به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «عملیات فریب» شامل خاطرات شهید اسدالله قاضی از عملیات والفجر ۸ با تدوین مرتضی قاضی، به تازگی توسط انتشارات روایت فتح منتشر و راهی کتابفروشی ها شده است. این کتاب، روایت یک عملیات ایذایی یا به عبارتی فریبنده به روایت دفترچه خاطرات شهید قاضی است که با چند روایت دیگر تکمیل شده است.
مرتضی قاضی برادر شهید اسدالله قاضی است و همان طور که خود در ابتدای کتاب اشاره کرده، مبنای این اثر، ارزشمندترین یادگاری او از برادرش است؛ دفترچه کوچکی که زمستان ۶۴ در جبهه جنوب همراه خود داشته و بعد از عملیات، خاطراتش را در آن یادداشت کرده است. او میگوید: «من افرادی را که نامشان در دفترچه آمده بود، یک یک پیدا کردم تا با خاطرات آنها دفترچه را تکمیل کنم. میتوانستم متن دفترچه را برای کتاب نهایی، تایپ کنم تا خواننده سریع تر آن را بخواند، اما سرعت، لذت خواندن متن اصلی را از او می گرفت. پس متن دفترچه را تایپ نکردم تا مخاطب را هم با خودم در لذت خواندن یک متن دست اول از رزمنده ای که صحنه عملیات را از نزدیک تجربه کرده، سهیم کنم.»
این کتاب ۱۵ فصل دارد که عناوین شان به ترتیب عبارت است از:
یادگاری، اسدالله من، دو برادر، دسته خنده، مسافر کربلا، یک قدم تا بهشت، جزیره ناشناخته، سخت ترین شب، مرد خدا، سر خم نمیکرد، جان سخت، تنها میان دشمن، ما سی نفر بودیم، مدال شجاعت، روضه آخر.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
یک سنگر داشتیم که چند متر جلوتر بود. خودمان درستش کرده بودیم، آن قدر محکم بود که لودر و بولدزر از این طرف می رفت رویش و از آن طرف میآمد پایین و سنگر آخ نمی گفت. جلوی در سنگر نایلون انداخته بودیم. یک پیچ می خورد و می آمد توی سنگر. من دویدم که خودم را برسانم به آن سنگر. یک تانکر آب هم جلویم بود. اولین موشک که رسید، من فکر کردم الان می خورد وسط مغزم، از بس که نزدیک خورد. خوابیدم بغل تانکر، موشک خورد بغلم، گل و آب رفت هوا و ریخت روی سرم. توی دلم گفتم «مثل این که به من نخورده.» دیدم دومی دارد میآید. صدای سوتش داشت می آمد. بلند شدم و بدو رفتم سمت سنگر.
موشک دومی آمد، خودم را رسانده بودم لبه سنگر. دیدم موشک رسید به م. خودم را انداختم روی زمین. موشک دوم خورد بغل خاک ریزی که من بودم. دوباره تکه های گل و سنگ به سر و صورتم خورد. باز هم ترکش به من نخورد. موشکها خیلی وحشتناک بودند. به زمین که می خوردند، سه، چهار متر چاله می کندند و سریع توی چاله آب جمع می شد.
من میدانستم اگر موشک ها بیایند، یکی، دو تا نیستند. بعضی وقتها که هواپیما میآمد میرفتیم توی سنگر میخوابیدیم و موشکها را میشمردیم؛ یکی، دوتا، سه تا، تا هفده موشک را می شمردیم. ما هواپیما را مثل موشک می دیدیم. بال هایش را نمی دیدیم، خودش را کج می کرد و میرفت که تیر بهش نخورد.
دیدم این هواپیما که آمده، ول کن نیست، تا از زمین بلند شدم بروم توی سنگر، بمب سوم خورد کنارم و من را بلند کرد روی هوا و چنان بر زمینم زد که گفتم «دیگه کارم تموم شد»
این کتاب با ۳۴۴ صفحه مصور، شمارگان ۲ هزار و ۲۰۰ نسخه و قیمت ۱۷۰ هزار ریال منتشر شده است.