خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: در یک مهمانی بحث و همهمه درباره یک موضوع میان حاضران نه تنها داغ شده بلکه گُر گرفته بود. تقریباً همه حاضران در مجلس به جز «موجود مرموز» درباره این موضوع، اظهار نظر میکردند یعنی به فاصلهای اندک درباره مسئله مورد بحث، به نتیجه میرسیدند، نظر میدادند و با فنون مختلف هم تلاش میکردند نظر خودشان را به کرسی بنشانند.
اما «موجود مرموز» فقط سوال میکرد یعنی اصلاً کار دیگری غیر از سوال کردن بلد نبود؛ «چی؟ چطور؟ کِی؟ کجا؟ کی؟...»(همان عناصر خبری) یک ریز فقط میپرسید، به خاطر همین کارهایش است که همه از دست او عاصیاند و پایش برسد شاکی هم میشوند...
کار به جایی میرسد که حتی همسر «موجود مرموز» هم از کارهای او به ستوه میآید و بعد از مهمانی، به او میگوید: «تا حالا دقت کردی رفتارت تو ارتباط با بقیه چه جوریه؟ همش سوال میپرسی، همه داشتن میگفتن فلان موضوع اینجوریه، بهمان مسئله اونجوری... بعد تو فقط سوال میپرسی، انگار سر جلسه کنکور نشستیم... دیگه شورشو درآوردی ...».
«افراد باحال» کمتر با «موجود مرموز» دوست هستند، آخر او حتی در دوستیهایش هم اینطوری است یعنی آنها را هم سین جیم میکند و برخلاف «افراد باحال» که خوب بلدند نظر خودشان را به مابقیِ «افراد باحال» قالب کنند، او یعنی «موجود مرموز» اصلاً چنین قصدی ندارد، یعنی تا حالا نداشته... حالا دیگر الله اعلم.
من تا حدی خُلقیات «موجود مرموز» را میشناسم و به همین خاطر بیشتر از بقیه با او دمخورم. یک بار از او پرسیدم: چرا اینقدر از بقیه سوال میپرسی؟ «موجود مرموز» نمیخواست سرِ این موضوع با من حرف بزند و به قول ما امروزیها میخواست بپیچاند! ولی بالاخره از زیر زبانش کشیدم بیرون که: «برای اینکه بدانم.» پرسیدم: «چی را بدانی؟ خیلی چیزهایی که دور و بر ماست، دیگر نیازی به دانستن ندارد، معلوم است که چی به چی است.» دوباره شروع کرد: «کدام چیزها؟ چی معلوم است؟» و... و.
خلاصه این «موجود مرموز» داستانی بود برای خودش. اما خُب بیشتر آن «افراد باحال» علیرغم این رفتار نچسبِ «موجود مرموز»، تقریباً - میگویم تقریباً چون واقعاً تقریباً است نه کاملاً - همه جا از او دعوت میکردند تا در جمعشان باشد، مثل همان مهمانیای که گفتیم.
هر چند بیشترِ کسانی که او را دعوت میکردند، در واقع میخواستند بدانند آیا میشود «موجود مرموز» را به سمت خودشان بکشانند؟ اگر اینطور نبود که دیگر آن «تقریبا» میشد «کاملاً»! چون آن «افراد باحال» در جاهایی هم نمیخواستند «موجود مرموز» آنجا باشد.
البته ناگفته نماند که خیلیها هم بودند که واقعاً «موجود مرموز» را دوست داشتند و همیشه با روی گشاده به سوالهای او جواب میدادند و جوابهای درست هم میدادند.
آنها - که از جمله «افراد باحال» نبودند - با این کارشان در واقع میخواستند از کمک «موجود مرموز» برای حل مشکلات خودشان استفاده کنند، ولی خُب! این مشکلات از آن مشکلاتی نبود که او نخواهد گره آنها را باز کند، اینجاها بود که گُل از گُل «موجود مرموز» میشکفت یعنی اصلاً از این رو به آن رو میشد، خوشحال، قبراق... انگار به دنیای تازهای پا گذاشته است.
با این وجود «موجود مرموز» کار خودش را میکرد، یعنی باز هم فقط سوال میپرسید چون میدانست جواب این سوالها روزی به کارش میآید یعنی به کارِ همه میآید. گذشت و گذشت تا کم کم دیگران هم دیدند که واقعاً جواب این سوالها به کارشان آمده، احساس کردند مشکلاتشان روز به روز کمتر و کمتر میشود.
«افراد باحال» به تدریج از «موجود مرموز» خوششان آمد و بعد از مدتی گفتند که باید کاری بکنیم که او هم از ما خوشش بیایید. نشستند دور هم و گفتند اگر یک روز از سال را به نام او نامگذاری کنیم، آن وقت یعنی اینکه هر سال به یادش هستیم.
«افراد باحال» یک روزِ سال را به نام «موجود مرموز» نامگذاری کردند و گفتند در این روز فقط باید در مورد او حرف زده شود.
ولی «موجود مرموز» هچنان کار خودش را میکرد یعنی فقط سوال میپرسید و این بار سوالش این بود که: «چرا روز من؟ چرا شب من، نه!؟»
.................................
کمال صادقی