مجله مهر - احسان سالمی: چند شماره پیش بود که به مناسبت شهادت سردار حسین همدانی در سوریه، کتاب «مهتاب خین» را معرفی کردیم. اثری که به بررسی بخشی از خاطرات شهید همدانی در دوران حضور او در جبهههای جنگ تحمیلی پرداخته بود. البته مطالب این کتاب که در زمان حیات خود شهید منتشر شد، محدوده دوران کودکی تا مقطعی از زندگی او در اواخر سال ۶۴ را روایت کرده بود ولی بخشی از خاطرات شهید همدانی بعد از فتح خرمشهر یعنی از خرداد ۶۱ تا ۶۴ و همچنین خاطرات او از روزهای حضورش به عنوان مستشار نظامی کشورمان در سوریه تا پیش از این منتشر نشده بود.
گلعلی بابایی نویسنده توانمند ادبیات مقاومت کشورمان با توجه به وجود این خلا و در زمانی فشرده و اندک پس از اعلام خبر شهادت حاج حسین همدانی در سوریه، به سراغ خانواده این شهید رفته است و بخشی از خاطرات منتشر نشده او را گردآوری و بازنویسی کرده است تا از دل آن کتابی را با عنوان «پیغام ماهیها» منتشر کند.
«پیغام ماهیها» که پنجمین جلد از مجموعه کتابهای «بیستوهفت در ۲۷» محسوب میشود، کتابی ۵۱۲ صفحهای است که در ۴۲ فصل به بررسی سرگذشتنامه استاد جنگهای نامتقارن محور مقاومت و فرمانده پیشین سپاه حضرت محمد رسولالله(ص) پرداخته است.
نویسنده در این کتاب با استفاده از مصاحبههای حسین بهزاد دیگر نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید همدانی فصول ابتدایی کتاب را به بررسی زندگی این شهید در دوران کودکی، سال های مبارزه با رژیم پهلوی، حضور در روزهای سخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تاسیس سپاه پاسداران و عضویت در سپاه استان همدان و نبردهای داخلی جبهه کردستان پرداخته است و بعد از آن در ادامه به سراغ ماجراهای تاسیس لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) با همراهی شهیدان محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت رفته است.
شاید برای آنها که کتاب «مهتاب خین» را خوانده باشند، مطالعه مجدد فصول ابتدایی این کتاب کاری تکراری به نظر برسد، ولی اول اینکه نویسنده ماجرای نقل شده در آن کتاب را به صورت فشرده و خلاصه در این کتاب نقل کرده است و دوم آنکه از یک سوم ابتدایی کتاب به بعد، مخاطب با اتفاقاتی روبرو میشود که برای او تازگی دارد و از همین بخش است که مصاحبههای منتشر نشده شهید، برای اولین بار به رویت مخاطب این کتاب درمیآید.
اما بدون شک یکی از فصول منحصر به فرد و خواندنی این کتاب، فصل آخر آن است؛ فصلی که «آخرین پیامک» نام دارد و در آن خاطرهای از قول همسر شهید از آخرین سفر حاج حسین همدانی به ایران نقل میشود که بسیار اثرگذار و گیرا است.
البته بخشهایی از کتاب که مربوط به حضور این شهید بزرگوار در سوریه و آموزش نیروهای ارتش این کشور برای مبارزه با تروریستهای تکفیری است، هم جز بخشهای ناب این اثر محسوب میشود که در آن اطلاعات جالبی از حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه و دیدگاههای راهبری مقام معظم رهبری برای مبارزه با تروریستها مطرح شده است.
این کتاب با قیمت ۱۷۰۰۰ تومان از سوی نشر ۲۷ روانه بازار نشر شده است و در فرصتی اندک بعد از انتشار به چاپ دوم رسید.
با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: پیغام ماهیها
حوالی بیستم دیماه ۱۳۶۰ بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای خودم، رفته بودم بیرون سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان با چهرههای ملتهب و هیجانزدهی بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: «برادر همدانی، مژده بده. اگر گفتی چه کسی آمده؟ رفیق فابریکی حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسم بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود [شهید محمود شهبازی، در آن زمان فرمانده سپاه استان همدان بود و نقش پررنگی در اکثر خاطرات شهید همدانی دارد.] با عجله خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شدهی من، دیدار این دو نفر در کنار هم بود. از هر حیث که بگویی مکمل هم بودند.
با هر دو سلام علیک و دیدهبوسی کردم. حاج احمد گفت: برادر محسن [رضایی] مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. موضوع اصلی مورد نظر ایشان، بحث ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل است. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با [محمد ابراهیم] همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکلی بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
به محض اینکه صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد، من از تو خواستهای دارم. آن هم این است که به قول بین ما سه نفر [منظور متوسلیان، همت و شهبازی] که قرار بود در اولین فرصت در جبهه به هم ملحق شویم عمل کنی و من را هم با خودت با آنجا ببری.
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یکچنین عهد و پیمانی را فراموش کنم؟
...حاج احمد بعد از بازگشت از ملاقات آقای رضایی، باز هم به سپاه همدان آمد. برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که میتوانی، با خودت بیاور. ما این بچهها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی میکنیم.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سفید استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان ۱۲ فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ ۲۷ ملحق شدند.
چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگویید بچهها را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینیبوس بنز در اختیار گرفتیم. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که با بدرقه گرم بچههای سپاه و صلواتهای پیدرپی راه افتادیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هرکدام از نفرات، خودشان را توی صندلیها جمع کردند و به خواب رفتند. غرش خفهی موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزهی باد سردی که پُرفشار از لای منفذهای دور پنجرهها به داخل هجوم میآورد. محض دفعالوقت، داشتم شعر «پیغام ماهی»های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه میکردم.
در آن شعر سهراب قرار است پیغام ماهیهای تشنه یک حوض بیآب را ببرد برای خدا.
ماهیها پیغامشان این است:
تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب میخواندم، جایی که میگوید:
باد میرفت به سر وقت چنار
من، به سر وقتِ خدا میرفتم
پیچ و خم جاده تمامی نداشت، دل مشغولیها من هم. سرانجام در صبحی ابری و خشک، حوالی ساعت ۱۰ صبح وارد شهر دزفول شدیم.»
پرده دوم: دو کوهه
[نویسنده در این فصل به شرح چگونگی انتخاب پادگان دوکوهه به عنوان مقر تیپ تازه تاسیس محمد رسولالله(ص) میپردازد و از سختیهای روزهای اول حضور در این پادگان میگوید.]
از شهر که برگشتیم، حاج محمود شهبازی رو کرد به من و گفت: برادر همدانی، شما و حاج همت، همین امروز بدون فوت وقت، میروید برای بازدید و در صورت امکان تحویل گرفتن محل استقرار جدیدمان، با همت برویم به دو کوههی جدید.
سوار بر وانت از پُل دوکوهه سرازیر شدیم به سمت ضلع جنوب شرقی پادگان، ساختمانهای پنج طبقهی موجود در آنجا، همه نیمهکاره بودند. نه دری داشتند، نه پنجرهای. این ساختمانها هیچ رقم تاسیسات، اعم از برق، آب، مجاری فاضلابی یا خطوط تلفن نداشتند. کل ساختمانها، مکعبهایی بودند سیمانی و لخت.
گفتم: آقاجان، اینجا دیگر کجاست؟ ما اینجا چه جوری میتوانیم مستقر بشویم؟
همت هم نگران، لب به دندان میگزید، سرش را به چپ و راست تکان میداد و چیزی نمیگفت. معلوم بود که او هم آنجا را نپسندیده. در نتیجه، نشستیم با هم حرفهایمان را یکی کردیم و برگشتیم. همان شب، قرار شد همت به احمد و محمود گزارش بازدیدمان از دو کوههی جدید را بدهد.
همت خیلی با ملاحظه داشت نقائص اساسی مکان جدید را شرح میداد که دفعتاً حاج احمد سکوت را شکست و با لحنی شمرده گفت: توجه بفرمایید حاج آقا همت، ما ناچاریم به حداقلها بسنده کنیم. همین جایی را که به ما دادهاند، برای استقرار برادرها خوب است. ما قرار است یک تیپ تشکیل بدهیم، نفرات این تیپ، تعدادشان شاید به حدود چهار، پنج هزار نفر بالغ بشود. این چند هزار نفر نیاز به سرپناه و خوابگاه دارند. برای آموزش آنها به مکان نیاز داریم.
مشخص بود که حاج احمد تصمیم خودش را گرفته. حاج محمود شهبازی هم دقیقاً با حاج احمد هم رای بود.
پس از انتقال بچهها به دوکوهه جدید، ما دو، سه روزی را در آنجا به معنای واقعی کلمه، مشغول عملهگی و کارِ یَدی شاق بودیم. این قضیه هم استثنا بردار نبود، حتی خود حاج احمد، شهبازی و همت هم، به محض اینکه در سپاه ناحیهی دزفول، از کمند جلساتشان با مسئولین ارشد سپاه رها میشدند، به سرعت خودشان را به دو کوهه میرساندند، آستین بالا میزدند و پابه پای بچهها عرق میریختند و کار میکردند.
پیرمان در آمد تا آنهمه نخالههای ساختمانی را از داخل اتاقها و راهروهای ساختمان به بیرون تخلیه کنیم. درون اتاقها اصلا مناسب نبود. چون علاوه بر ناهمواری کف اتاقها، خاک کف زمین هم سریع به پتوها نفوذ میکردند. رفتیم از محوطه پیرامون ساختمانها شن آوردیم و کف اتاقها را شنریزی کردیم. از حیث وسایل گرمایشی هم خیلی فقیر بودیم. ساختمانها شوفاژ و بخاری نداشت. تعداد انگشت شماری چراغ والور به ما داده بودند.
یکی دیگر از معضلات دوکوهه فقدان مطلق سرویس بهداشتی بود. حاج همت که این وضع را دید، خودش پیشقدم شد و در همین زمین بیابانی، نقطهای را برای احداث توالت تعیین کردیم. خود همت آنجا بیمعطلی بلوز فرماش را در آورد، کلنگی برداشت و شروع کرد به حفر زمین. چند روز پیاپی، بیل و کلنگ از دست همت نیفتاد. در نتیجه همه بچهها، حتی بازیگوشهای از زیرکار دررو را هم سر غیرت آورد و ظرف چند روز، مجموعهای توالتهای صحرایی را در ضلع جنوب غربی دوکوهه جدید احداث کردند.
پرده سوم: دفاع از حرم
زمانی که من به عنوان فرمانده سپاه تهران خدمت میکردم، هنوز آثار فتنه ۸۸ و مشکلات ناشی از آن باقی بود. ما در حال توسعه سپاه محمد رسولالله(ص) بودیم که سردار جعفری بنده را احظار نمودند. خدمت ایشان رسیدم و بعد از ارائه گزارشی از وضعیت سپاه تهران به ایشان، فرمودند: فلانی به سوریه میروید؟
خب، خیلیها دوست داشتند که بروند سوریه. بنده یک مکثی کردم و گفتم: برای چه بروم؟ با چه عنوانی بروم؟ فرمود: ارتش و نظام سوریه درخواست کمک کردهاند. به عنوان فرمانده بروی و کمک کنی. سردار قاسم سلیمانی هم گفته شما برای این کار مناسب هستید.
از آنجایی که خودم هم انگیزه بالایی برای حضور در سوریه و دفاع از حرمهای عمه سادات(س) و حضرت رقیه(ع) داشتم، بلافاصله جواب مثبت دادم. ایشان هم با سردرا سلیمانی تماس گرفتند و گفتند که فلانی موافق است.
روز اول که وارد سوریه شدیم به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(ع) رفتیم. همان شب، حاج قاسم یک جلسهای را ترتیب دادند و طی آن قرار شد ابتدا بنده نسبت به وضعیت منطقه توجیه شوم. فردا به استان حمص رفتیم که استان بسیار مهمی است و در آنجا متوجه شدم که تروریستهای مسلح حومهی شهر را تصرف کردهاند.
تدبیر حضرت آقا در مبارزه با مسلحین تکفیری و مدافعان این بود که هر دو طرف جوان هستند و مسلمان. آنها هم فریب خوردهاند. در واقع دشمن کس دیگری است. در سوریه کاری کنید که از هر دو طرف کمتر کشته شود؛ چه موافقین و چه مخالفین. چه مسلمین و چه نیروهای ارتش سوریه.
اولین کار ما آموزش تاکتیکها و تکنیکهای جنگ شهری، به مدافعین بود. چون ما در کردستان تجربه داشتیم. سالها حوادث و درگیریهای مسلحانه کردستان جاری بود و ما به همین دلیل این نوع جنگ را تجربه کرده بودیم. حوادث سال ۷۸ و فتنه ۸۸ را در تهران داشتیم. این تجربهها سرمایه ما بود. هنگامی که در امنالدوله اولین دورهی آموزشی را برگزار کردیم، در پایان دوره، وزیر دفاع، وزیر کشور، آصف شوکت؛ شوهر خواهر بشار و رئیس شورای امنیت ملی سوریه، همه آمدند و وقتی وضع آموزش و آمادگی این نیروها را دیدند، از ما درخواست کردند که بیایید به ما هم کمک کنید. تا قبل از آن اصلاً اجازه نمیدادند، در امور ارتش مداخله کنیم، اما از اینجا بود که دیگر ما تقریباً رفتیم تو بورس. یعنی همه میگفتند بیایید به ما هم کمک کنید و به نیروهای ما هم آموزش بدهید. ما هم سرمایهگذاری کردیم و آموزش را شروع کردیم.
پرده چهارم: آخرین پیامک!
[این خاطره از قول همسر شهید و برای اولین بار در این کتاب نقل شده است.]
حاجی سه سالی بود که مدام به سوریه رفت و آمد میکرد. چند بار همه ما را با خودش برد سوریه و با بچهها پیشش بودیم. حتی آن موقعی که سوریه در آستانه سقوط قرار گرفته بود، ما سوریه بودیم. یادم هست محل سکونت ما به محاصره تکفیریها در آمده بود و ما مجبور شدیم چند شبانه روز در زیرزمین خانهای که بالای آن محل تردد تروریستها بود، مخفی شویم. عنایت حضرت زینب(س) بود که توانستیم از آن مهلکه جان سالم به در ببریم.
واقعاً نبودِ حاجی در منزل برای ما عادت شده بود. دفعه آخری که از سوریه آمد تهران، قرار بود دو روز پیش ما بماند و روز یکشنبه به سوریه برگردد. اما چون به ایشان اطلاع داده بودند که روز دوشنبه سیزدهم مهر با حضرت آقا ملاقات دارند، با اشتیاق آن روز را هم در تهران ماند.
ملاقات آقا که تمام شد، ساعت یک بعد از ظهر خیلی سر حال و خوشحال آمد منزل تا آماده رفتن به فرودگاه بشود. ساعت پرواز شش بعد از ظهر بود.
حاج آقا در کارهای مزنل خیلی وقتها به من کمک میکرد. آن روز وقتی به خانه آمد، از ایشان پرسیدم: حاجی شما که ساعت شش پرواز دارید، چطور شد الان آمدید خانه؟ گفت: یک سری کار دارم که باید انجام بدهم.
بعد از آن که ناهار را خوردند، گفتم: حاج آقا شما بروید در اتاق استراحت کنید تا من به کارهای منزل برسم. همینطور که داشتم کارم را انجام میدادم، خانمی که در کارهای خانه به من کمک میکرد، گفت: حاج آقا توی حیاط دارند یخچال فریزر را تمیز میکنند.
فریزر خانه ما از آن نوع قدیمیهاست. رفتم به ایشان گفتم: چکار دارید میکنید؟ اجازه بدهید خودم این کارها را انجام میدهم.
گفت: حالا که دارم میروم بگذارید فریزر را تمیز کنم و بروم. یک ظرف آب جوش و پنکه هم کنار دستش گذاشته بود. سریع برفکهای فریزر را تمیز و خشک کرد. بعد هم آمد آشپزخانه را تمیز و روبه راه کرد.
سارا [دختر شهید] برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد، دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید، چای را با سوهان نخورید.
همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم؛ نگاهی به ما کرد و گفت: دیگه قند رو ول کنید، من این دفعه بروم قطعاً شهید میشوم.
دخترها خیلی به پدرشان وابسته بودند تا این حرف از دهان حاجی در آمد، ناراحت شدند و زدند زیر گریه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده، از این بعد هم انشاءالله حفظش میکند.
برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی، یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت: حتما.
بعدهم شوخی را ادامه دادم و گفتم: ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان بِبَر نیستیمها!
گفت: نه تو را به خدا حتما زحمت بکش، جنازه من را ببر همدان. وصیت من همین است.
آنقدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم.
یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. تا حالا حاجی را آنطور نورانی ندیده بودم.
چون میدانستم ساعت شش پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود، گذاشتم. بیخبر وارد اتاق شدم. دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جا کتابیاش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز میخوانده گذشاته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه!
لباس اضافههایی که تو ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم این لباسها را لازم داری، چرا آوردی بیرون؟ گفت نه من زود برمیگردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمیگردم. دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و اینجور چیزها هم نبود. ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود:
خداحافظ.