خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: چاپ جدید کتاب «روانکاوی فرهنگ عامه» به تازگی توسط نشر مروارید منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب برای اولین بار، با ترجمه حسین پاینده نویسنده و منتقد ادبی کشورمان در سال ۸۲، منتشر شد و طی سال های گذشته چندین نوبت چاپ را تجربه کرده است.
نکتهای که بهانه مصاحبه با این منتقد ادبی شد، موضوع اصلی کتاب بود که در حوزه اصلی علم روانشناسی قرار میگیرد و پاینده نیز در جلسات نقد ادبی، از نظریات روانشناسان مختلف برای بحث و گفتگو مدد می گیرد.
در این مصاحبه، دو محور اصلی وجود دارد؛ نقد ادبی و روانکاوی. یعنی دو کار که یکی را منتقد ادبی انجام میدهد و دیگری را یک روانشناس، در این میان قرار دارند. این گفتگو همچنین به مطالعات فرهنگی که یک حوزه میان رشتهای است، می پردازد.
حسین پاینده را به عنوان منتقد ادبی میشناسند اما در این گفتگو، علاوه بر حوزه نقد، وارد حیطههای دیگری هم شدهایم و سوالاتی را ورای نقد ادبی با او مطرح کردیم.
مشروح متن این گفتگو در ادامه می آید:
* اول از همه درباره روانکاوی بپرسم که در کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه» جلوه بسیار پُررنگی دارد. به عبارتی، شما کتابی را ترجمه کردهاید که به روانکاوی مربوط میشود و هدف اصلی آن کاربرد نظریه روانکاوی در حوزه فرهنگ عامّه است، نه بیان اصول نقد ادبی. با این پیش زمینه، میخواهم بپرسم میتوان اینگونه استنباط کرد که بیشترِ زوایا و وجوه متون ادبی و آثار هنریِ امروز را میتوان با نظریه روانکاوی تحلیل کرد؟ چون شما هم به عنوان منتقد ادبی در جلسات نقد از نظریههای فروید، یونگ و... استفاده میکنید.
«روانکاوی فرهنگ عامّه» کتابی است درباره مطالعات فرهنگی. همانطور که میدانید، مطالعات فرهنگی حوزهای میانرشتهای در علوم انسانی است که ریشه در نقد ادبی دارد. پارادایمی که در این حوزه برای تحلیل فرهنگ استفاده میشود، نخستین بار در یک مرکز پژوهشی در دانشگاه بیرمینگام انگلستان به نام «مرکز مطالعات فرهنگی معاصر» ایجاد شد که بینانگذارانش از گروه ادبیات آن دانشگاه بودند. از نظر پژوهشگران مطالعات فرهنگی، فرهنگ حکم نوعی «متن» را دارد که میتوان آن را «قرائت» کرد. دقت میکنید که «متن» و «قرائت» (یا «خوانش») اصطلاحاتی هستند که در نقد ادبی کاربرد دارند و تا پیش از پیدایش این مرکز معمول نبود که این اصطلاحات را در مطالعه درباره فرهنگ به کار ببرند.
بیدلیل نیست که نقد ادبی خاستگاه مطالعات فرهنگی شد، زیرا نقد با نظریههای متن و متنکاوی صورت میگیرد. بَری ریچاردز، مؤلف کتاب، هم بر همین نکته تأکید دارد. او در فصل اول با عنوان «مطالعه روانکاوانه فرهنگ چگونه انجام میشود؟» مینویسد «کار دیگری که [به منظور تحلیل فرهنگ] میتوان کرد، استفاده از شیوههای نقد ادبی روانکاوانه است» و میافزاید «نقد ادبی روانکاوانه دستکم اصولی دارد که میتوان مورد استفاده قرار داد».
فرضیهای که او در ابتدای کتاب مطرح میکند و سپس با تحلیل جلوههایی از فرهنگ عامّه مانند محبوبیت فوتبال، موسیقی عامّهپسند و غیره میکوشد درستیاش را اثبات کند این است: «شاید بتوان بررسیهای روانکاوانه فرهنگ را با حوزههایی که روانکاوی از دیرباز در آنها اِعمال شده است (مانند نقد ادبی) همراه ساخت». به این ترتیب، به گمانم باید روشن باشد که من بنابر علائق برآمده از تخصص خودم (نظریه و نقد ادبی) این کتاب را ترجمه کردم. به نظر میرسد مطالعات فرهنگی در ایران بیشتر به علوم اجتماعی (به طور خاص جامعهشناسی و انسانشناسی) منتسب شده، در حالی که ریشه و خاستگاه مطالعات فرهنگی را باید بیش از هر چیز در نقد ادبی جستوجو کرد. رهیافت بَری ریچاردز در این کتاب باید برای کسانی که به خطا تصور میکنند مطالعات فرهنگی زیرمجموعهای از علوم اجتماعی است محل تأمل باشد.
اما در خصوص اینکه خودِ من در تحلیل متون ادبی و هنری بسیاری مواقع از نظریه روانکاوی استفاده میکنم، باید بگویم همه رویکردهای نقادانه برای من حکم چارچوبهایی برای اندیشیدن درباره جهان پیرامونم و تلاش برای فهمیدن فرایندهای ناپیدای فرهنگی در آن را دارند.
از این حیث، روانکاوی در کنار سایر شیوههای مرسوم در نقد (مانند روایتشناسی، نشانهشناسی، تاریخگرایی نوین، فرمالیسم و غیره) به کار من میآید و از آن استفاده میکنم. ولی از آنجا که این نظریه از ابتدای معرفی در کشور ما همواره با بدفهمی و حتی تحریف همراه شده است، سعی میکنم هر زمان که فرصتی دست میدهد، خواه در نقد فیلمی سینمایی یا رمانی تازهمنتشرشده، به تحلیل روانکاوانه هم بپردازم تا بلکه نادرست و تحریفآمیز بودن پیشفرضهای معمولمان درباره آن را نشان بدهم.
نقد ادبی در کشور ما کلاً حوزهای پرابلمتیک است، حوزهای که انواعواقسام سوءتفاهمها و برداشتهای سطحی و غیرعلمی در آن جولان میدهند. اما مبالغه نیست که بگوییم مسئلهدارترین یا شبههناکترین حوزه نقد ادبی در کشور ما، نظریه و نقد روانکاوانه است. به این موضوع هم توجه داشته باشید که روانکاوی به صورت یک رشته تحصیلی در هیچیک از دانشگاههای ما تدریس نمیشود. همین وضعیت لازم میکند که دستاندرکاران نقد ادبی و فرهنگی توجه بیشتری به لزوم معرفی درست و علمی روانکاوی داشته باشند. از جمله انگیزههای من برای ترجمه کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه»، کمک به تغییر این وضعیت بوده است.
وقتی بدانیم که روانکاوی چه پرتو روشنگرانهای بر زندگی روزمره میاندازد و چگونه با استفاده از آن میتوان دلالتها و معانیِ رفتارهای اجتماعی را فهمید، آنگاه نه فقط در سوءبرداشتهایمان از نظریه روانکاوی تجدیدنظر خواهیم کرد بلکه شاید بهتر متوجه بشویم که نقد ادبی روانکاوانه چه امکانات کمنظیری برای تحلیل و فهم بهتر متون ادبی و آثار هنری در اختیارمان قرار میدهد.
* علت این که هر دو مقدمه چاپ قدیم و جدید کتاب در این نوبت از چاپش درج شده چیست؟ چاپ اول کتاب در سال ۸۲ منتشر شده است. به نظر شما، پژوهش روانکاوانه درباره فرهنگ عامّه ما، از زمان چاپ اول این کتاب تا این نوبت از چاپش در سال ۹۴، چقدر تغییر کرده است؟ چون خودتان هم در مقدمه اشاره کردهاید که در سال ۸۲ منابع برای مطالعات فرهنگی بسیار کم بوده است.
حفظ مقدمه بر چاپ قبلی وقتی که ویراست جدیدی از یک کتاب منتشر میشود، کاری متداول است. علتش این است که مؤلف یا مترجم مطالبی را درباره کتاب توضیح داده که در مورد چاپ جدید هم مصداق دارد و لزومی نیست که آن مطالب دوباره در قالب مقدمهای جدید تکرار شوند. در مقدمه ویراست جدید یکی دو نکته را درباره ماهیت میانرشتهای مطالعات فرهنگی اضافه کردم و همچنین سپاسگزاری کردم از همه کسانی که بعد از انتشار چاپهای قبلی این کتاب از راههای مختلف با من تماس گرفتند و اطلاع دادند که از الگوی پیشنهادشده در این کتاب برای تحقیقاتشان یا نوشتن پایاننامههایشان استفاده کردهاند. اطلاع از این موضوع و دریافت نظرات مخاطبان برای من بسیار مایهی دلگرمی بود و نشان میداد که ترجمه این کتاب کار درستی بوده و به پیشبرد مطالعات و پژوهشهای علوم انسانی در جامعه ما یاری رسانده است.
در مورد تأثیر این کتاب در مطالعات پژوهشگران ایرانی درباره فرهنگ عامّه باید بگویم ترجمه فارسی کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه» نخستین بار در سال ۱۳۸۲ منتشر شد و ویراست جدیدِ آن چهارمین نوبتی است که این کتاب انتشار مییابد. در واقع «روانکاوی فرهنگ عامّه» را تاکنون سه ناشر مختلف در مجموع چهار بار منتشر کردهاند.
به گمانم همین که ناشران گوناگون به آن توجه کردهاند و کتاب هم توانسته با اقبال خوب خوانندگان مواجه شود، نشان میدهد که انعکاسی در جامعه علمی و مخاطبان داشته است. من همچنین مطلع هستم که در بسیاری از پایاننامههای فوقلیسانس و دکتری به این کتاب استناد و از روششناسی آن پیروی شده است. با این همه، تابوی منضمشده به روانکاوی در جامعه ما آنچنان سیطرهای دارد که این قبیل تحقیقات نمیتوانند به سهولتِ پژوهشهایی که با استفاده از سایر شیوهها نوشته میشوند بازتاب پیدا کنند.
در هر حال، نکته مهم برای خود من این است که این رویکردِ میانرشتهای و کلاً الگوی میانرشتهای مطالعات فرهنگی هرچه بیشتر در جامعه علمی ما شناسانده شود تا به مرور زمان بتواند جایگاه شایسته خودش را به عنوان شیوهای علمی برای فهم سازوکارهای فرهنگی پیدا کند.
* به نظر شما، روانکاوها میتوانند منتقد باشند؟ این معادله از طرف دیگر هم صدق می کند؟ آیا منتقدان روانشناس هستند؟
کاری که روانکاوان (نه به طور عام روانشناسان) برای درمان انجام میدهند، شکلی از همان کنشی است که در مطالعات ادبی اصطلاحاً نقد ادبی مینامیم. میدانید که درمان روانرنجوریها در روانکاوی از راه تجویز دارو صورت نمیگیرد. روانکاوان پزشک نیستند که داروشناسی خوانده باشند و نتیجتاً نسخه دارو نمینویسند. آنان از راههای مختلف میکوشند به مفاد ضمیر ناخودآگاه بیمارانشان پی ببرند و نهایتاً آن موضوعی را که بیمار به ساحت تاریکِ روانش واپس رانده است به ساحت روشن روان او، یا اصطلاحاً به ضمیر آگاهش، بیاورند.
فرضیه روانکاوی این است که وقوف آگاهانه بیمار به منشأ اضطرابها و دردهای روانتنی باعث میشود که این قبیل روانرنجوریها ابتدا مهار و سپس درمان شوند. اما این کار با تکنیکهای مختلفی انجام میشود که یکی از آنها تحلیل رؤیاست. بیمار باید خوابهایی را که مکرراً میبیند بدون سانسور به روانکاو بیان کند. اغلبِ این خوابها مضمون یا مضامین مشابهی دارند ولی به شکلهای مختلف تکرار میشوند.
تا من از «مضمون مشابه» یا «مضمون مکرر» صحبت میکنم، اهالی ادبیات و نقد ادبی به یاد موتیف (یا بنمایه) میافتند. آنچه ما در ادبیات موتیف مینامیم هم جز این نیست: مضمونی که در یک اثر معیّن یا مجموعه آثار یک نویسنده یا آثار ادبی یک دوره پیاپی تکرار میشود. پس در واقع روانکاوان با بررسی رؤیاهای بیمارانشان دست به کاری میزنند که بیشباهت به کار منتقدان ادبی نیست. از سوی دیگر به این موضوع توجه کنید که رؤیا به یک داستان کوتاه شباهت دارد. همه عناصر داستان (مانند شخصیت، مکان، زمان و به خصوص کشمکش و فضاسازی) در رؤیاهای ما وجود دارند.
در واقع، این عناصر حکم ساختمایههای رؤیا را دارند. به این ترتیب، روانکاوی که رؤیاهای بیمارانش را تحلیل میکند به منتقد ادبیای شباهت دارد که رؤیاهای عمومی در فرهنگ (داستانها، رمانها، فیلمهای سینمایی، نمایشنامهها، سریالهای تلویزیونی و غیره) را تحلیل میکند. از این حیث، بله، روانکاوان میتوانند منتقد ادبی باشند، کما اینکه در کشور ما نیز همینطور است و برای مثال دکتر محمد صنعتی و دکتر سیدحسین مجتهدی علاوه بر کار حرفهای خودشان که روانکاوی بالینی است، آثار هنری و ادبی را از منظری روانکاوانه تحلیل میکنند.
البته دقت کردید که من گفتم «روانکاوان میتوانند منتقد ادبی باشند»، نه اینکه هر روانکاوی لزوماً با ادبیات و هنر آشناست و لزوماً نقد ادبی هم انجام میدهد. عین همین موضوع درباره منتقدان ادبی مصداق دارد. یعنی هر منتقد ادبیای لزوماً با روانکاوی آشنا نیست و نمیتواند تحلیل روانکاوانه از متون ادبی به دست دهد، اما آن دسته از منتقدان ادبی که با مبانی نظریِ روانکاوی آشنا بشوند قاعدتاً میتوانند نقد روانکاوانه انجام بدهند.
* نکتهای که در بررسی کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه» نظرم را جلب کرد، این بود که فرهنگ عامّه و ورزش محبوبی مانند فوتبال، جدا از فرهنگ طبقه نخبه و دانشگاهی نیست. یعنی نویسنده این اثر، بخشهای مفصل و صفحات زیادی از اثرش را به توضیح و تشریح فوتبال و تاریخچهاش اختصاص داده است. او میگوید: «نقش روانکاوی در فهم احساسات تعصبآمیزِ برآمده از فوتبال، چندان کمکی به فهم خودِ بازی فوتبال نخواهد کرد. روانکاوی روشن میکند که احساسات بدویِ گروهی چگونه [در ضمیر ناخودآگاه] به این بازی الحاق میشوند، اما علت این امر ــ یا به عبارت دیگر، سرچشمه این شور و شعف ــ را تبیین نمیکند.» نویسنده در مطالب کتاب حتی خطاهای بازی از جمله خطای هَند و... را شرح داده است. حالا سؤال اینجاست که فرهنگ عامّه و فرهنگ نخبه واقعاً در هم تنیده هستند یا این که مرزبندی مشخصی دارند و فرهنگ طبقه عامّه نمونهای برای بررسی نخبگان است؟
همین موضوع یکی از عمدهترین تفاوتهای مطالعات فرهنگی با جامعهشناسی فرهنگ است. در گذشته، پرداختن به فرهنگ عامّه دون شأن روشنفکران و تحلیلگران فرهنگ محسوب میشد. تصور نخبگان و دانشآموختگان دانشگاه این بود که موسیقی عامّهپسند ارزش بررسی ندارد، یا رمانهای عامّهپسند درخور خواندن نیستند. میدانید که این نگاه منفی به فرهنگ عامّه در مکتب فرانکفورت توسط اندیشمندانی مانند هورکهایمر و آدورنو نظریهپردازی هم شد.
بنا به اعتقاد آنان، فرهنگ عامّه نوعی صنعت است که نظام سرمایهداری با تمام توان از آن حمایت میکند زیرا از این راه منافع عظیم مادی عاید شرکتهای تجاری میشود که در این زمینهها فعالیت میکنند. آدورنو برای مثال به شرکتهای تولید صفحات گرامافون (امروز میتوانیم بگوییم سیدی یا دیویدیِ موسیقی) اشاره میکند و تولیدات انبوه آنان را منبع بسیار بزرگ سود برای بورژوازی میداند.
در مکتب فرانکفورت همچنین اعتقاد بر این است که فرهنگ عامّه با منحرف کردن توجه ما از بنیانیترین مسائل مربوط به شکاف طبقاتی، باعث استمرار نظام سرمایهداری میشود. تماشای فیلمهای هالیوودی، گوش کردن به موسیقی پاپ، مشغول بودن به طرفداری از این تیم فوتبال در برابر آن دیگری، خواندن رمانهای عاشقانه عامیانه و خلاصه دخیل شدن در فرهنگ عامّه مسائل مهمتری مانند گرانی، بیکاری، مشکل مسکن و امثال آن را که مستقیماً زندگی ما را تحت تأثیر قرار میدهند، از دایره توجه بلافصلمان خارج میکنند و به این ترتیب میتوان گفت فرهنگ عامّه سازوکاری برای بقای سرمایهداری است. به گمانم نقد جامعهشناس برجستهای مانند یوسف اباذری به نوع موسیقیِ مرحوم مرتضی پاشایی هم کمابیش از همین منظر بود.
غرضم از اشاره به این نکات این است که تأکید کنم این نگاه منفی به فرهنگ عامّه مبانی خاص خودش را در نظریههای اجتماعی دارد. حال آنکه مطالعات فرهنگی مروّج این دیدگاه است که عالمان علوم انسانی میبایست به جای بیارزش محسوب کردن تولیدات این فرهنگ، به این پرسش مهم پاسخ بدهند که: چرا موسیقی عامّهپسند یا سریالهای تلویزیونی و رمانهای اشکآور و رمانتیک تا به این حد در نزد تودههای وسیعِ خوانندگانشان محبوبیت دارند؟
مطالعات فرهنگی به این پدیدهها نگاهی شاملشونده دارد و آنها را از دایره پژوهش بیرون نمیگذارد. البته باید توجه داشته باشیم که این به معنای مُهر تأیید گذاشتن بر مثلاً موسیقی عامّهپسند نیست. واضح است که سمفونیهای بتهوون کیفیت زیباییشناختیای دارند که آنها را به وضوح از ترانههای کوچهبازاری و پاپ متمایز میکند. اما مسئله اینجاست که عالم علوم انسانی نباید به بهانه نخبه بودن یا نخبهگرایی از وظیفهاش که روشن کردن سازوکارهای معناسازی در این جلوههای فرهنگ است شانه خالی کند. این کار مانند این است که شیمیدانها اعلام کنند در آزمایشگاههایشان فقط با عناصر گرانقیمت مانند طلا و نقره سروکار خواهند داشت و نه مس و مفرغ؛ یا زبانشناسان اعلام کنند که صرفاً درباره گونههای زبانی رسمی تحقیق خواهند کرد نه درباره گونههای غیررسمی و زبان عامیانه. از منظر مطالعات فرهنگی، منتقدان ادبی میبایست نه فقط رمانهای نوشتهشده به قلم نویسندگان پُرآوازه و صاحبسبک، بلکه همچنین رمانهای عامّهپسند را به دقت بررسی کنند.
* با این حساب میتوان گفت که مطابق با الگوی بهکاررفته در کتاب «روانکاوی فرهنگ عامّه»، دانشجویان یا پژوهشگران ادبیات باید علاوه بر حیطه آشنای کار خودشان (متون ادبی) در مطالعات اجتماعی هم نقش داشته باشند. راستی چرا در کشور ما اینطور نیست؟ تلقی اکثر مردم این است که ادبیاتیها فقط شعر میخوانند و کاری به اوضاع فرهنگی یا اجتماعی ندارند.
بله، این تصورِ اکثر مردم ماست و در دانشگاههایمان هم همین اعتقاد را دارند. به دلیل همین قبیل تصورات است که کلاً رشتههای ادبیات در کشور ما خیلی مهم محسوب نمیشوند. مثلاً وقتی فرزند خانوادهای در کنکور برای رشتههای مهندسی یا پزشکی یا حتی برای سایر رشتههای علوم انسانی مانند حقوق و روانشناسی و امثال آن پذیرفته میشود، والدین احساس رضایت و خشنودیِ بیشتری دارند تا زمانی که فرزندشان در رشتههای ادبیات قبول میشوند.
به نظر من، ریشههای این دیدگاه تحقیرآمیز درباره ادبیات را باید در نحوه آموزش آن در دانشگاه و همچنین در برنامههای درسی آن دید. وقتی دانشجوی ادبیات عمدتاً متونی را بخواند که به زندگی واقعی در زمانه ما مربوط نمیشوند، نباید از مردم توقع داشت که دانشآموخته آن رشته را واجد صلاحیت برای تحقیق درباره مسائل جامعه معاصر و یافتن پاسخهایی برای مسائل زندگی امروز بدانند. البته در کشورهای پیشرفته اینطور نیست.
ادبیات را نوعی گفتمان میدانند که همچون هر گفتمان دیگری در ساحت جامعه میتواند بازنماییکننده مناسبات بینافردی باشد. ملحوظ شدن نقد ادبی در درسهای دانشجویان ادبیات و سپس آموزش روشهای تحقیق در مطالعات فرهنگی به آنها، میتواند وضعیت نامطلوب فعلی را عوض کند و شأن یا جایگاه مناسبتری به رشتههای ادبیات در جامعه ما بدهد، ضمن اینکه البته چشمانداز اشتغال دانشآموختگان این رشتهها را وسیعتر و روشنتر میکند.
* سؤال آخر را شاید باید ابتدا میپرسیدم ولی طرحش در این مقطع از بحث به نظر مفیدتر است. این کتاب، بیشتر برای روانشناسان حوزه فرهنگ عامّه مفید است یا منتقدها؟ چون یک طرف کار نویسندهای روانشناس است و طرف دیگرش شما که یک منتقد هستید. بنابراین مخاطب فارسیزبانی که کتاب را میخواند و شما را میشناسد، با خود فکر خواهد کرد که متن اصلی این کتاب از فیلتر یک مترجمِ منتقد عبور کرده و به این شکل و قامت درآمده است.
همچنان که این کتاب در زبان انگلیسی هم برای پژوهشگران مطالعات فرهنگی کاربرد دارد و هم برای منتقدان ادبی، ترجمه فارسی آن نیز میتواند برای هر دو دسته مفید باشد. اتفاقاً از میان برداشتن مرزهای متعارف بین حوزههای سنتاً مجزای علوم انسانی، یکی از اهداف اصلی مؤلف در نوشتن این کتاب و ایضاً من در ترجمه آن بوده است. نقد از مطالعات فرهنگی جدا نیست، همانگونه که مطالعات فرهنگی هم بر شالوده نقد ادبی شکل گرفته است و نمیتواند از آن جدا باشد.
ترجمه این کتاب توسط کسی که بیشتر با کارهایش در نقد ادبی شناخته شده است، شاید برای ما در ایران که هنوز به تحقیقات میانرشتهای عادت نکردهایم مایه تعجب باشد اما در کشورهای دیگری که مطالعات فرهنگی را به صورت میانرشته در دانشکدههای علوم انسانی و هنر تدریس میکنند موضوعی آشنا و عادی تلقی میشود.
تأکید میکنم که من در جایگاه مترجم هیچ رنگولعاب ادبیای به این کتاب نزدهام، بلکه این رویکرد در کشور ما جدید و غریب است. مطالعات فرهنگی در دانشگاههای اروپا و آمریکا به دانشجویان نقد ادبی تدریس میشود و اصلاً مقصود از تربیت منتقد ادبی در آنجا راه بردن به لایههای عمیق و ناپیدای فرهنگ در زندگی زندگی روزمره است.
ادبیات یکی از جلوههای فرهنگ است اما همان سازوکارهایی که در نقد ادبیات برای فهم معانی ضمنی و نامصرّحِ متون به کارمان میآید، میتوانند در کاویدن فرهنگ و فهم معنای رفتارهای اجتماعی و تعاملهای بینافردی هم کاربرد داشته باشند. امیدوارم روزی در کشورمان به جایی برسیم که وقتی در نهادهای فعال در حوزه فرهنگ عمومی مسائل اجتماعی را بررسی میکنند، منتقدان ادبی هم در کارگروههای تخصصیای که به همین منظور تشکیل میشود عضویت داشته باشند. بیتردید حاصل این همکاری میانرشتهای شناخت هرچه بیشتر و ژرفترِ جامعه خودمان خواهد بود.
------------------------
گفتگو از: صادق وفایی