسير "درست" و نهايي دين را در گوش آنان نميخواند تا از بدفهمي مصون بمانند." نمي دانم اين "بد فهمي" چه بركتي است كه شما چنين بر آن تأكيد أكيد مي ورزيد و آن را هديه خاتميت مي دانيد، و فهم درست چه آفتي است كه تا اين حد از آن استيحاش داريد و آن را از نواقص زمان نبوت و گواه بطلان امامت مي شماريد. تنها توجيهي كه در اين خاطر فاتر خلجان مي كند آن است كه جنابعالي در پي شكستن اقتدار گروهي خاص هستيد كه ممكن است خود را متولي دين وميزان صحيح و نا صحيح آن بدانند، و اينك آمده ايد تا آب را از سرچشمه ببنديد و به يكباره بر مسأله فهم صحيح از دين بعد از پيامبر مهر بطلان بزنيد، غافل از آنكه براي درمان ابرو چشم را كور مي كنيد و آب را از سر چشمه گل آلود مي نماييد. يا شايد به تبعيت از بعضي متكلمان نوظهور مسيحي مي خواهيد همانگونه كه معرفت ديني را بشري كرديد خود دين را هم بشري كنيد، امري كه البته خودتان در بسط تجربه نبوي به آن تصريح كرده ايد.
براي اثبات مدعاي خود چنان تاريخ بشر را به دوران نبوت و خاتميت تقسيم كرده ايد كه گويي در دوران چندين هزار ساله نبوت در هر كوي و برزن و بر سر هر عالم و عامي پيامبري ايستاده بود و مواظب بود كه اگر در ايران يا توران، يا در چين و ماچين، يا در فرنگ و زنگبار، كسي دين را كج فهميد، به " نداي آسماني" بر سر او نهيب زند و دستش بگيرد و "پا به پا ببرد" و تفسير درست را به او بياموزد. خود بهتر مي دانيد كه چنين خبرهايي نبوده است. پيامبري هر از چند گاهي در گوشه اي پيامي در مي انداخته و مردم پس از او به فرقه ها و شعبه هايي تقسيم مي شده اند و حق و باطل را به هم مي آميخته اند. درست همانگونه كه بعد از خاتم النبيين شد. از آن گذشته كدام پيامبر توانسته است اختلافات و كژي هاي پيروان پيامبران پيش از خود را حل و فصل كند و دست آنان را بگيرد و پا به پا ببرد؟ مگر مسيحا توانست فهم صحيح دين را به يهوديان بياموزد و دستشان را بگيرد و پا به پا ببرد؟ مگر نهيب هاي پيامبرانه محمد (ص) مسيحيان و يهوديان را سود بخشيد و آنان را به فهم صحيح دين هدايت كرد؟ تقسيمي كه جنابعالي و اقبال از تاريخ بشر به دست داده ايد و آن را به دوران نبوت و دوران خاتميت تقسيم فرموده ايد و براي هردوره خواصي قائل شده ايد، به قطعه شعري خيالي بيشتر نمي ماند كه الهام بخش آن نيز جز تحولات "عصر روشنگري" در غرب چيز ديگري نبوده است.
آنچه اصل قويم امامت در شيعه مي گويد و بر آن از تاريخ و قرآن و حديث شاهد مي آورد آن است كه همواره، چه در دوران نبوت و چه پس از آن، كساني از صديقين و شهداء بوده اند كه خداوند فهم دين انبياء را به آنان انعام فرموده و ايشان را حجت دين و ميزان و شاقول پيام پيامبران قرار داده است." لئلا تبطل حجج الله و بيناته"، "تا حجتها و آيات روشن خدا باطل نگردد." و تا جويندگان دين صحيح و فهم درست بتوانند به آنان تكيه كنند و از آنان الهام بگيرند.
8- باز فرموده ايد كه "شيعيان با طرح نظريه غيبت، خاتميت را دو قرن و نيم به تأخير انداختند وگرنه همان آثاري كه بر غيبت مترتّب است بر خاتميت هم متفّرع است." اولا آثاري كه جنابعالي و اقبال لاهوري بر خاتميت متفرع كرده ايد هرگز در علت و فلسفه غيبت ملحوظ نشده است. غيبت حجت نه "نعمتي" است كه بايد شكرگزار آن بود ونه "بركتي" كه به يمن آن مؤمنان بتوانند "بد فهمي" در دين داشته باشند! اينكه چرا در دوران انبياء" فترت" رخ مي دهد يا در دوران حجج "غيبت" واقع مي شود، امري است كه سرّ آن بر ما پوشيده است، هر چند مي توان به حدس و نظر در باره آن گمانه زني كرد. آنچه مي دانيم آن است كه خاتم انبياء پس از دوراني از فترت آمد، " عَلَى فَتْرَةٍ مِّنَ الرُّسُلِ " (19/5)، و خاتم حجج نيز پس از دوراني از غيبت خواهد آمد، و اين شايد به دليل رسالتي است كه خاتم حجج در مقايسه با ساير صديقين اين امت دارد.
و اما آن دو قرن و نيمي كه بدان اشارت فرموده ايد، دوراني لازم و ضروري براي بسط و نشرعلوم نبوي بود. پيامبر اكرم اقيانوسي از معرفت بود كه بدون ترديد در مهلت كوتاه نبوت خود جز به صورت اجمال از آن معارف سخن نگفت. توضيح وتفسير و تبيين درست آن معارف بر عهده مستحفظان وپاسداران دين او بود كه به انعام الهي بر لطائف و ظرائف آن آگاه بودند و در مدت دو قرن و نيم، هر چند با زبان بسته و دست شكسته اما با عزم و جهادي خستگي ناپذير، اجمال آن را به سر انگشت تفصيل علم خويش گشودند. فرموده ايد كه " جّد و جهد اين "حافظان" چه چيز را براي شيعيان محفوظ نگه داشته است كه غير شيعيان از آن محروم ماندهاند؟" اولا نقش ائمه در حفاظت و صيانت از دين چيزي نيست كه بر شيعيان پوشيده باشد. تاثير آموزشهاي ائمه در اصول عقايد و در بحثهاي ظريف و حساس توحيدي و اسما و صفات حضرت حق و نيز در بحث نبوت و دفاع از حريم انبيا عليهم السلام و نيز در آموزش و پاسداري از شريعت اصيل چيزي نيست كه قابل انكار باشد، و دوست و دشمن بدان معترف اند. كافي است نگاهي بيندازيد به آنچه كه ائمه اطهار در باب توحيد و صفات خدا گفته اند و آن را مقايسه كنيد با آنجه كه ديگران دارند تا به صدق اين گفته پي ببريد. به علاوه سخن اينجا بر سر شيعه و سني نيست، سخن بر سر تأثير ماندگار و خلل ناپذيري است كه در كل جهان اسلام از آن بزرگوارن بر جاي ماند و رنگ و بويي از آنان كه معرفت ديني را به طراوت و رايحه خود منور و معطر نمود. بارز ترين نمونه آن درك عمقي و معرفت عرفاني از دين بود كه حقيقت جويان شيعه و سني را به يكسان از باران رحمت خود سيراب كرد. بي جهت نيست كه عطار نيشابوري تذكرة الاولياء خود را از باب تبرك و تيمن با ذكر امام جعفر صادق آغاز مي كند و با نام و ياد امام باقر عليهما السلام به پايان مي رساند. و بي مورد نيست كه سلسله هاي صوفيه همگي، الا نقشبنديه كه آن هم داستاني جدا دارد، شجره نامه معنوي خود را از طريق امير المؤمنين علي بن ابي طالب به پيامبر اكرم (ص) مي رسانند. سلسله جنبانان عرفان اسلامي جملگي از دانش آموزان و معرفت جويان اهل بيت پيامبر بوده اند. ابراهيم ادهم متوفاي 162 هجري قمري كه جنيد بغدادي او را مفتاح علوم عرفاني مي خواند معرفت از جعفر صادق جسته است. فضيل عياض متوفاي 187 هجري قمري كه از نادر عجايبي است كه هم كليني و هم بخاري هر دو از او حديث روايت مي كنند از طالبان و راويان علوم امام صادق بوده است. شقيق بلخي متوفاي 174 هجري قمري مرسلات فراوان از اهل بيت عليهم السلام دارد كه به جهت نامردمي روزگار و ضيق ايام نام راويان خود را پوشيده مي داشته است. داستان او با امام كاظم عليه السلام معروف و مشهور است. مي گويند جلّ مشايخ صوفيه نسب به معروف كرخي رسانده اند و طريقه معروفيه را مادر همه طرق خوانده اند، و معروف خود از اصحاب و ملازمان امام رضا عليه السلام بوده است. از طريق اين معرفت جويان و ره پويان بود كه عرفان در عالم تسنن رواج يافت و دل هاي مشتاق و حقيقت جويان به نور ولايت باطني روشن شد. به قول آنماري شيمل "به طور قطع آموزه هاي جعفر صادق و ديگر عارفان مسلك او به صورت غير محسوس در زواياي حيات عرفاني مسلمين گسترده شد تا اين كه در نظريه هاي عرفاني عارفاني چند نظير ذو النون مصري (م. 233) و با يزيد بسطامي (م. 256) و حارث محاسبي (م. 239) بروز نمود." لازم به گفتن نيست كه حارث محاسبي عارفي است كه بيشترين تأثير را بر محمد غزالي داشته است. شيمل نتيجه مي گيرد كه عرفان و تشيع در جهان اسلام از ابتداء به هم وابسته بوده اند. شايد سرّ نزديكي نظريه هاي عرفاني با آموزه ها و احاديث شيعه مخصوصا در مفاهيمي همچون اسماء و صفات خداوند، ولايت باطني، عشق و ارشاد معنوي همين باشد. باز هم به گفته شيمل امام صادق عليه السلام اولين كسي بود كه در اسلام قبل از رابعه عدويه از عشق سخن گفت. سخن معروف امام را در اين رابطه به نقل از امير المؤمنين به خاطر بياوريد: "حب الله نار لا يمر علي شيء الا احترقه." "عشق خدا آتشي است كه بر هر چه بگذرد مي سوزاند" و آن را با "آتش عشقي" كه مولوي از آن سخن مي گويد مقايسه بفرماييد. البته شيمل در اين قضاوت خود بر ادبياتي ناقص تكيه كرده است و چه بسا مناجات هاي عارفانه امام زين العابدين را نديده باشد و بر نخورده باشد به فرازهايي از قبيل "اللهم اجعلنا ممن دأبهم الارتياح اليك و الحنين و دهرهم الزفرة و الحنين"، "پروردگارا ما را از كساني قرار ده كه عادتشان آسايش در تو و شوق و مهر به توست و حياتشان سراسر ناله و سوز عاشقانه به سوي تو."
شيمل حتي آموزه امام صادق (ع) در فهم قرآن را نقل مي كند كه فرمود " كتاب الله عز و جل علي أربعة اشياء: علي العبارة والاشارة و اللطائف والحقائق . فالعبارة للعوام والاشارة للخواص و اللطائف للاولياء والحقائق للانبياء"، "كتاب خدا بر چهار وجه حمل ميشود؛ بر عبارت و اشارت و لطائف و حقائق. عبارت از آن عوام است و اشارت براي خواص؛ و لطائف براي اولياست و حقايق براي انبياء،" و معتقد است كه اين تعليمات الهام بخش عارفان در تنظيم مراتب و منازل اولياء و مقامات و احوال آنان بوده است. به هر حال سخن در اين باب و ابواب ديگر علوم در اين رابطه بسيار است و اين مختصررا تنها از باب نمونه آوردم. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
9- باز بر شيعيان بانگ عتاب برآورده ايد كه نامداران شما كيانند و عالمانتان چه كسانند؟ "اگر بزرگترين مفسّران و عارفان و متكلّمان و مدافعان ديانت اند، از ميان غير شيعيان برخاستهاند، و حتي شيعيان دراين حوزهها وامدار آنان بودهاند" . نمي دانم تعريف شما از "بزرگترين" چيست. اگر ملاك شما در اين زمينه مقبوليت و شهرت است كه البته علماي اهل سنت از آن بهره مندي بيشتري دارند چرا كه براي بيش از هشتاد درصد مسلمين مي نويسند ؟ و اگر ملاك متن مؤلفات است، اصولا دو متن را كه مباني و منابع متفاوت دارند از چه راه با هم مقايسه مي كنيد؟ براي مثال ، چگونه تبيان شيخ طوسي را با جامع البيان طبري يا مجمع البيان طبرسي را با تفسيرالقرآن ابن كثير مي سنجيد و يكي را بر ديگري رجحان مي نهيد؟ پاسخ هر چه باشد دو نكته را نبايد از نظر دور بداريد.
اول آنكه تا پيش از صفويه، شيعيان اقليتي بوده اند كه به جز دوراني محدود در زمان آل بويه هر چه را گفته اند و نوشته اند تحت شديد ترين فشارها و سخت ترين مضايقات و تحريم ها بوده است. بسيار فرق است بين كسي كه در حلقه هاي درس و بحث و تدريس افاده مي كرد و با خاطر آسوده مي گفت و مي نوشت و بين كسي كه مجبور بود نوشته هاي خود را در سرداب ها و آب انبارها مخفي كند و در نهايت هم نظاره گر شسته شدن آن به آب باران باشد. با تمام اين احوال شيعيان به احصاء شيخ حر آملي در دو قرن اول حيات خود و در دوران ائمه اطهارتنها شش هزار وششصد كتاب حديثي تأليف كردند. آن هم در دوراني كه در نيمي از آن نوشتن حديث پيامبر مطلقا ممنوع بود. كافي است به نام آوران علوم كلام و تفسير و قرائت و فقه و حديث وفلسفه و تاريخ نگاهي بيندازيد تا جايگاه اقليت شيعه را در ميان آنان ببينيد و بسنجيد؛ و كافي است كه متذكر شويد كه قرآني كه امروز همه مسلمانان تلاوت مي كنند و متقن ترين قرائت قرآن تلقي مي شود، قرائت حفص بن سليمان بزاز است از عاصم بن ابي النجود از ابي عبد الرحمن السلمي، كه همگي از بزرگان شيعه بوده اند، از مولايمان امير المؤمنين علي عليه السلام. جالب آن است كه محدثين اهل سنت به دليل مذهب حفص از او حديث روايت نمي كنند و او را منكرالحديث و متروك الروايه مي نامند، با اين حال قرآن او را مي خوانند و وي را متقن ترين قراء مي دانند. و البته خدمت شيعيان به قرآن به همين حد محدود نمي شود. اعراب گذاري و نقطه گذاري قرآن نيزتوسط نامداران شيعه نظير ابوالاسود دوئلي و خليل بن احمد فراهيدي، واضع علم عروض و استاد بلا منازع علم نحو، صورت گرفته است.
دوم آنكه شما در مورد قومي قضاوت مي كنيد كه ميراث علمي و ادبيشان در طول تاريخ بارها و بارها سوخته و به تاراج رفته است. تنها پس از سقوط دولت آل بويه در بغداد سه كتابخانه معظم شيعه به آتش كشيده شد و ميراثي علمي رابه كام حريق فرستاد كه هرگز جايگريني براي آن يافت نشد. يكي كتابخانه شاپور بن اردشير وزير بهاءالدوله كه به "دار العلم" شهرت داشت. دوم كتابخانه ابو احمد النقيب الموسوي، والد ماجد شريف رضي، مؤلف نهج البلاغه، و شريف مرتضي، كه حاوي بيش از هشتاد هزار جلد كتاب نفيس بود و تحت اشراف شريف مرتضي قرار داشت، و سوم كتابخانه بي نظير شيخ طوسي كه منبع تأليف كتاب فهرست او بود. در آتش اين فتنه بود كه نسخه هاي منحصر به فرد بسياري از اصول چهارصدگانه شيعه براي هميشه نابود شد و از ميان رفت.
10- ديگر بار بر شيعيان نهيب بلند كرده ايد كه "زيارت جامعه" شما مرامنامه غلو است. جنابعالي خود در بحث "ولايت باطني و ولايت سياسي" (فروردين 1377) عرفان را "علم ولايت شناسي" ناميده ايد و فرموده ايد كه "عارفان مسلمان معتقد بودند كه پيامبر (ع) وليّ اعظم خداوند و انسان كامل است. شيعيان معتقدند كه اين نوع از ولايت از طريق پيامبر عليه السلام به امام علي (ع) و فرزندان ايشان انتقال پيدا كرده است. عرفاي اهل سنت، گرچه اعتقادات شيعي ندارند، اما معتقدند كه اقطاب و مشايخ صوفيه از ولايت الهي بهره مندند و حمله ولايت الهي در اين جهان اند" .
و فرموده ايد كه "انسان كامل بنا بر تئوري عارفان مظهر همه اسماء الهي است. به همين دليل او را "مظهر اسم جامع الهي" مي دانند يا "كون جامع" مي نامند و براي او رفيع ترين منزلت را در هستي قائلند. "انسان كامل" آينه بزرگي است كه باز تاباننده همه انوار الهي است. و همان كسي است كه عارفان معتقدند قوام تمام اين عالم به اوست. .. و او بزرگترين نماياننده و نماينده و خليفه بحق الهي در اين عالم است... عارفان بدون آنكه لزوما در اين باب تعيين مصداقي كنند و نام كسي را در ميان آورند به لحاظ تئوريك وجود چنين موجودي را مسلم و محقق مي گرفته اند. ولي خدا يا ولي اعظم خداوند چنين كسي است" .
سپس در فرق بين "قرب نوافلي" و" قرب فرائضي" فرموده ايد: "در يكي ما دست خدا مي شويم و در ديگري خدا دست ما مي شود. در يكي ما چشم خدا مي شويم و در ديگري خدا چشم ما مي شود. گويي در يكي خدا انسان مي شود و در ديگري انسان خدا. بلي در ادبيات ديني-عرفاني ما چنين مفاهيم بلندي در باب نسبت بين خداوند و بنده وجود دارد كه از نهايت قرب و يگانگي بنده و خداوند حكايت مي كنند و درك حقيقت آن در نهايت صعوبت و لطافت است." ..." در نظر عارفان ولي خداوند چنين كسي است و به اعتقاد ايشان جهان هيچوقت از چنين اوليائي خالي نخواهد بود. و به قول امام علي در نهج البلاغه: "ما برح لله عزت آلاؤه في البرهة بعد البرهة و في ازمان الفترات عباد ناجاهم في فكرهم و كلمهم في ذات عقولهم" ، "همواره خداوند در زمان هاي مختلف [ و در دوران فترت انبياء] بندگاني دارد كه در فكرشان و در عمق عقولشان با آنان سخن مي گويد." و در سخني با كميل چنين گفتند: "اللهم بلي لا تخلو الارض من قائم لله بحجة امّا ظاهرا مشهورا و امّا خائفا مغمورا"، "زمين از حجت آشكار يا نهاني خالي نمي ماند." به قول مولانا:
پس به هر دوري وليّي قائم است
تا قيامت آزمايش دائم است
مهدي و هادي وي است اي راه جو
هم نهان و هم نشسته پيش رو"
و فرموده ايد كه "خداوند در مكان و زمان نيست. حضور خداوند حضور اولياء اوست. اولياء خداوند همه كاره خداوندند. عين حضور خداوند دراين عالم اند. دل آنها را به دست بياوريد تا دل خداوند را به دست آورده باشيد. دل آنها را به درد بياوريد تا دل خداوند را به درد آورده باشيد. اگر مقبول اولياء خداونديد،مقبول خداونديد. اگر مردود اولياء خداونديد، مردود خداونديد. آن روايت را به ياد آوريد كه: "بنده من چندان به من نزديك مي شود كه من چشم او و گوش او و دست او مي شوم." تا اين معنا هضمش براي شما آسان شود" .
اين نقل قول طولاني را از آن جهت آوردم كه ياد آور توصيفاتي است كه در زيارت جامعه كبيره در مورد ائمه اطهار رفته است. به راستي نمي دانم در زيارت جامعه كبيره چه نسبتي بيش از آنچه جنابعالي در بالا براي عارفان بر شمرده ايد آمده است كه شما آن را "مرامنامه تشيع غالي" خوانده ايد وبر شيعيان نهيب زده ايد واعتقاد به آن را در حد گناه كبيره دانسته ايد. تنها تفاوت و يگانه گناه شيعيان آن است كه از پيامبر اكرم براي آنان روايت شده است كه گروهي از اهل بيت او حائز اين مقاماتند و خداوند شريعت او را در آنان حفظ مي كند؛ و علم آنان به اين شريعت نه از راه اكتساب و اجتهاد، بلكه از طريق "نجواي در افكار" و " تكلم در عقول" و "نكت در قلوب" است. تنها تقصير آنان اين است كه سخنان علي عليه السلام به كميل، كه قسمتي از آن را در بالا از قول شما نقل كردم، در عمق جان و خلوت دلشان نشسته است. باور كرده اند آنچه را كه فرمود: "اللهم بلي! لا تخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا، لئلا تبطل حجج الله و بيناته. و كم ذا و اين اولئك؟ اولئك والله الاقلون عددا و الاعظمون عند الله قدرا. يحفظ الله بهم حججه و بيناته، حتي يودعها نظرائهم و يزرعوها في قلوب اشباههم. هجم بهم العلم علي حقيقة البصيره و باشروا روح اليقين ... و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلي. اولئك خلفاء الله في ارضه والدعاة الي دينه"، "آري، زمين هرگز از كسي كه به حجت الهي قيام كند خالي نخواهد ماند، خواه ظاهر باشد و آشكار، ويا خائف باشد و پنهان. تا مبادا دلائل الهي و نشانه هاي روشن او باطل گردد. آنان چه تعدادند و كجايند؟ به خدا سوگند كه تعداد آنان اندك، اما قدر و منزلتشان نزد پروردگاربسيار است. خداوند به واسطه ايشان حجتها و براهينش را پاس مي دارد تا آن را در نظائر خود به وديعت گذارند وبذر آن را در قلوب همتايان خويش بيفشانند. علم و دانش به حقيقت بصيرت بر آنان هجوم برده و روح يقين را لمس كرده اند... و اين دنيا را با بدن هايي زيسته اند كه ارواحش به عالم بالا متصل است. آنان خلفاي خدا در زمين انند و داعيان به سوي دين ا ند" .
آري، تنها جرم شيعيان آن است كه معتقدند خداوند در قرآن وليشان را بعد از پيامبر برايشان مشخص كرده است و خطاب به همه مسلمانان فرموده است كه "إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُون" (56-55/6). "همانا ولي شما خداست و پيامبر او و آنان كه نماز را اقامه مي كنند و در حال ركوع زكاة مي دهند." و براي آنان روايت شده كه اين شخص كسي جز علي نبوده است. بزرگترين غلوشان اين است كه قول پيامبر را كه فرمود "من كنت مولاه فهذا علي مولاه" را جدي گرفته اند و آن را بر خود حجت بالغه دانسته اند.
ايراد جنابعالي بر زيارت جامعه يادآور داستان آن عالمي است كه بر امام صادق عليه السلام ايراد گرفت كه از شما احاديثي منكر روايت مي كنند به اين مضمون كه "ان الله يغضب لغضب فاطمه و يرضي لرضاها" ، "خداوند به غضب فاطمه غضب مي كند و به رضاي او راضي مي شود" امام صادق (ع) در پاسخ فرمودند مگر شما خود در رواياتتان از پيامبر نقل نمي كنيد كه "خداوند به غضب بنده مؤمنش غضب مي كند و به رضاي او راضي مي شود"؟ آيا فاطمه را در حد يك بانوي مؤمنه هم انكار مي كنيد؟
11- كلمه آخر آنكه باور نداشتن اصل امامت آنچنان كه مورد قبول شيعيان است پديده اي نو ظهور در عالم اسلام نيست، و شما نيز به فرض چنين باوري به خيل كثير برادران اهل سنت مي پيونديد كه بيش از هزار وچهارصد سال است اين اصل را انكار كرده اند. همچنين است انكار اصل مهدويت، با اين تفاوت كه در اين فرض شما به اقليت بسيار شاذ و محدودي از مسلمين مي پيونديد كه بدون دليلي روشن و با فلسفه بافي هاي بسيار ظني و با انكار حجيت قول پيامبر اكرم، اجماع علماي اسلام را در اين مورد ناديده گرفته اند. نه آن حرفي جديد است و نه اين سخني بديع. آنچه بديع است انكار اين اصول با تمسك به مفهومي جا به جا شده به نام "تشيع غالي" است كه امامان شيعه خود پرچمدار مخالفت با آن بوده اند و نظريه پردازان آن را به شدت محكوم كرده اند. شايد بهتر بود اگربراي روشن شدن اذهان و بر طرف كردن غبار ابهام توضيح مي فرموديد كه تشيع صحيح و غير غالي از منظر شما كدام تشيع است. علما و پرچم داران آن كيانند، معتقدات آن چيست، و كتب و منابع آن كجاست؟ امامان آن چه كساني اند و چه شأن و منزلتي دارند؟ و همه اينها مستند به كدام مدرك و دليل است؟
بيش از اين مصدع نمي شوم، والبته هر آنچه كه عرض شد تنها از باب بردن زيره به كرمان بود. والسلام.
محمد سعيد بهمن پور
ششم آبان يكهزار و سيصد و هشتاد و چهار
پي نوشت :
عبد الكريم سروش، بسط تجربه نبوي، تهران، انتشارات صراط، 1378، صفحه 5.
نهج البلاغه، خطبه 128.
المتقي الهندي، كنز العمال، حديث شماره 36372 ، كليني، اصول كافي، انتشارات آخوندي، 1388 ق. ج 1 ص 239 (با اندك تفاوت).
اصول كافي، ج 1، صفحه 268.
بسط تجربه نبوي، صفحه 101.
همان، صفحه 31.
همانجا.
همان، صفحه 26.
همان، صفحه 27.
همان، صفحه 25.
همانجا.
Schimmel, Annemarie Mystical Dimensions of Islam, the University of North Carolina Press, 1975,
P. 42.
امام صادق (ع)، مصباح الشريعه، بيروت، موسسة الاعلمي، 1400، صفحه 193.
شيمل، همان، صفحه 41.
شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه، قم، مؤسسه آل البيت، 1414، ج 30، صفحه 165.
بسط تجربه نبوي، صفحه 258.
همان، صفحه 251.
همان، صفحه 255.
همان، صفحه 257.
همان صفحه 266.
نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 147.
شيخ صدوق، امالي، قم، مؤسسة البعثه، 1417 ق، صفحه 467.