اي كلام روشنت ، آفتاب شب شكن

اي زبان و ذهن تو ، چلچراغ انجمن

من تو را درون خاك ، جستجو نمي كنم

اي برون تر از زمين ، اي فراتر از بدن

مي دهد مزار تو بوي خاك كربلا

خاك كربلا كه هست ، مهر جانماز من

كيست تا به جاي تو ، رقص واژگون كند

با سرود شاعران ، عارفانه در چمن

اي هميشه در جهان ، مثل عشق ، جاودان

سرنوشت آدم است با خدا يكي شدن ...

هر سخن كه گفته اي ، هر صدف كه سفته اي

جان خود نهفته اي در ستيغي از سخن

از توام به روزگار ، مانده اين به يادگار :

عاشقانه سوختن ، شاعرانه زيستن

از ميان دوستان ، رفتي و ز رفتنت

مانده روي دوش ما ، بامي از نيامدن

ما پرنده در قفس ، تو رها تر از نفس ؛

ما غريب در زمين ، تو رسيده در وطن


                                           * محمد خليل جمالي " مذنب "