به گزارش خبرگزاری مهر، بهرام توکلی در یادداشت خود چنین نوشته است:
چند لحظه درخشان ...
از بینی برزو ارجمند در «چهارشنبه 19 اردیبهشت» خون می آید، نگاهش به ناکجا می چرخد، احساس می کنم فشارم افتاده، نمی توانم مستقیم پرده را نگاه کنم، حجم درد و گیجی و بوی خون در سرم میپیچد، تلخی عمیق و خوشایندی در فیلم هست که هنوز در ذهنم مانده ... آقای جلیلوند عزیز، ممنون.
سحر دولتشاهی در «عصر یخبندان» ضجه می زند، از اعماق وجودش، بغضم می گیرد، در صندلی جابجا می شوم تا بهتر نفس بکشم، تنم می لرزد از این پیچیدگی روابط در فیلمنامه دقیق و جذاب مصطفی کیایی، نگاه تهی مهتاب کرامتی وقتی می خواهد بخشیده شود اما مطمئن است شدنی نیست رهایم نمی کند، راوبط باز به هم می پیچد و در هم تنیده می شود و درگیر می کند، شبیه به دنیای اطرافمان، سرم گیج میرود، دوست دارم این گیجی از من دور نشود، آقای کیایی عزیز، ممنون.
کارگردانی سالم و دقیق و جذاب ابوالحسن داوودی در «رخ دیوانه»، لحظه لحظه این را به من یادآوری می کند که دکوپاژ رسا، به دور از خودنمایی، جذاب و درگیر کننده چقدر سخت است ولی وقتی توسط فردی مسلط اجرا می شود چه میزان به لذت بردن از قصه کمک می کند، در کنار لذتی که از تماشای فیلم بردم، از «رخ دیوانه» چند نکته اساسی در کارگردانی یاد گرفتم، آقای داوودی عزیز، ممنون.
در مستند درجه یک «آتلان»، اسبی دیگر نمی خواهد مسابقه بدهد، در نگاه اسب انگار تمام شدن چیزی را می شود حس کرد، اسب دیوانه شده، انگار دارم به دنیای ذهن اسب دیوانه نزدیک می شوم، مدتها بود مستندی این طور تکانم نداده بود، آقای معین کریمالدینی عزیز، ممنون.
سیامک صفری در اعترافات «ذهن خطرناک من» نفس نفس زنان می دود، خودش هم نمی داند به کجا، ما هم شبیه به او، انگار در برزخی گیر کردهایم، تصاویر جادویی پیمان شادمانفر، کارگردانی متفاوت و پر انرژی هومن سیدی و طراحی صحنه دقیق فیلم، همگی تو را وارد برزخ می کنند، در این برزخ می چرخانند، قرار و مدارهایی که با ذهنت بسته ای گم می شود، قرارهای تازهای با ذهنت می گذاری اما آنها هم شکسته می شوند، داستان جلو می رود و تو مدام کیف می کنی که هر چند دقیقه یکبار داری ذهنت را نو می کنی برای ماندن در این برزخ، باید ذهنت را مدام آماده نگه داری تا از فیلم عقب نیفتی، هومن سیدی عزیز، ممنون.
در «خداحافظی طولانی» سعید آقاخانی، بعد از کتک خوردن از دست عده ای، با نالههای فروخورده دور شدن آدمها را نگاه می کند، هر چه در ذهن دارد مخفی می کند، با لحن آرامش، با نگاه هایی که درد و بهت در عمقشان جا خوش کرده، با خنده های ناقص، با بغض های گیج، نه چندان شاد، نه چندان غمگین اما همه واقعی، آن قدر واقعی که دوست داری با این شخصیت حرف بزنی، دوست داری این کارگر ساده را از دل فیلم بیرون بیاوری و با او ساعتها حرف بزنی، آرامش کنی و به او بگویی که هنوز می توانی زندگی کنی، که دنیا برای موجود سادهای مثل تو بیش از حد پیچیده و غم بار است اما تو آرام باش، کسی هست که دوستت داشته باشد، همیشه کسی هست، ممنون سعید آقاخانی عزیز.
مرد دارد پنیر درست می کند به یاد کسی که دوستش دارد، زن با نگاه جادویی و دست کم گیرش مرد را برانداز می کند، موسیقی دلم را می برد، مرد و زن با هم حرف می زنند و حرف می زنند و باد کاغذی را که مرد به بسته پنیر پیچیده با خود می برد، زیباترین عشق ها به سرانجام نمی رسند، شاید هم سرانجامشان همین نگاه ها باشد، همین حرف زدن ها، همین پنیر درست کردن ها، همین باد بردن ها، چه دنیای دلبرانه ای در «در دنیای تو ساعت چند است؟» ساختی آقای صفی یزدانیان عزیز،ممنون.
بهرام توکلی
جشنواره سی و سوم فیلم فجر