به گزارش خبرنگار مهر، این روزها نهاد قدرتمند و یکپارچه ای که ما از آن به عنوان اتحادیه اروپا یاد می کنیم در ضعیف ترین شرایط خود از زمان عقد پیمان «ماستریخت» در سال ۱۹۹۴ میلادی به سر می برد - پیمانی که منجر به ایجاد اتحادیه اروپا و خلق یورو شد.
زمزمه خروج یونان از حلقه کشورهای عضو یورو نخستین جریان اعتراضی بود که در صورت تداوم به داعیه جدایی طلبی دیگر اقتصادهای ضعیف این حوزه پولی دامن می زد و رویای شیرین اروپای واحد را به کابوسی تلخ بدل می کرد.
اما دیری نپایید که از پس فرونشاندن بحران یونان، دولت انگلستان به بهانه حفظ هویت ملی خود از پذیرش محدودیت های اعمال شده از سوی اتحادیه سرباز زد و تداوم عضویت خود را به ایجاد تغییرات ساختاری در بدنه اتحادیه اروپا منوط دانست.
از سوی دیگر، تصویر اروپای آزاد که پیشتر متکی به تعریف ارایه شده از مرزهای شنگن بود، این روزها بر اثر سیل پناهجویان به سرابی بی پایان تبدیل شده است.
خبرگزاری مهر با دکتر «سید جواد میری» دانشیار حوزه جامعهشناسی و تاریخ ادیان پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی به گفتگو نشست تا با توجه به تحولات اخیری که در بستر اروپا در جریان است چشم انداز آتی این اتحادیه را به تصویر بکشد. در گفتگو با دکتر جواد میری به بررسی این موضوعات پرداخته ایم که در ادامه می آید.
سید جواد میری دارای مدرک دکتری از دانشگاه «بریستول» انگلستان است و از سوابق حرفه ای وی می توان به تدریس در دانشگاه های روسیه، چین، انگلستان و مالزی اشاره کرد.
*یکی از موفقیت های منطقه گرایی و تحقق ایده نوکارکردگراها، تشکیل اتحادیه اروپا بود. آیا اتحادیه اروپا از حیث منطقه گرایی یک اتحادیه کارا بوده است؟
برای پاسخ به این پرسش باید در ابتدا به واکاوی وقایعی بپردازیم که موجب شکل گیری اتحادیه اروپا شد. اتحادیه اروپا در منطقه ای قرار گرفته که تجربه از سر گذراندن دو جنگ جهانی بزرگ را به خود دیده است. نزاع ها و درگیری های قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی، امپراتوری هایی که دنبال آن بودند تا اروپا و حتی روسیه را تحت حاکمیت خود درآورند، جنگ های بزرگ مانند لشکرکشی های ناپلئون، اختلافاتی که بین آلمان و فرانسه برای اثبات حاکمیت خود وجود داشت و بعد وارد شدن انگلستان به این مسئله و در نهایت رقابت هایی که در درون اروپا به وقوع پیوست که مصادف شد با انقلاب صنعتی و تغییر شیوه زیست انسان به معنای جهانی آن یعنی عبور از دوران کشاورزی به دوران صنعتی و بعد فراصنعتی و نیاز به اینکه انرژی ارزان و نیروی کار ارزان داشته باشند. بعد از پشت سر گذاشتن همه این جدال ها، اروپایی ها تصمیم گرفتند تا دعواهای خود را به گونه ای در سطح جهان فرافکنی کنند که مسئله استعمار هم از دل آن بیرون آمد.
رقابت های شدیدی که بین قدرت های مرکزی فرانسه، آلمان، بریتانیا و تا حدودی هم روسیه وجود داشت، باعث شد که بعد از جنگ جهانی دوم دغدغه ای ایجاد شود مبنی بر اینکه واقعا باید چه کار کنیم. در بین کشورهای اروپایی یک سری منافع مشترک و یک سری تفاوتهای بنیادین وجود دارد. این را چگونه باید حل و فصل کنیم؟
با توجه به این پیشینه حداقل در منطقه غرب و شمال و تا حدودی کرانه مدیترانه ای اروپا ما طی ۷۰ سال گذشته جنگی نداشته ایم. از این موضع، اتحادیه اروپا موفق عمل کرده و توانسته است نزاع های خود را از حالت نظامی و امنیتی به سمت رقابت های سازنده اقتصادی، تجاری و علمی ببرد.
اما پاسخ به مقوله کارایی اتحادیه اگر از این منظر نگاه کنیم که آیا توانسته به عنوان یک اتحادیه منطقه ای با غول های اقتصادی جهان در قرن ۲۱ رقابت کرده و شانه به شانه آنها حرکت کند و یا حتی از اقتصادهای نوظهور مانند چین، برزیل و یا حتی اتحادیه های دیگری که در شرق یا جنوب شرقی آسیا در حال رشد و توسعه هستند مانند کره جنوبی، تایوان و تایلند پیشی بگیرد، چندان آسان نخواهد بود و جای بحث باقی می ماند.
البته کسانی هستند که می گویند عدم توانایی رقابت اتحادیه اروپا با اقتصادهای نوظهور را نباید به حساب ضعف اتحادیه گذاشت بلکه بر عکس باید به آن به عنوان یکی از نقاط قوت نگاه کرد. دلیل آنها این است که بعد از جنگ جهانی دوم در منطقه غرب و شمال اروپا ایده دولت رفاه محور ایجاد شد مبنی بر اینکه تمامی اقشار جامعه باید از امکانات موجود برخوردار باشند. با این اوصاف اگرچه سوئد به عنوان یک کشور اروپایی نتوانسته با اقتصاد نوظهوری مثل چین رقابت کند، در عوض کیفیت زندگی و سطح رفاه مردم بالاتر است.
البته، اگر در دراز مدت اتحادیه اروپا نتواند مسئله نیروی کار ارزان و سرمایه گذاری کلان را به گونه ای حل و فصل بکند که امکان شرکت در رقابت های اقتصاد جهانی فراهم شود، ما شاهد تغییرات بسیاری در وضعیت اتحادیه اروپا خواهیم بود.
*آیا اتحادیه اروپا توانسته حوزه های کارکردی خود را از سطوح پایه چون اقتصاد و تجارت به سطوح بالاتر امنیتی و نظامی تسری دهد؟
اروپای نوین بعد از جنگ جهانی دوم به گونه ای تعریف شد که دوباره به تهدیدی برای شوروی سابق و یا آمریکا تبدیل نشود. وقتی صحبت از اتحادیه اروپا می شود، نباید فراموش کنیم که یکی از ارکان اصلی اتحادیه اروپا آلمان است. اتحادیه اروپا زمانی شکل گرفت که آلمان می خواست این حس را ایجاد کند که می تواند دوباره به وزنه ای در مقابل قدرت های دیگر به ویژه آمریکا و روسیه بدل شود. در واقع، یکی از سیاست های آمریکا و حتی انگلستان (به عنوان کشوری که در همگامی با واشنگتن در مواقع لزوم چرخ اتحادیه اروپا را پنچر می کند) این بوده است که اتحادیه اروپا نباید یک نهاد نظامی قوی شود زیرا در این صورت در برابر سیاست های کلان آمریکا قد علم می کند. این ایده همواره به گونه ای نانوشته وجود داشته است. آمریکا همیشه مراقب حرکت های اتحادیه اروپا به ویژه آلمان بوده و حتی گاهی بلند پروازی های فرانسه را هم قابل قبول نمی دانسته است. به بیان دیگر، درست است که ناتو (پیمان آتلانتیک شمالی) در تعریف رسمی برای حفظ امنیت اتحادیه اروپا ایجاد شده است؛ اما حقیقت امر آن است که ناتو چتری است برای ممانعت از آنکه کشورهای عضو اتحادیه به ویژه آلمان و فرانسه هرگز اراده ای برای تبدیل شدن به قدرت برتر نظامی در سطح جهانی پیدا کنند. این اتحادیه همیشه باید در ذیل پکیجی حرکت کند که ناتو و مشخصا آمریکا برایش تعریف کرده است. اگر اروپا زمانی بخواهد از این اصل تخطی کند، معادلات امنیتی جهان را به گونه ای دیگر تجربه خواهیم کرد.
*اتحادیه اروپا شامل دو طیف است. از یک سو آلمان و فرانسه قرار دارند و از سوی دیگر انگلستان. جالب آنکه انگلستان روابط فراآتلانتیکی با آمریکا را به روابط درون اتحادیه ای ترجیح می دهد. آیا این شکاف تهدیدی برای آینده اتحادیه اروپا نیست؟
اینکه در آینده اتحادیه اروپا می تواند کارکرد خود را حفظ کند یا فقط به شیوه ای سمبلیک به حضور خود ادامه خواهد داد مسئله ای است که نیاز به تامل بیشتری دارد. اما نباید فراموش کرد که نمی توان به رابطه بریتانیا با اتحادیه اروپا تنها از منظر تحلیل های سیاسی نگاه کرد. بلکه باید یک مقدار فهم مردم شناسانه و جامعه شناسانه از تفاوت های بنیادینی داشته باشیم که بین انگلستان، آلمان و فرانسه وجود دارد.
حقیقت امر آن است که تفاوت های بسیاری بین شخصیت، فرهنگ و نوع نگاه بریتانیایی ها، آلمانی ها و فرانسوی ها وجود دارد. اگر مدتی در این کشورها زندگی بکنید و نگاهی به تعابیر رسانه ای این سه کشور بیاندازید، متوجه می شوید که با همه همگرایی هایی که سعی کرده اند طی ۵۰ سال اخیر بین خودشان ایجاد کنند، مسئله نژاد، ملیت و قومیت همچنان در بین آنها وجود دارد مثلا هر وقت مسابقه فوتبالی بین آلمان و انگلستان است از تعابیری با مضمون «ارتش آلمان وارد ویمبلدون شد» یا «بریتانیا ۴ به هیچ ارتش آلمان را شکست داد» استفاده می شود. استفاده از این تعابیر در فضای رسانه ای نشان می دهد که در ذیل این نگاه های همگرایانه سیاستمداران واقعا تفاوت های بنیادینی وجود دارد که حاصل یک روز و شب نیست بلکه در طول تاریخی به قدمت ۸۰۰ تا یک هزار و شاید دو هزار سال به وجود آمده است و تاییدی بر این اصل است که نمی توان عادات مردم را با دستورات سیاسی تغییر داد.
ما باید به هنگام ارائه تحلیل این تفاوت های بنیادین را تحت نظر داشته باشیم و آنها را صوری نپنداریم. مثلا با همه همگرایی های سیاسی که ممکن است بین پاریس و لندن ببینیم، در فرانسه سیاستی است که اگر در رادیو و تلویزیون ملی فیلم انگلیسی و یا هالیودی پخش می شود، حتما باید برنامه بعدی، فیلم یا آهنگ فرانسوی باشد که این خود اثباتی است بر لزوم حفظ رقابت دیرینه بین کشورهای اروپایی.
اما در پاسخ به اینکه آیا واقعا تهدیدهای لندن برای خروج از اتحادیه اروپا جدی است، باید بگویم انگلستان کشوری است که در حاشیه اروپا واقع شده یا به عبارتی در خشکی قرار ندارد. کسانی که در حوزه ژئوپلیتیک کار می کنند معمولا دقت خاصی به این قبیل مسائل دارند به عنوان مثال «آلفورد مکیندر» که یک جغرافیدان انگلیسی است می گوید کشورهایی که جزیره ای هستند ذهنیت خاصی از توانایی ها، ظرفیت ها و محدودیت های خود دارند. به عنوان مثال اگر بخواهیم در سطح جهانی مقایسه ای بین ذهنیت های کشورها بکنیم باید ژاپن و انگلستان را در یک دسته بندی قرار دهیم چون قرابت های زیادی با هم دارند و هر دو از قدرت های استعماری قرن ۲۰ بوده اند. ظرفیت های داخلی این دو کشور چنان محدود است که اگر به عنوان مثال تنها به ظرفیت های خودشان تکیه کنند دوام چندانی نخواهند آورد و به همین دلیل است که همیشه باید نوعی گرایش تهاجمی را حفظ کنند. این کشورها نباید سرمایه گذاری های خود را بر روی یک نقطه متمرکز کنند بلکه باید حتی الامکان سرمایه گذاری های متنوعی داشته باشند تا دایره ظرفیت های آتی خود را گسترش بدهند.
انگلستان هیچگاه یک کشور اروپایی آن گونه که لوکزامبورگ، سوئیس، آلمان، سوئد و دانمارک هستند، نخواهد بود. اما همیشه در کنار اروپا سعی در مدیریت کردن بحران دارد و در این میان مسئله فرهنگ آنگلوساکسون را هم نباید فراموش کرد. به عنوان مثال در مدیریت کلان کشوری مثل آمریکا (علیرغم چند فرهنگی، چند نژادی و چند ملیتی بودن) هنوز که هنوز است موضوعاتی چون تکلم انگلیسی، نژاد سفید اروپایی و از همه مهمتر فرهنگ آنگلوساکسون ارجحیت می یابد یا به تعبیری گرایش خاصی به سمت انگلستان دارند. شما گرایش مشابه ای را در رفتار انگلستان نسبت به آمریکا مشاهده می کنید. البته ممکن است حس رقابت بین آنها وجود داشته باشد اما انگلیس ها اگر بخواهند زمانی بین آمریکا و آلمان یکی را انتخاب کنند به طور یقین آمریکایی ها را انتخاب می کنند. اما این واقعیت که محدودیت های جغرافیایی آنها را در مجاورت اروپا قرار داده، پارادوکسی است که لندن را درگیر خود می کند.
حال در پاسخ به این سؤال که آیا در آینده اتحادیه اروپا منسجم باقی خواهد ماند یا تصویری سمبلیک به خود خواهد گرفت، باید منتظر شکل گیری و تاثیرگذاری معادلات ژئوپلیتیکی قرن ۲۱ باشیم تا ببینیم قدرت های نوظهور جهان چگونه خود را بازسازی خواهند کرد. باید ببینیم ورود قدرت های اقتصادی مثل برزیل، چین و هند، قدرت نظامی مثل روسیه و قدرت منطقه ای مثل ایران چگونه وضعیت انرژی، ژئوپلیتیک انرژی، راه های انتقال انرژی را متاثر می کند. از سوی دیگر باید ببینیم که تغییر و تحول هایی که به هنگام بازسازی هویت های منطقه ای اوراسیا، خاورمیانه و آمریکای لاتین رخ می دهد، به چه صورت خواهد بود.
از اواخر قرن ۱۹ تا اواخر قرن ۲۰، واحدهای سیاسی خود را بر اساس هویت های ملی و مرزبندی های سیاسی تعریف کردند. اما به نظر می آید که جهان در حال حرکت به سمتی است که این واحدها در قالب مجموعه هایی که مرزهای سیاسی مشخصی دارند، شاهد تغییر و تحولات عظیمی خواهند بود. شاید ما در آینده شاهد واحدهای سیاسی باشیم که خود را بر اساس ژئوکالچر (جغرافیای فرهنگی) تعریف می کنند و این تغییر و تحولات مسلما بر اتحادیه اروپا هم تاثیر خواهند گذاشت.
*از جمله شرایط انگلستان برای تداوم حضور در اتحادیه اروپا تضمین استقلال رای کشورهای عضو به قیمت محدود کردن دامنه اختیارات اتحادیه است. پذیرش تغییرات ساختاری پیشنهاد شده از سوی انگلستان چه تاثیری بر آینده اتحادیه اروپا خواهد داشت؟
عملا اتحادیه اروپا تبدیل شده است به اتحادیه آلمان و فرانسه در برابر انگلستان و بازی کج دار و مریزی که بریتانیا طی ۱۵ سال اخیر پیشه خود کرده باز هم ادامه خواهد داشت. به طور قاطع می توان گفت که بریتانیا هیچ گاه وارد معادلات پولی اتحادیه اروپا نخواهد شد چرا که هیچ یک از دو زمینه اقتصادی و فرهنگی برای تحقق این امر وجود ندارد. انگلستان به لحاظ فرهنگی و امنیتی و سرمایه گذاری متقابل در حوزه اقتصادی با اتحادیه اروپا همکاری دارد اما هرگز هویت ملی خود را در ذیل اتحادیه اروپا تعریف نمی کند.
در زمینه طلب استقلال و آزادی عمل برای همه کشورهای عضو اتحادیه اروپا هم باید گفت که کشورهای کوچکی مثل لیتوانی یا اسلوونی به دنبال استقلال بیشتر نیستند بلکه برعکس تمایل دارند که به لحاظ امنیتی و نظامی در داخل اتحادیه قرار بگیرند. ترس بریتانیا از این است که واگذاری امتیازاتش دولت لندن را در ذیل اقتصاد و قدرت برتری چون آلمان قرار خواهد داد. این مسئله ای است که بریتانیایی ها قبول نخواهند کرد.
به عنوان مثال کشور ضعیفتری مثل پرتغال هیچ مشکلی ندارد که خود را در ذیل اقتصاد قوی تری مثل آلمان تعریف کند. در مورد اسپانیا، سوئیس و لوکزامبورگ هم چنین مشکلی وجود ندارد.
*زمزمه هایی در خصوص خروج یونان از اتحادیه اروپا مطرح بود. چرا کشورهایی چون آلمان نسبت به خروج یونان از اتحادیه نگران هستند؟
وقتی در مورد یونان صحبت می کنیم صرفا از دید یک واحد اقتصادی- سیاسی به آن نگاه نمی کنیم. اروپا در نگاه اندیشمندان بزرگ غربی یک منطقه جغرافیایی نیست. به عنوان مثال «کارل یاسپرس» از اروپا به معنای یک ایده صحبت می کند. اروپا یک رویا است. مفهوم اروپا در سیر تاریخ به اساطیر یونان بازمی گردد. اروپا ایده ای است که در طول تاریخ آرام آرام خود را خلق و بازآفرینی می کند. مثلا مسیحیت کاتولیک غربی در دوره ای به آفرینش ایده اروپا کمک کرد. بعد ورود به عصر روشنگری و دوره مدرنیته آرام آرام به تکمیل این ایده کمک کرد.
اما اگر در سیر تاریخ دقیق شویم، یونان برای اتحادیه اروپا فقط یک کشور نیست. یونان مهد و مادر ایده اروپا و در نهایت اتحادیه ای به همین نام است. من قصد ندارم این مسئله را از منظر اقتصادی تجزیه و تحلیل بکنم. البته در ظاهر امر کشوری مثل آلمان به فاکتورهایی نظیر حفظ حوزه یورو و تامین نیروی کار ارزان احتیاج دارد. اما از منظر من اتحادیه اروپا به عنوان یک واحد منطقه ای بدون وجود یونان و حتی بدون وجود ایتالیا معنایی نخواهد داشت.
وقتی صحبت از اروپا می کنیم باید مهد فرهنگی و چارچوب هویتی برای آن متصور شویم. برای مثال فردی مثل «زیگموند فروید» صحبت از روانکاوی می کند. وی از اسطوره ها و مفاهیمی استفاده کرده که زمانی معنا پیدا می کند که مخاطب جهان اسطوره ای یونان را بشناسد. اگر وی جهان اسطوره ای یونان را نشناسد نمی داند فرضا «عقده ادیپ» چه مفهومی دارد. تصوری از «فالیک» - یکی از مراحل رشد روانی دوران بلوغ- ندارد.
حال عین همین مسئله در رابطه اتحادیه اروپا و یونان هم صدق می کند. اگر به اروپا از منظر کارل یاسپرس و به عنوان ایده ای نگاه کنیم که در حال خلق و بازآفرینی است، به طور قطع می توان گفت که یونان هرگز اجازه خروج از اتحادیه اروپا را نخواهد داشت. یونان به اروپا هویت می دهد.
*آیا دقیقا به دلیل همین تضادهای فرهنگی است که ترکیه نمی تواند به جمع اتحادیه اروپا بپیوندد؟
دقیقا مسئله به همین شکل است. فراموش نکنید ایده اروپا زمانی تکوین گرفت که عامل «بیگانه ای» به نام «ترک ها» وجود داشتند. اتفاقا از قرن ۱۵ تا ۱۷ میلادی در نگاه اندیشمندان اروپایی این «غیر» یا بیگانه همیشه قوم ترک یا عثمانی بود. همین مسئله به خودی خود به تکوین و همبستگی کلوپ مسیحیان کمک کرد. به عنوان مثال «پاپ بندیکت» یک بار در سخنرانی هایش گفته بود اتحادیه اروپا یک کلوپ مسیحی است و واقعا نیازی نیست که ترکیه وارد یک چنین کلوپی شود. درست است که مسیحیت به معنای یک دین در مدیریت کشورهای غربی محلی از اعراب ندارد ولی مسیحیت را به عنوان یکی از مؤلفه های مقوّم فرهنگی نباید در اتحادیه اروپا نادیده بگیرید.
حتی الان هم در اتحادیه اروپا عنصر مسیحیت نوعی فراز و نشیب را طی می کند. مثلا مسیحیت در کشوری مثل سوئد در حاشیه قرار دارد حال آنکه در کشوری مثل لهستان مقوّم هویت ملی و هویت لهستانی است. مثلا کاتولیک بودن یکی از مؤلفه های قوی شخصیت و ملیت لهستانی است. در این چارچوب مسلما ترکیه هیچگاه اجازه ورود به اتحادیه اروپا را نخواهد داشت.
از سوی دیگر، ورود مهاجرین مسلمان به اتحادیه اروپا که با سیر نزولی جمعیت روبرو است، نگرانی هایی را برای احزاب راستگرا در پی داشته تا از این قضیه به عنوان یک ابزار سیاسی سود ببرند. همین حالا هم در اتحادیه اروپا اعتراضاتی نسبت به افزایش شمار مسلمانان، افزایش نرخ زاد و ولد آنها و تخریب بافت جمعیتی سفید پوست وجود دارد بنابراین ورود یک کشور ۱۰۰ میلیونی مثل ترکیه به اتحادیه اروپا به معنای از بین رفتن فضای ژئوپلیتیکی و ترکیب جمعیتی خواهد بود و این مسئله هیچگاه اتفاق نخواهد افتاد.
*در برخی موارد مثل بحران مهاجرت شاهد آن هستیم که پیشبرد اهداف سیاسی بر رعایت اصول فرهنگی اتحادیه اروپا ارجحیت پیدا می کند و حتی کشورهای اروپایی را به صف آرایی در برابر هم وا می دارد. اتحادیه قرار است تعارضات فرهنگی مهاجرین خاورمیانه را چگونه مدیریت کند؟
در پاسخ به سؤال شما باید ببینیم قرار است ورود مهاجرین به اروپا را از چه منظری تعریف کنیم. باید نخست به این پرسش پاسخ بدهیم که غالبا چه کسانی راه مهاجرت را انتخاب می کنند. معمولا قشری مشقت مهاجرت را به جان می خرد که به طبقه متوسط جامعه تعلق دارد. ورود این قشر به اتحادیه اروپا فضای برخورداری از نیروی کار ارزان را برای آنها ایجاد می کند. در حال حاضر هم یکی از پاشنه های آشیل اتحادیه اروپا در مقایسه با کشوری مثل چین مسئله کمبود نیروی کار ارزان است. اعطای حق شهروندی به پناهجویان سوری یا عراقی حداقل ۵ سال به طول خواهد انجامید و در این مدت آنها می توانند به عنوان نیروی کار ارزان در بازار سیاه به فعالیت بپردازند. اتحادیه اروپا در شرایط موجود به حضور پناهجویان خاورمیانه به چشم یک فرصت نگاه می کند. در اقتصاد اتحادیه اروپا که به منزله یک ماشین بسیار عقلانیت محور عمل کرده و حتی از بحرانی ترین شرایط برای ایجاد فرصت های جدید استفاده می کند، ورود نیروی کار مهاجرین یک امتیاز بزرگ تلقی می شود. آنها فرصتی برای اتحادیه اروپا محسوب می شوند تا بتواند به نوعی پارادوکس بین کار و سرمایه را پوشش دهد چرا که اگر کار ارزان تمام شود به همان اندازه سرمایه به طور تصاعدی بالا می رود.
درباره ادغام فرهنگی هم باید به بحث بین نسل ها توجه داشت. نسل اول هنوز هویت، ذهنیت و گرایش های سرزمین مادری را دارد؛ نسل دوم دچار یک تضادهایی می شود؛ نسل سوم به حالت بی هویتی نزدیک می شود و شاید مسائل تروریستی هم از این منظر تعریف شود که مثلا چرا در بین اعضای داعش تعداد کثیری مسلمان آلمانی تبار یا انگلیسی تبار وجود دارد. اما این تفکر که کل قاطبه مهاجرینی که به اروپا می روند با مقوله ادغام فرهنگی کنار نمی آیند، اشتباه است. انسان موجودی است که خود را با مقتضیات مکان و زمان تطابق می دهد. در نهایت، نسل چهارم مهاجرین در عمل به کشور مبداء تعلق ندارد.
اما این سؤال وجود دارد که آیا سیاست هایی که طی ۶ دهه گذشته از سوی اتحادیه اروپا در قبال مهاجرین اتخاذ شده موفقیت آمیز بوده است یا خیر؟ اروپایی ها در دوره های اول پس از جنگ جهانی دوم به دنبال رویکردهای «شبیه سازی» بودند به این معنا که مهاجرین باید دقیقا مثل مردم کشور مقصد شوند. اما حقیقت امر نشان داد که سیاست تحمیل فرهنگ و آداب نه تنها موفقیت آمیز نیست بلکه نتیجه ای معکوس هم داشته است. لذا، اروپا به جای سیاست شبیه سازی، سیاست «ادغام» را پیشه خود کرد به این معنی که مهاجر هویت خود را حفظ کند اما در عین حال خود را با نیازهای جامعه جدید تطابق بدهد. اما از اوایل قرن ۲۱ واژه «تعدد فرهنگ ها» به تعاریف حوزه مهاجرت وارد شد با این مضمون که کشور میزبان نباید تلاشی برای برهم زدن ترکیب فرهنگی شخص مهاجر داشته باشد. البته این تعریف هم کاستی های خاص خود را دارد زیرا تنوع فرهنگی که در آن گفتگو نباشد به سمت تضادهای بنیادین پیش می رود و در حال حاضر مشکل اصلی این است که با وجود عدم کارایی دو تعریف شبیه سازی و ادغام آیا تعریف سوم یعنی تنوع فرهنگی معیار و شاخص مناسبی برای حل مشکلات ناشی از مهاجرت است. در این میان بعضا شاهد اقداماتی از سوی نومحافظه کاران آمریکایی یا احزاب دست راستی اروپا و حتی روسیه هستیم که در جهت معکوس به الگوهای قدیمی شبیه سازی رو می آورند هرچند واقعیت امروز جامعه چنین اجازه ای را از آنها سلب می کند.
*در شرایطی که مسائلی چون بحران پناهجویان نشان از عدم توافق اعضا به لحاظ سطوح مختلف توسعه یافتگی دارد، آیا اتحادیه اروپا می تواند به عنوان یک نمونه همگرایی منطقه ای به بقای خود ادامه دهد؟
برخی از متفکرین معتقدند که دین دنیای امروز غرب، مسیحیت نیست بلکه اقتصاد در جایگاه یک دیانت و شیوه جدید زندگی جای می گیرد. حقیقت آن است که نباید درباره چگونگی شکل گیری اتحادیه اروپا ساده انگاری کرده و تنها از منظر رسانه ای و ژورنالیستی به آن بپردازیم. بنیان های اقتصادی چنان زندگی کشورهای اروپایی را در هم تنیده کرده است که آنها به راحتی توان دل کندن از یکدیگر را ندارند. بنابراین اگر فرضا مجارستان در ستیزه جویی خود با مهاجرین کمی بیش از حد انتظار افراط کند، بروکسل به عنوان مقر اتحادیه اروپا می تواند در مقام تنبیه سیاست هایی را اتخاذ کند که چرخ زندگی مجارها به کلی فلج شود (اشاره به تهدید اتحادیه اروپا مبنی بر کاهش کمک های مالی در صورت تداوم سیاست های ضد مهاجرتی دولت بوداپست).
همانطور که پیشتر اشاره شد، در پس شکل گیری اتحادیه اروپا ایده بزرگی نهفته است. در اینجا بد نیست به این نکته اشاره کنیم که تنها بخشی از همه درگیری ها، خصومت ها و نزاع هایی که امروز در جهان اسلام اتفاق می افتد به مسائل ژئوپلیتیکی و دخالت قدرت های فرامنطقه ای بازمی گردد ولی مشکل اصلی آن است که ما یک ایده جهان شمول که بتواند تمامی این جغرافیای متفرق را در ذیل یک چتر واحد تعریف بکند، نداریم. ولی در اتحادیه اروپا فیلسوفان بزرگی مانند هگل، کانت، شلایرماخر، هایدگر و کارل یاسپرس ایده اروپای واحد را پرورش داده اند. اروپا به معنای یک واحد فرهنگی که دارای ابعاد متنوع و در عین حال ریشه واحد است در ذهن و زبان آنها جا گرفته و این به گونه ای در نهادهای آموزشی و تربیتی، جهان بینی، سیستم های اقتصادی و سیاسی آنها پرورانده شده است. به عنوان مثال، در اتحادیه اروپا برنامه آموزشی به نام «سقراطس» وجود دارد که از نام فیسوف یونانی «سقراط» گرفته شده است و به موازات آن برنامه آموزشی – فرهنگی دیگری به نام «اراسموس» وجود دارد که آن هم از نام یک فیلسوف هلندی وام گرفته شده است. در ظاهر امر این دو برنامه با هدف تبادل دانشجو بین کشورهای اتحادیه اروپا تنظیم شده اند اما واقعیت این است که در پس این برنامه های آموزشی دو ایده بزرگ نهفته است که در ارتباط مستقیم با نام دو فیلسوف یونانی و هلندی است. سقراط یعنی ایده ای که تفکر و ذهنیت اروپایی بر اساس آن شکل گرفته . اراسموس یعنی کسی که بازاندیشی دینی را در سطح اروپا ایجاد کرده تا مقدمه ای برای حضور «مارتین لوتر» در ادوار بعدی تاریخ باشد. لذا می بینیم که پشت ایجاد این دو نهاد آموزشی یک ایده بزرگ نهفته است. اگر بخواهیم این مسئله را به ایران تعمیم بدهیم باید بپرسیم که آیا ما توانسته ایم برنامه هایی با عناوین «شیخ مفید» یا مثلا «آرش» قهرمان باستانی ایجاد کنیم تا تمام کشورهایی که در حوزه ایران فرهنگی بزرگ تعریف می شوند به گونه ای در آن سهیم باشند. آیا هیچگاه سعی کرده ایم برنامه ای تحت عنوان «مولوی» ایجاد کنیم که تمامی کشورهایی که ادعای مولانا شناسی دارند از اعراب گرفته تا ترک ها و قزاق ها و روس ها و ایرانی ها در ذیل آن تعریف شده و به تبادل دانشجو بپردازند؟ متاسفانه ما در این موارد کار نکرده ایم حال آنکه اروپا اقدامات سازنده ای در این حیطه داشته و با اتکا به همین مثال ها است که نباید درباره اتحادیه اروپا ساده انگاری کنیم.
درست است که این اتحادیه مبنای منطقه ای، اقتصادی و تجاری دارد ولی بیش از همه اینها بر پایه یک ایده بنا شده است. واقیت امر آن است که حرکت بشریت زمانی آغاز می شود که ایده ای پشت آن نهفته باشد. مردم شناسان بر این باور هستند که مدنیت از زمانی آغاز شد که انسان بین خود و طبیعت فاصله ای قائل شد. در واقع تمدن از لحظه ای آغاز می شود که ایده «تمایز» بین خود و طبیعت شکل می گیرد تا به این ترتیب انسان رفته رفته به فکر تامین پوشاک و ایجاد کاشانه، قلمرو و در نهایت اجتماع و غیره بیافتد تا این دستگاه تمدن پیشرفته بشری در سطح جهان ایجاد شود.
درست است که کردارها، ساختار ها و نهادها مهم هستند اما پیش از اینها انسان باید دارای ایده و رویا باشد که هنوز در جهان اسلام به گونه ای که باید نهادینه نشده است. اما برعکس در اروپا از فلسفه به طور کاربردی استفاده می شود به این معنا که با توسل به فلسفه ایده هایی شکل می گیرد که کل جامعه اروپایی را به گونه ای تعبیر می کند که کسی نتواند از آن جدا شود. در واقع این ایده بر رفتارها، ساختارها و نهادها و حوزه عاملیت ها حاکم است.
ممکن است اتحادیه اروپا از نظر ساختاری، تعداد اعضا، ظرفیت و توسعه به شکل فعلی باقی نمانده و دستخوش تغییر شود و به عنوان مثال اتحادیه به سمت نوعی فدرالیسم مشابه آنچه که در آمریکا داریم پیش برود یا حتی فرمت دیگری را برای خود تعریف کند اما اروپا به عنوان یک ایده وجود خواهد داشت.
شاید بهتر است این سؤال را مطرح کنیم که چرا ایده اروپا برای غیر اروپایی ها نیز به همان اندازه جذاب است. چرا حتی جذابیت اروپا از سرزمین های کهنی مثل چین و هند هم بیشتر است؟ علت آن است که فیلسوفان اروپایی سعی کرده اند تعریف خود را از انسان، جامعه، روابط و ضوابط به سطح ایده جهان شمول برسانند. هرچقدر ایده ها به جهان شمولی نزدیکتر باشند جذابیت شان حتی برای آنهایی که در فضایی بیگانه زندگی می کنند بیشتر خواهد شد. هرچه از فرقه گرایی و تعاریف تنگ و محدود دورتر و به ایده های جهان شمول نزدیک شویم، تصوراتمان برای دیگران جذاب تر خواهد بود. اصلا بهتر است برای توضیح ایده های جهان شمول گریزی به ادبیات بزنیم. چرا به عنوان مثال حافظ حتی برای غیر ایرانی، غیر مسلمان و غیر شرقی هم جذاب است؟ چون انسان را در مقام انسانیت و منظومه ای تعریف می کند که نشانی از رنگ و بوی نژادی در آن نیست. حافظ انسان را در حیطه مذهب و آئین خاصی محدود نمی کند و مثلا می گوید «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است». لذا هرچه قدر تعاریف و شیوه زندگی ما جهان شمول تر شود، جذابیتش بیشتر می شود.
نتیجه آنکه تا آینده ای نامعلوم اروپا حداقل به عنوان یک ایده باقی خواهد ماند.