تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۸۴ - ۱۱:۵۷

خبرگزاري مهر - گروه فرهنگ و ادب : بعد از سي بهار - يعني سي قدم بلند زندگي كه برداشتن هر كدام از آنها يك سال تمام به طول انجاميده - آمدن عيدي ديگر ، خاطره هاي رمضاني سالهاي رفته را در من ورق مي زند و برخي از آنها را برجسته و زنده مي كند ، خاطره هايي كه هميشه هست ، اما گاهي مانند آبشار ، به يكباره قد مي كشد ، گاهي هم مثل چراغي كم پرتو ، در عمق آدم ها سوسويي دارد و بس !

پهناي كوچه ، سايه هاي نجيب در راه ، سحوري خواني دل ، شميم اجابت در برزن ها و روزن ها .  همه را يادم هست .

آن سالهاي دورتر را نيز ، ماه هاي رمضان درخانه مادربزرگ ، حياط ، حوض ، باغچه و دانه هاي انگور كه ميان زمين و آسمان معلق بودند .  اصلا آن روزها " آسمان " هم  با همه روزها و ماه هاي ديگر فرق داشت ، انگار مهرباني آفتاب بيشتر بود ، انگار دنيا يك جور ديگر بود - يا - مي شد . اگر كينه و كدورتي هم  درميان بود ، بايد درهمان حياط كوچك - كه به اندازه تمام دنيا وسعت داشت و سقف آبي و بلندش ، چشم را خيره مي كرد - از بين مي رفت و دوستي و مهر ، جايگزين آن مي شد . 


" افطار " هم در خانه مادربزرگ كه برخي او را " خاتون " صدا مي زدند ،  براي خودش  حال و هوايي داشت ، با اذان  و دعا شروع مي شد و در يك چشم برهم زدن ، بوي چاي تازه و آش  و صداي چرخيدن قاشق هاي كوچك در استكان هاي چاي همه جا را پر مي كرد .  سفره پارچه اي بزرگي كه پهن بود و مي توانست همه آدمها را دورخود گرد آورد . بعد از صرف افطاري مختصر ، مادربزرگ با همان چادر گل من گلي و سجاده مخصوصش ، با چند نفر ديگر راهي مسجد محله مي شد براي اقامه نماز جماعت و بعضي از شبها - مانند شبهاي احياء ، قرائت قرآن . 

بازهم  يادم هست كه مادربزرگ ، غروب هاي رمضان ، بعد از افطار مرا هم همراه  با خودش مي برد و من هم هر روز ، لحظه شماري مي كردم تا وقت موعود برسد و دست در دست مادربزرگ ، راه بيافتم توي كوچه ها و محله هايي كه شبهاي رمضان ، رنگ و بوي ديگري داشتند .

البته اين را هم بگويم كه در جلسات دعا و قرآن ، هواي ما بچه ها را حسابي داشتند ،  از ميوه هاي فصل بگير تا كاسه هاي نذري هاي رنگ به رنگ همسايه ها و ... ، هيچ كدام از چشم ما بچه ها به دور نمي ماند ، هم مائده هاي  معنوي بود و هم طعام زميني  . خب ! كجا از آنجا بهتر ؟ هم جانمان با نور قرآن روشني مي گرفت ، هم  وجودمان قوت كافي براي يك روزه كله گنجشكي ديگر ...  

از روزهاي رمضاني مادربزرگ - يعني سالهاي كودكي من -  خيلي چيزها يادم مانده است ، مثلا تابستانهاي گرمش كه با ماه مبارك تقارن پيدا مي كردند . هوا دم داشت ، اما نه درخانه مادربزرگ .  آنجا به اندازه اي براي بزرگ و كوچك " كار " بود كه چندان گذشت زمان را احساس نكني . از ظهر به بعد ، كه مادربزرگ نمازش را مي خواند ، شروع مي كرد به كار، هركس هركاري از دستش مي آمد ، انجام مي داد ، تا لحظه مقدسي كه مي گفتند : "  الله اكبر " .


حتي چهره بعضي از مهمانان مادربزرگ را در خاطر دارم . چه آنهايي كه پاي ثابت بودند ، چه آنهايي كه كمتر از ديگران به خانه مادربزرگ مي آمدند . اما يك اتاق ديگرهم در آن سوي حياط بود با پرده هاي حصيري ؛ عده اي در آن اتاق - كه شكل رسمي تري داشت - مراسم افطاري را برگزار مي كردند . خوب يادم هست كه مادربزرگ به من اجازه ورود به اتاق را نمي داد ، با اخم ، مي گفت : " جاي بچه ها كه نيست ... " ،  اما در عين حال نمي توانست همه كارهايش را رها كند و مواظب من و بچه هاي ديگر باشد  ، ما هم كار خودمان را مي كرديم  و هر شب ؛ مهماناني را توي  آن اتاق مي ديديم كه با مهمانان شب قبلي ، تفاوت  داشتند ، كمتر پيش آمد با چهره هاي تكراري مواجه شوم ، به جز " ننه كبري " كه از همسايه هاي قديمي مادربزرگ بود و با وجود سن و سال بالا ، هر شب دعاي سفره را مي خواند و بقيه آمين مي گفتند . 


رمضان امسال  ، اما - خيلي - دلم گرفته بود براي آن روزها . هرچقدر پرده هاي دلم را كنار زدم ، ديگر نه آن مهمانان را ديدم ، نه آن اتاق ساده و معنوي را . گوشهايم را نيز ، تيز كردم ، شايد باز هم  صداي  ننه كبري را بشنوم ، بي فايده بود !  اصلا مادربزرگ كجا بود ؟ خاتون مهرباني كه براي بچه هاي همسايه هم دعا مي كرد و هنگامي كه احساس مي كرد ممكن است نمازش قضا شود ، اگر همه كارهاي دنيا را هم به او سپرده بودند ، رها مي كرد و خودش را به وسعت سبز سجاده مي سپرد . ازآن حياط كوچك  هم - كه وسعتش را در سالهاي بزرگسالي فهميدم  - خبري نبود !  ديگرنه  آن كوچه بود و نه آن محله ؛ احساس كردم كه دلم چقدر تنگ شده براي تماشاي يك لحظه سبزي پاك كردن زنهاي همسايه ، نقلهايشان ، حتي براي غرغرهايي كه بچه ها را ازبازيگوشي برحذرمي داشت ... ، براي سفره هاي معطر و بي آلايش افطار ، براي چاق سلامتي با آنهايي كه مي آمدند و مي رفتند و مادر بزرگ اصرار داشت كسي مزاحمشان نشود و ...  


عيدها هم  - عيد نوروز ، " عيد فطر " و ...  -  اولين كاري كه مي كرديم ، اين بود كه به ديدن مادربزرگ برويم ، دوست داشتيم در آن لحظه ، اولين بار پنجره دلمان با دست هاي مهربان او باز شود ، راستش از آن دوران به بعد ، اگرچه كم كم ياد گرفتم درباره اين گونه مفاهيم بگويم و بنويسم ، اما ديگر آن فضا به دست نيامد ، آن حوض پرماهي از حباب و پولك خالي ماند ، ديگر نشد كه نشد !  
 

حالا ديگر خاتون مهر ، در اين دنيا نيست . همين چندي پيش بود كه از آن خانه پرخاطره رفت - و من و مادر و پدر و خواهر - و برادري كه بعدها او هم سفر را بر ماندن ترجيح داد ، با گريه به همديگر گفتيم : مادربزرگ هم رفت . 


آن كوچه - كه خوشبختانه به دلايلي بعيد است به اين زودي ها تن به كلنگ شهرداري بدهد - آن خانه - كه هنوز آرزوي فروش آن بر دل مشاور املاك محله و تني چند از فرزندان دلبند مادربزرگ سنگيني مي كند ، آن حياط  كه حيطه اي از سالهاي كودكي من است و آن باغچه ، هنوز از بوي مادربزرگ و پدربزرگ سرشاراست ، از بوي سفره هاي افطار ، بوي زنبيل رازيانه مادربزرگ ، و بوي رنج و صبر سالهاي زندگي كه با اراده و ايمان بزرگترهايي مانند مادربزرگ شيرين مي شد و من امروز ، آن صبوري را در خودم و همنسلانم كمتر مي بينم و مي جويم ، اما مگر نه اين است كه يكي از آموزه هاي رمضان ، تمرين صبوري است ؟  



                                                                 * حميد هنرجو