شايد كمتر جايي ، نامي از اين مرد بزرگ شنيده باشيم . مردي كوچك اندام و ريز نقش ؛ اما بزرگ منش و اثر بخش ، در تمام طول چهل سال مبارزه مداوم .
مردي با دنيايي تجربه در زير فجيح ترين شكنجه هاي رژيم دد منش شاهنشاهي . مردي كه آموخته است ، به جاي هر پاسخي به پرسشگران ساواك ، مهر خاموشي بر زبان بگيرد ؛ و درد جانكاه از شكنجه هاي قرون وسطايي راتحمل كند ؛ و سخني به زبان جاري نكند . شايد جايي شنيده باشيم كه او نيز از مبارزان نسل اول انقلاب باشد . اما آيا مي دانيم او كيست ؟
اين سئوال را فقط يك مبارز واقعي و همرزم مبارزاتي ايشان به زبان جاري كرد: " او تنها كسي است كه بيشترين شكنجه را در طول مبارزات انقلاب اسلامي كشيده است ، كسي مثل او نيست ".
اما او همه جا هست . درتاريخ چهل ساله انقلاب ، همه جا او را مشاهده مي كنيم . مردي با قامت كوچك و ريز نقش و ساكت . اما هميشه دردسترس ؛ و سهل الوصول . او را در بيشتر مراسم سوگواري ها مشاهده مي كردم . گويا وظيفه داشت، با آن تن نحيف خود ؛ درهمه جا حضور بهم رساند. ساكت و بي حرف . نقش او در انقلاب آنقدر موثر است و چشمگير كه مي ديدم بدون حضور او نمي توانم از همرزمش حاج حبيب اله عسگر اولادي مسلمان ، اين مرد بزرگ و عاشق وشهيد حاج صادق اماني ، اين مجاهد نستوه و شهيد حاج مهدي عراقي ، اين مرد استوار و وفا پيشه ؛ دركتابم صحبتي به ميان بياورم .
لذا درصدد بودم تا با او صحبتي داشته باشم . اما كجا ! و چگونه ؟ نمي دانستم . هرچند ، بارها - ايشان را زيارت مي كردم ، اما براي نزديك شدن به دنبال بهانه مي گشتم ، تا اين كه فرزند برومند شهيد بزرگوار حاج صادق اماني ( حاج قاسم ) مرا يافت ؛ و اين يافتن هرچند كه براثر يك پرسش من ازحاج قاسم اماني بود ؛ به وسيله تلفن و آن از پدر شهيدش ، اما ناگهان اوحاضر شد ؛ و گويي مددي بود كه ازجانب پدر شهيدش مامويت داشت تا مرابيابد ، و يا من او را بيابم وبا او سخن بگويم و او سئوال كند ، كه چگونه است ، در بين اين همه شهيد بزرگ در راه خداوند ، تو آمده اي و پدر شهيد مرا يافته اي و بيش از چهارده سال در مورد او وهمرزمان او تحقيق و تفحص مي كني ؟ و دست برقضا او داماد آقاي حاج حبيب اله شفيق است ؛ و حاج حبيب اله شفيق همرزم حاج مهدي عراقي و شيهد حاج صادق اماني است ؛ و يارغار حاج حبيب اله عسگر اولادي است . اين همه نزديكي و مبارزه چهل ساله - ويكي از مقاوم ترين شكنجه كشيده هاي چهل سال مبارزه در راه اسلام عزيز؛ و من حقير چه باخته بودم كه درحيات اين مرد بزرگ و مطرح در شكل گيري يك انقلاب اسلامي جهانگير ، از او بي اطلاع باشم . به هر حال " زمان " ايجاب مي كرد كه ايشان را به واسطه داماد عزيزشان (حاج قاسم) و سفارش صبيه محترمشان ملاقات كنم .
و اين ملاقات چه ملاقاتي بود. هر چند كه بايد ايشان را در محل كارشان ملاقات كنم. اما به واسطه بيماري شديد ايشان هفته ها به طول انجاميد؛ و سرانجام، زماني كه اذن حضور يافتم ؛ باز او را در پستي ديدم كه مردان خدا درآن پست ، به خدمت مردم بي بضاعت كمر بسته اند ؛ و درنهايت بيماري خدمت به خلق خدا را بهترين عبادت مي دانند . كميته مركزي سوهانك . روز دوشنبه هفتم دي ماه 1383- به ساختمان باشكوه و باعظمتي وارد شدم. كه در نهايت سادگي چشمگير و با ابهت بود . چند راهنما و حفاظت و ميز وسط سالن و آسانسور . و طبقه هشتم و دفتر منشي ؛ كه مردي جا افتاده بود و تعارف و نشستن و انتظار؛ و من ، هميشه درهمه جا سروقت . دقيقه اي انتظار و نوبت من.
آمدم و نشستم . اكنون مردي را در پيش رودارم كه بسيار رنجور و بيمار است . آن ميز بزرگ و اتاق به دست آمده از چهل سال مبارزه و بيرون انداختن رژيم شاهنشاهي دو هزار و پانصد ساله پادشاهي - و امروز اين همه دم دستگاه در بهترين مكان خوش آب و هوا براي رسيدگي به مردم نادار وناتوان . والحق كه اين جايگاه ، شايسته همچنين مردي است ، كه به واقع كميته امداد . اكنون ادامه مبارزه چهل ساله است ، كه آن روز مبارزه با جهل مردم بود و امروز مبارزه با فقر مردم؛ و من سالها شاهد اين كمك به مردم فقير و نادار كشورم هستم . اميد است كه روزي مردم كشور من نيازي به كمك نداشته باشند ؛ وشايد اين كميته براي همين است . اما آقاي شفيق مرا به ياد نمي آورد .
زمان ملاقات را خودشان به من پيشنهاد كرده اند . كساني كه كار مردم را ارجح مي دانند، از كار خود غافلند ؛ و اين رمزي است كه درطول هشت سال مصاحبه با آقاي حاج حبيب اله عسگر اولادي ، آن را درك كرده ام . هشت سال مصاحبه براي يك كتاب رمان - حوصله زيادي نيست ؛ در قبال چهل سال رنج و زندان و شكنجه به دست يك حكومت دست نشانده غاصب . درجايي كه من كور و نابينا هستم اما او ذره اي از خودش براي من نمي گويد . گويي آنقدر اسلام و مسلمين درخطر و فشار هستند ، كه فرصتي براي حرفي ازخود گفتن نمي ماند .
همه را براي ايشان توضيح مي دهم . مي دانم ايشان حرفي از خودشان نمي زنند . برايشان هيچ جاذبه اي ندارد كه از خودشان بگويند . پس بهتر است سئوال كنم از يارانشان سخن بگويند . از شهيد عراقي و شهيد اماني ؛ و حاج حبيب اله عسگر اولادي . مي خندند . و اينها اغلبشان چنين اند . وقتي از خودشان سئوال مي كني، به فكر فرو مي روند ؛ و سخن به آسان از زبانشان نمي شنويم . اما چون صحبت از ياران وهمرزمان رنج ديده آنها به ميان مي آوري ، لبخندي شادمانه برلبانش مشاهده مي كني ؛ و ياد ياران باوفا آنها را سر ذوق مي آورد . مي گويم دران كتاب زندگي خصوصي شهيد اماني وزندگي خصوصي شاه را به تصوير كشيده ام. كمي هم جسارت كرده ام و به امام امت خميني رحمت الله عليه پرداخته ام .
در واقع داستان انقلاب را سروده ام. فرمودند : "چگونه توانسته ايد از شهيد اماني بگوييد ، كه هيچكس اورا نمي ديد جز من . قبل از اذان هرصبح جلوي خانه من بود "
و با جه شعفي از شهيد حاج صادق اماني ياد كرد . گويي او را در آن مجلس حاضر وناظر مي ديد. چشمان خضرايي اش را به پنجره دوخت و رو به من خنديد . و اين راهي را به روي من گشود ، تا بتوانم او را به حرف بياورم . به چهره نوراني او نگاه كردم . يك پارچه نور در آن اتاق و جايگاه باعظمت ؛ كه برايم حقير آمد ؛ و اورا گوهري گرانبها ديدم درجايگاهي كه در خور او نبود ، عرض كردم اين مكان با شكوه مرا گرفته است . به خصوص كه رفت و آمد مراجعه كنندگان و كساني كه اين همه در رفت و آمد هستند ، فضايي براي پرسش و پاسخي نيست . اي كاش يك زيلو بود و شما و من و يك (استكان چاي) كه نگفتم . اما گفتم : كاش جايي بود كه مي شد ، از دوستان و ياران همرزم شما صحبتي به ميان آورد. ايشان خنديدند و گفتند : " من روي زيلو نمي نشينم . روي فرش مي نشينم " و ادامه دادند ، و براي من گفتند كه يك ساعت قبل با آقاي عسگر اولادي صحبت مي كردم ؛ كه فرمودند : " كارتان را كم كنيد ". گفتم، نمي توانم. گفتند، " اين كار را بكنيد" شايد اين كار را كردم . در آن روز به شما قول مي دهم كه بنشينم روي فرش ، نه روي زيلو؛ و بعد با شما صحبت مي كنم عرض كردم ، آن روز خواهد رسيد. به زودي؛ من معتقدم كه حتما چنين روزي خواهد آمد . چون بي دليل نيست كه من اين جا هستم، و شما هم روبه سلامت ؛ و حتما خداوند صحت و سلامتي به شما خواهد داد و من مطمئن هستم.
و عزم رفتن كردم كه ايشان جلسه اي داشت . من برداشت هنرمندانه خود را از چند كلام ايشان كردم ، و آنچه را بايد از ايشان بدانم ودرك كنم . من درچهره نوراني ايشان يك جايگاه بزرگ در پيشگاه الهي ديدم . شايد او از بندگان خاص خداوند باشد . مردي كه بعد از بيست و پنج سال گذشته از انقلاب و پانزده سال زير بدترين شكنجه هاي رژيم گذشته ، هيچ وقت از زحمات و رنج هاي خود حرفي به ميان نياورده است ؛ و درسكوت پيامبر گونه اي - هميشه به جاي حرف ، عمل كرده است . وقتي خواهش كردم كه خاطرات خود را به ياد بياورند تا درجلسه آينده اذيت نشوند ؛ و جان رنجور خود را به زحمت نيندازند ؛ فرمودند : " من مثل آقاي حاج حبيب اله عسگر اولادي نيستم . ايشان وجودشان براي انقلاب اين طور مفيد بود كه حافظه اي قوي داشته باشند و حكايات را نقل كنند ؛ و من برعكس بايد هر حكايت وهر اتفاقي را فراموش مي كردم كه ساواك نتواند ازمن چيزي بيرون بكشد . كار من فراموش كردن هر اتفاق و هر نشست و هر عملي بود و سكوت شيوه و روش من بود كه به فراموش كردن هر چيزي دستور داشتم " ... و آمدم كه خداحافظي كنم وبراي مصافحه شانه هاي نه خسته ، اما پر مسئوليت ايشان را بوسيدم و صورتشان را نيز؛ و ايشان كتابي از جمع آوري گفته هاي مبارزين از زندگي و منش شهيد دكتر بهشتي را كه به كوشش دوست عزيز آقاي دكتر غلامعلي رجايي جمع آوري شده است ، به من هديه دادند كه در خواست كردم ، توشيح بفرمايند كه برايم امضاء كردند و اين حقير را دوست جديد خطاب كردند و امضاء فرمودند ؛ و اين هديه بزرگي براي من است .
( روز دوشنبه - هفتم دي ماه 1383 ساعت 5/2 بعد از ظهر سوهانك )
***
و اما روز دوشنبه سوم بهمن ماه 1384- به فاصله يك سال و 26 روز، از اولين روز ديدار ما؛ ساعت 5/8 صبح . براي تشييع جنازه مردي مي روم كه حسرت يك مصاحبه را به دل من گذاشت . وقتي يك پارچه گوهر ناسفته را در دل خاك سفته جاي مي دهند ؛ با خود مي گويم : " افسوس " و اين تنها كلمه اي ست كه از ذهن من خارج مي شود . حتي صداي شيون نزديكان او هم مرا تسكين نمي دهد . هيچ كلام و منطقي را براي آرامش روح خود نمي يابم ؛ جز آن كه روي قطعه 21 بهشت زهرا قدم بزنم و به درختان بلند كاج بنگرم كه همه سر بر آسمان دارند و روح بزرگ يك مرد آسماني را نظاره مي كنند .
* سوم بهمن ماه 1384