من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت.

مشرق نوشت: قرارشان این بود که برای پسرشان گریه نکنند. این را در اثنای مصاحبه وقتی بغض پدر ترکید فهمیدیم.

مادر او را دل‌داری می داد و می گفت «قرارمون این بود که گریه نکنیم» ولی پدر باز هم در حین مصاحبه بغض کرد و گریست و عجیب است وقتی که یک مرد می‌گرید.

یک بار هم به ما گفت که «تحمل داغ جوان سخت است» و ما که تجربه ای در این زمینه نداشتیم قطعا چندان متوجه نشدیم.

«سجاد طاهرنیا» از بچه‌های یگان صابرین سپاه بود. پسرش تنها ۶ ساعت بعد از اعزامش به سوریه به دنیا آمد و هیچ‌گاه یک دیگر را ندیدند.

 وقتی برای مصاحبه با خانواده ی «طاهرنیا»، به زادگاهش رسیدیم، «رشت» زیر رگبار باران بود و پر  از تصاویر مدافعان حرمِ گیلانی،  بچه‌ی همین منطقه بودند.

«سجاد» و «شهید سیرت نیا»  طی «عملیات محرم» و در حومه «حلب» به شهادت رسیدند و تصویرشان در گوشه گوشه ی شهر به روی مسافران لب‌خند می زد.

 وقتی با حاج آقای طاهرنیا سلام و علیک کردیم متوجه نشدم که پدر شهید است. عادت داشتیم اغلب پدران شهدا را در سن و سال بالاتری ببینیم ولی الان که چند سالیست کلید، در قفل باغ شهادت چرخیده، این قاعده هم عوض شده. شهدایی که میانگین سنشان ۲۳ تا ۲۵ سال است، پدران پیری ندارند.

حاصل گفتگوی ۲ساعته ما با پدر، مادر و همسر بزرگوار شهید «سجاد طاهرنیا» متنی‌ شد که در زیر می خوانید و حال خوبی که ما تا مدتها بعد از دیدار آنها داشتیم:

* لطفا برای شروع کمی از خودتان و گذشته خانواده تان بفرمایید.

پدر: تولد من در یکی از روستاهای بخش «شفت» شهر رشت به نام «مژدهه» بود. پدرم کشاورزی می کرد و ما هم حوالی سال ۵۴ وقتی من ابتدایی بودم به شهر (رشت) آمدیم. و ادامه تحصیلم در همین رشت بود.

آن سال ها سطح سواد مردم خیلی بالا نبود خصوصا در روستاها و شهرستان ها. پدر ما با این که بی سواد بود ولی فرد متدینی بود. یادم هست همین چند روز قبل که یکی از روحانیون بعد از شهادت آقا سجاد به منزل ما آمد، درباره پدرم می گفت «وقتی که من برای تبلیغ به روستا آمده بودم وبه دلیل بدی راه در مسیر ماندم، پدر شما من را به خانه اش برد و از ما پذیرایی کرد.» من خودم این موضوع را شنیده بودم ولی این بار خود آن روحانی مستقیما برایمان تعریف می کرد.

در محل ما شخصی بود که من هنوز هم در طول این همه سال همیشه در نماز صبحم او را دعا می کنم. به نام آقای لطفی نیا. ایشان معلم قرآن بود. قبل از این که ما به مدرسه برویم، مادرم از ایشان خواسته بود تا به بچه ها درس قرآن بدهد. یادم هست که حدود ۳۰ نفر از بچه های محل برای یادگرفتن قرآن به منزل ما می‌آمدند و چند ماه ایشان به ما قرآن یاد داد.

با ۳۲هزارتومان ازدواج کردم

* چطور وارد سپاه شدید؟

من سال ۶۱ وارد سپاه شدم و آموزشی را در تهران -پادگان امام حسین(ع)- گذراندم و طی ۲ مرحله هم به مدت ۲۷ ماه به جبهه غرب در کردستان رفتم.

* از همان سپاه رشت؟

نه. دفعه اول از تهران اعزام شدم و بار دوم از رشت.

* با حاج خانوم فامیل بودید یا کسی شما را معرفی کرد برای ازدواج؟

یک همکاری داشتیم که خانومش با حاج خانوم دوست بود و ما را هم معرفی کرد.

* چه سالی؟

سال ۶۲ بود؛ اول فرودین. ۲۰ روز مرخصی گرفتم و چند روز هم در راه بودم. کلا شاید ۸ روز منزل بودم. 

مادر: ایشان آمد منزل ما و به پدرم گفت دارایی من سرجمع ۳۲هزار است. اینقدر این حرفش به دل پدرم نشست که قبول کرد و گفت چون آدم صاف و صادقی هستی من به تو دختر میدم. آن موقع مثل الان نبود که اینهمه تجملات باشد.

 

اولین عروسی حزب اللهی را در محل‌مان گرفتیم

* مهریه شما چقدر بود؟

۱۴ سکه. البته من خودم نظرم ۵تا بود اما ایشون خودش گفت ۱۴ سکه به نیت ۱۴ معصوم.

پدر: عروسی ما اولین عروسی حزب اللهی در محلمان بود. خیلی آدمها آمده بودند تا ببینند عروسی حزب اللهی چطوریه! ‌می گفتن مگه میشه عروس با چادر باشه؟ (خنده)

* چندتا فرزند دارید؟

مادر: سه تا که اولی دختر بود (زهرا خانوم) دومی آقا سجاد بود که ۲۳ مرداد ۶۴ به دنیا آمد و بعد هم آقا طاها.

* اسم بچه‌ها را چه کسی انتخاب می‌کرد؟

مادر: دخترم که دنیا آمد، پدرشان منطقه بود. زنگ زد و گفت دوست دارم اسم دخترم زهرا باشه. خیلی این اسم را دوست داشت. حتی گفت اگر هم من شهید شدم اسم دخترم را زهرا بگذارید. اما اسم سجاد رو من خودم انتخاب کردم.

پدر: وقتی آقا سجاد به دنیا آمد من مرخصی بودم. یادم هست همزمان با تولد آقا سجاد گواهینامه رانندگی را هم گرفتم (خنده). خیلی روز خوبی بود. البته من بیشتر منطقه بودم و زحمت بزرگ کردن بچه ها با مادرشان بود.

* بچه ها چطور تربیت شدند؟ هرچه می خواستند براشون می خریدید؟

پدر: آن زمان این طور نبود. اولین حقوق من در سال ۶۱، پانصد تومن بود. حدود ۱۵ جا مستاجری کردیم و نهایتا به اتفاق یکی از هم‌کارها یک خونه گرفتیم تا خانوم‌هامون وقتی جبهه هستیم، تنها نباشند.

گفتم سجاد حق نداره بیاد خونه

* بچه ها تنبیه هم می‌شدند؟

پدر: یک بار یادم هست که آقا سجاد راهنمایی بود. هر روز ساعت ۲ به منزل می‌آمد اما آن روز ساعت ۳ بود و سجاد هنوز نیامده بود. خیلی نگران شدیم. من گفتم وقتی آمد اجازه نداره بیاد خانه. ظاهرا سر راه با دوستانش رفته بود یکی از این کلوپ های بازی کامپیوتری. وقتی آمد. به او گفتند که بابا گفته حق نداری بیای. وقتی قرار است ساعت ۲ منزل باشی، ساعت ۳ نباید بیایی.

مادر: هیچ وقت بچه ها راتنبیه نکردم. فقط یک مگس کشی داشتم که باهاش بچه ها رو تهدید می کردم ولی نمی زدم. می گفتم بگیرید بخوابید والا میام(خنده). آقا سجاد حتی بعد از ازدواجش هم همیشه این را می گفت که مامان می گفت میام ولی هیچوقت نمی آمد. (خنده)

نمی خواستم دختر به پاسدار بدم

* شما هم همسرتان پاسدار بود، هم پسرتان وهم دامادتان. زندگی با یک پاسدار چطور است؟ اینقدر راحت است که دختر به پاسدار دادید؟

مادر: راستش نه راحت نیست. من هم در نظرم بود که نه دختر به پاسدار بدم نه اجازه بدم پسرم پاسدار بشه. وقتی دامادمان برای خواستگاری از دخترم آمد، خنده ام گرفت. گفتم همه چیز برعکس شد. ولی بچه ها خودشان علاقه داشتند و من هم مانعشان نشدم.

مجازات به جای دیگری

* آقا سجاد چطور بچه ای بود؟ شلوغ بازی می کرد یا آروم بود؟

مادر: سجاد بیشتر با خواهرش بود. خیلی به هم علاقه داشتن. بچه شلوغی نبود. تو همین رشت اسمش رو نوشتیم مدرسه شهید مومنی.

پدر: یک بار یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی می‌گفت. تعریف می کرد که در دوره دبیرستان یکی از بچه های کلاس یه حرکتی می کنه که معلمشان ناراحت میشه. وقتی سوال می کنه که چه کسی این کار رو کرد، سجاد گردن گرفته بود. معلم گوشش رو می گیره و از کلاس اخراجش می کنه. دوستانش به اون گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم پدر نداشت و نمی خواستم ناراحت بشه. اینطور بچه ای بود.

در هیچ مهمانی مبتذلی شرکت نکردیم

* چطور شد که سجاد رفت سپاه؟ پاسدار بودن شما چقدر موثر بود؟

پدر: شاید ۵۰-۵۰. ما تو فامیلمون فرد نظامی نداشتیم جز پسرعموی بنده که تو ژاندارمری بود. سجاد خودش خیلی دوست داشت. حتی من گفتم شما اول درست رو تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن ولی می گفت من با این وضعیت بی بندوبار، دانشگاه نمیرم. خانواده ما مذهبی بود و ما حتی یک بار هم در یک مراسم که مبتذل باشد یا آهنگی در آن بگذارن نرفتیم. بچه ها هم همین‌طور. حتی بعد از ازدواجشان هم نرفتند.

مادر واسطه شد تا سجاد «پاسدار» شود

مادر: وقتی پدرش گفت اول درست رو تموم کن، آقا سجاد خیلی ناراحت شد. بیشتر با من صحبت می کرد. یک روز آمد و گفت بابا حرف شما رو گوش میده. باهاش صحبت کن. منم به پدرش گفتم مگه شما خودت وقتی خواستی بری سپاه عاشق این کار نبودی؟ مگه از پدرومادرت اجازه گرفتی؟ این بچه عاشق این کاره. ایشون خندید و گفت شما خودت مخالف بودی حالا چی شد موافق شدی؟ گفتم چون خودش دوست داره.

انتخاب برای یگان ویژه

* چطور وارد یگان صابرین شد؟

پدر: آقا سجاد ورودی ۸۲ به سپاه بود. همین سپاه گیلان پذیرش شد ولی برای آموزش به همدان رفت. یک روز اواسط دوره تماس گرفت و به من گفت آمدند و یک سری افراد ازجمله من را برای نیروهای ویژه انتخاب کردند خواستم از شما اجازه گرفته باشم و دوست دارم شما راضی باشید. من هم گفتم وقتی وارد سپاه شدی، هرجایی که می گویند باید بروی.

۱۲ سال عضو صابرین بود شاید نصف این مدت را در ماموریت گذراند. هر موقع با اوتماس می گرفتم سر کار بود. با اینکه محل کارش تهران بود و بعد از ازدواج هم در قم خانه گرفت و ساعت کارش ۲ عصر تمام می‌شد ولی می ماند. در همان قم هفته ای ۲ یا ۳ بار هم دانشگاه می رفت.

 

قرآن را که باز کردم، آیه ۳۷ سوره نور آمد

* چطور ازدواج کرد؟ همسرشان آشنا بود یا کسی معرفی کرد؟

مادر: برادر خانوم آقا سجاد با سجاد همکار بود و قم ساکن بودند. یک مرتبه من با دخترم رفته بودیم قم. برادر ایشان تماس گرفت با منزلشان و گفت خانواده آقا سجاد قم هستند و از آنها خواست تا ما را به منزلشان ببرند. آنجا ما خانوم آقا سجاد را دیدیم و پسندیدم. هم من و هم دخترم نظرمان مثبت بود. وقتی برگشتیم رشت هم با حاج اقا و هم با سجاد موضوع را مطرح کردیم. سجاد گفت من با برادر ایشان دوستم می ترسم ناراحت شوند. بعد حاج اقا با پدر ایشان صحبت کرد و قرار و مدار رو گذاشتیم.

همسر: وقتی ایشان برای خواستگاری آمدند، من ۲ رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه ۳۷ سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاک‌مردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آن ها را از یاد خداغافل نمی کند...» آقا سجاد واقعا همین طور بود.

حرف از شهادت در اولین روز خواستگاری

* اولین بار موقع خواستگاری درمورد چه مسایلی با هم صحبت کردید؟

همسر: کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تاکید داشت که من شغلم سخته و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه ۳۷ سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختی هایش بایستم.

عاشق قم بود

* چطور شد رفتید قم؟

همسر: قبل از این‌که اصلا ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانومی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبیست و در قم زندگی می‌کند.» در حالی که آن موقع آقا سجاد شمال زندگی می کرد و محل کارش هم تهران بود ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختی اش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمی گشت غروب بود و خیلی خسته می شد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا می گفت، حاضر بودم بروم ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم.

* خود شما اهل قم هستید؟

همسر: نه. ما اصالتا رودسری هستیم. پدرم که باز نشسته شد، چون خیلی به تربیت بچه ها اهمیت می داد و دوست داشت بچه ها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال ۸۰ به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم.

انتخاب اسم برای فرزندان

* بچه‌ها کی به دنیا آمدند؟

همسر: فرزند اولمان که دختر بود، عید سال ۹۰ به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم. پسرمان هم ۶ ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دلمان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین».

هیچ گاه از دیدنش سیر نشدم

* وضعیت مالیتان چطور بود؟ خانه و ماشین داشتید یانه؟

همسر: ما مستاجر بودیم و وقتی دخترمان ۷ ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم.

* چقدر از وقتش را در منزل بود؟

همسر: ما ۷ سال و ۸ ماه زندگی کردیم اما شاید ۷ ماه درست کنار هم نبودیم. هیچ گاه از دیدنش سیر نشدم. اکثرا ماموریت بود.

* شما گلایه نمی‌کردید؟

همسر: مانع کارش نمی شدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که ماموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود.

ماموریت‌هایش را عاشقانه می رفت. حتی گاهی می توانست مرخصی بگیرد ولی می رفت.

یک بار ماموریت زاهدان بود. می گفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمی توانند مراسم عزاداری بگیرند. می گفت ما می رویم تا آن ها در محرم راحت هیات برپا کنند.

با این که بسیار ما را دوست داشت ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در ماموریت بود.

* اهل مسافرت هم بود؟

همسر: خیلی دوست داشت. هروقت مرخصی می گرفت من خودم می گفتم برویم شمال منزل بابا و مامان. خودش هم عاشق آنها بود.

مادر: وقتی ازدواج کرد روز اول دستش را گرفتم و گفتم «من برای شما سختی زیاد کشیدم ولی این را بدان که از امروز اول همسرت بعد مادرت.» الحمدلله عروس ما هم خانوم بسیار مومن و باتقوایی ست.

از کارش زیاد صحبت نمی کرد

* چقدر در جریان کارهایش بودید؟

همسر: خیلی حساس بود و هیچوقت از ماموریت هایش حرفی نمی زد اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگی‌مان که اصلا مطرح نمی‌کرد و فقط لحظه آخر می گفت میروم ماموریت. گاهی هم من که ناراحت می شدم می گفت من مراعات شما را می کنم که استرس نداشته باشید. ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم.

پدر: با من که پدرش بودم هم مطرح نمی کرد و حتی وقتی به سوریه رفت ما خبردار نشدیم.

می گفت باید در شمالِ غرب شهید می شدم

* تو عملیات سپاه در سال ۹۰ (درگیری با پژاک در شمالِ غرب) هم حضور داشت؟

همسر: دخترمان ۴ ماهه بود که رفت ماموریت شمالِ غرب. ۱۱ نفر از دوستان صمیمی اش در این ماموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه می کرد و می گفت من باید در این ماموریت شهید می شدم ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود.

تکه کلامش توکل بر خدا بود. این قدر که من گاهی حرص می خوردم. هیچ وقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد.

پدر: برای همین ماموریت آخر هم وقتی سوال کردیم گفت همین دور و بر تهران هستم. من به او گفتم الان وضع خانومت خوب نیست و مادرت هم که مریضه و ما نمی تونیم پیش خانومت باشیم. گفت غصه نخورید، من همین دور و بر هستم.

یک هفته قبل از شهادتش فهمیدم سوریه است مادرش بعد از شهادت

من تا دو هفته خبر نداشتم رفته سوریه و مادرش هم بعد از شهادتش فهمید. من خودم که به قم رفتم آن جا خانومش به من گفت که رفته سوریه. یک هفته قبل از شهادتش بود.

گریه کرد که باید به سوریه برود

* به شما گفته بود که به سوریه میره؟

همسر: بله. البته ابتدا فرمانده‌شان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشه. آقا سجاد هم مرخصی بود ولی خودش مرخصی رو کنسل کرد.

به فرمانده‌شان هم گفته بود که من خودم با خانومم صحبت می کنم و مشکلی نیست. فرمانده‌شان گفته بود باید پدرخانومت هم رضایت بده ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانومم هم با این ماموریت مشکلی نداره و کنار میاد.

آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشه ولی آقا سجاد اصرار می‌کرد. گفتم واقعا دوست نداری بمونی؟ گفت چرا ولی آرزو هم داشتم که اسمم تو مدافعین حرم باشه.

من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتونستم مقاومت کنم. گفتم باشه ایراد نداره. حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت نه الان زوده. من میخواهم ۳۰-۴۰ سال خدمت کنم و بعد شهید بشم. با این حرف هاش می‌خواست من را آرام کنه.

گفت هیچ خطری نیست. نگران نباش. اما من می‌دونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.

پدر: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامه‌اش جمله تکان‌دهنده ای نوشته بود.

نوشته بود که اگر می‌ماندم و بچه‌ام دنیا می‌آمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود.

می‌تونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم.

* حاج خانوم! ‌اگر از شما اجازه می خواست برای این ماموریت اجازه می‌دادید؟

مادر: اگر خانومش راضی بود من هم اجازه می دادم.

پدر: ما از خانوم آقا سجاد یک بار هم گلایه نشنیدیم که مثل چرا رفت یا چرا وقتی مرخصی هم هست، با یک زنگ میزاره و میره. مرخصی هم که بود هر وقت تماس می گرفتن می رفت حتی ما به خانومش می گفتیم شما بهش بگو بمونه ولی خانومش هم حرفی نمی‌زد.

 

اوایل هر ۲ روز یکبار تماس می‌گرفت

* چند بار تلفنی تماس گرفت و آخرین بار چه گفت؟ یادتان هست؟

همسر: اوایل هر ۲ روز یکبار تماس می‌گرفت اما چون تلفن کردن از اونجا سخت بود گاهی ۳ یا ۴ روز بی خبر می‌موندیم. هربار هم صدا خیلی بد میومد.

آخرین تماسش ۴ روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشه. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچه ها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمت ها به گردن آنها افتاده.

پسرمان ۶ ساعت بعد از رفتنش دنیا آمد

* خبر تولد محمدحسین رو چطور بهش دادید؟

همسر: آقا سجاد ساعت ۸ غروب بود که رفت و درست ۶ ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش رو اطلاع بده. پسرم گریه می کرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن رو گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید صدای چیه؟ گفتم پسرت دنیا آمد. خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو بهش دادم.

امضای شهادتش را در گلزار شهدای رشت گرفت

* شما آخرین بار کی آقا سجاد رو دیدید؟

پدر: یک ماه قبل از رفتن آقا سجاد، مادرش بیمارستان بود. سر آقا سجاد هم خیلی شلوغ بود و اوج کارش بود. یک روز آمدم دیدم منزل ماست. خیلی خوشحال شدم. گفت آمدم یه سر بزنم و برم. صبح زود هم رفت.

مادر: همان شب که آمد، به همراه دامادمون رفت گلزار شهدای رشت. سال‌گرد یکی از شهدا بود و سجاد آن‌جا خیلی گریه کرده بود. فکر کنم همان‌جا امضای شهادتش را گرفت.

۱۰ قدم تا شهادت

* از نحوه شهادتش چیزی به شما گفتن؟

همسر: گویا روز تاسوعا ساعت ۸ یا ۹ صبح عملیات می‌شود. یکی از دوستانش می گفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوبه، به‌تر از این نمی شه. ۱۰ قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب می‌بینه. در مسیر بیمارستان هم مدام ذکر یازهرا می گفته و در بیمارستان شهید شده.

۲ روز بعد شهادتش خبردار شدیم

* کی و چطور خبر شهادتش را دادند؟

پدر: ما دو روز بعد از شهادتش یعنی فردای عاشورا فهمیدیم. البته همه اهل محل خبر داشتند ولی به ما نگفته بودند.

آقا سجاد یه اخلاقی داشت که هر وقت روز عاشورا می‌آمد، از تهران با خودش چیزی مثلا برنج می‌آورد تا به خانواده های محروم بدهیم. قبل از رفت،ن ۳ کیسه برنج آورده بود که ما روز عاشورا یکی از آن ها را برای پخت نذری به هیات دادیم. همان موقع همه در هیات خبر داشتند ولی چیزی نمی‌گفتند. به من گفتن شما خوبید؟ مشکلی نیست؟ منم بی خبر از همه جا گفتم بله شکر خدا.

فکر می کردم رفته سیستان

مادر: همان شبی که آقا سجاد شهید می‌شود، مادر یکی از شهدای مقابله با پژاک که دوست آقا سجاد بود تلفن کرد خانه ما و گفت حال شما خوبه؟ چه خبر از آقا سجاد؟ منم گفتم ماموریت رفته سیستان. ایشون خبر داشت و گفت خب الحمدلله. خیره ایشالا برمی گرده و قطع کرد.

خانومی در خواب گفت سجاد پسرش رو نمی بینه

چند روز بعد از تولدپسرش، یک شب من خواب دیدم که ۳ نفر آقا با یک خانوم که پوشیه داشت آمدند منزل ما. اون خانوم برگشت به من گفت سجاد بچشو نمی بینه. دویدم دستش رو بگیرم و بپرسم چرا، که از خواب پریدم. اون روز همه‌اش تو فکر بودم. به حاج آقا می گفتم یه تماسی با سجاد بگیر ولی میگفت نمیشه. گفتم مگه نرفته سیستان؟ پس چرا نمیشه تلفن کرد؟

همان شب سجاد ساعت ۱۲ زنگ زد.

پدر: هیچ وفت سابقه نداشت این ساعت زنگ بزنه.

برادرم گفت بلندشو مهمان داری

مادر: گفتم کجایی؟ گفت همین اطراف. گفتم تبریک میگم پسرت دنیا اومد. بعد پرسیدم چرا صدای عربی میاد. تا این رو گفتم فهمید که شاید من شک کرده باشم. گفت الو الو و قطع کرد.

این گذشت تا فردای شهادت آقاسجاد. بعد از هیات، غذا پخش می کردیم و ساعت ۱۲:۳۰ شب بود که آمدیم منزل. شب دومرتبه خواب دیدم. این بار برادرم که تو جنگ شهید شده بود به خوابم اومد و گفت پاشو مهمان داری. گفتم کی؟ گفت سجاد! تا گفت سجاد، داد زدم یاحسین و از خواب پریدم. حاج آقا با صدای فریاد من بلند شد. گفت چی شده؟ گفتم حالم خوب نیست. تا صبح بی قرار بودم. آخرش ۲تا قرص مسکن خوردم تا شاید آروم بشم.

صبح خواهرم با یکی از برادرانم و خواهر زاده‌ام آمدند منزل ما. گفتم اینجا چه کار می کنید؟ یکهو خواهرزادم زد زیر گریه و گفت سجاد مجروح شده. یاد خوابم افتادم و گفتم نه، شهید شده. فقط کجا؟ گفتند سوریه. تازه فهمیدم که ماموریت سیستان نبوده.

نفهمیدم چطور آمدم خانه

پدر: اون روز من رفته بودم سر زمین کشاورزی‌مان در محلمون. یکی از دوستان که قبلا قرار بود برایش برنج ببرم تماس گرفت و گفت می‌تونید امروز امانتی ما رو بیارید؟ گفتم من امروز سر زمین هستم و تا ظهر هم منزل نمی روم. اصرار کرد و گفت نمی شه حالا یه کاریش بکنید؟ گفتم برو منزل ما و بگیر. گفت نه خودت بیار. منم گفتم تا ظهر نیستم.

یک ربع بعد دوباره یکی دیگه از دوستان تماس گرفت و به او هم گفتم تا ظهر نیستم.

بار سوم مجددا دوستم تماس گرفت و این بار گفت من دم ماشینت ایستادم بیاد ببینمت. تعجب کردم. یکهو ترسیدم اینقدر که قلبم داشت از کار می افتاد. البته ذهنم به سمت آقا سجاد نرفت. داماد و دخترم رفته بودند قم وفکر کردم نکند برای آنها اتفاقی افتاده باشد. مادرشان هم بیمار بود و شب قبل هم حالش خوب نبود. 

نفهمیدم چطور تا دم ماشین رفتم. دیدم ۳ نفر از دوستانم آنجا ایستادن. یکی‌شان گفت لباس کارت رو دربیار بریم. سوار ماشین شدیم. دوستم پرسید سجاد کجاست؟ گفتم سوریه (گریه). چند روز قبل فهمیده بودم که رفته ولی مادرشان نمی دانست.

همان موقع موبایلم زنگ زد. تا برداشتم یکی از دوستان که پشت خط بود گفت آقای طاهرنیا تسلیت عرض می کنم. (گریه)

پرسیدم چی شده؟ فهمید که من خبر ندارم. گفت هیچی و بلافاصله قطع کرد. از دوستانم پرسیدم چی شده؟ گفتند سجاد شهید شده. دیگه هیچی متوجه نشدم. نفهمیدم چطور آمدم خانه. منزل شلوغ بود و قبل از من خبر داده بودند.

یک نفر برام پیامک تسلیت فرستاد ولی متوجه نشدم

* شما چطور از شهادت آقاسجاد مطلع شدید؟ گفتید که اون موقع قم تشریف داشتید.

همسر: بله. خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی بهم علاقه داشتند و ایشون هم زودتر از من خبر داشت ولی به خاطر من چیزی نمی‌گفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر می زد که مشکلی نباشه ولی من متوجه نشده بودم.

صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که تو اون یک نفر به من تسلیت گفته بود و دلداری داده بود. من پیامک رو خوندم ولی متوجه اون قسمت تسلیتش نشدم. خنده‌ام گرفت که چرا به من دل‌داری دادن. خواهر آقاسجاد متوجه شد و گفت چی فرستادن؟ گفتم هیچی یک نفر به من دل‌داری داده. تو نظرم این بود که احتمالا چون بچم دنیا اومده و آقاسجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم.

یکهو دیدم رنگ صورت خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم چی شد؟ گفت هیچی صبحانتو بخور تا بهت بگم. من همان جا متوجه شدم.

بعدش هم پدر و مادر و دوستان‌مون آمدن و ما هم حرکت کردیم سمت رشت.

** پیکرش را ۵ روز بعد از شهادتش آوردند

* چقدر طول کشید تا پیکر آقاسجاد رو آوردن؟

همسر: ۵ روز بعد از شهادت، پیکر رو آوردن و روز هفتم هم دفن شد.

پدر: گویا دو سه روز پیکر تو منطقه مانده بود و نمیشد بیارنش عقب.

عروسی در مهدیه رشت

* پیکر رو مستقیم آوردن رشت؟

پدر: نه اول بردن تهران. ما را هم دعوت کردند. اتفاقا یک حاج آقای جلیل‌القدری هست به نام حاج آقای احدی که از قدیم میومد شهر ما و منبر می رفت. آقا سجاد رو از بچه‌گی دوست داشت و من بعد از شهادتش فهمیدم که تا موقع رفتن به ماموریت هم ارتباط خوبی با حاج آقا احدی تو قم داشته.

نزدیک کرج بودیم که حاج آقای احدی تماس گرفت و بعد از تسلیت و احوال پرسی گفت که به همراه خانومش برای وداع با پیکر آقا سجاد میاد تهران.

ما رفتیم ستاد نیروی زمینی سپاه که برای آقاسجاد و یکی دیگر از شهدا (روح الله عمادی) مراسم وداع گرفته بودند. اون جا آقای احدی از من خواست تا یک مراسمی در رشت برای آقاسجاد گرفته بشه تا خودشان برای سخنرانی بیان.

قرار شد مراسم تو مهدیه رشت باشه.

عروسی آقا سجاد هم تو همون مهدیه رشت بود. حتی می گفت اگر این جا عروسی نگیرید من مراسم نمی گیرم. می گفت اگر مثلا تو خونه باشه ممکنه یکی آهنگی چیزی بزاره و تا بخوایم جلوشو بگیریم، کار از کار بگذره. عروسی خواهرش هم قبلا تو همین مهدیه رشت بود و سجاد خیلی اون جا رو دوست داشت.

** استخاره‌ای برای شهادت

خلاصه، روز سوم برای آقا سجاد مراسم گرفتیم و قبل از مراسم هم حاج آقای احدی آمد منزل ما. اونجا خاطره ای از آقاسجاد تعریف کرد.

گفت وقتی می خواست به این ماموریت بره زنگ زد و خواست براش استخاره بگیرم. آیه ۱۲۳ سوره توبه آمد که در آن گفته شده «ای کسانی که ایمان آوردید! بروید و با قدرت تمام با دشمنان بجنگید و نترسید. ان‌شاءالله جزو پرهیزگاران هستید.»

من دلم نیومد این آیه رو برای آقاسجاد بخونم. ازم پرسید چه آیه ای آمده؟ آیه شهادته؟

گفتم چیز خوبیه برو ایشالا که سالم برگردی.

دوباره پرسید آیه شهادته؟ ولی من جواب ندادم اما پیش خودم گفتم که این پسر حتما شهید میشه. این را برای اولین بار به شما میگم.

 گفتیم شاید زنده باشه

* این چند روز تا برگشتن پیکر آقاسجاد رو چطور تحمل کردید؟

مادر: خیلی سخت بود. یه وقتایی می گفتم شاید زندست ولی اصلا دوست نداشتم اسیر شده باشه.

پدر: یک بار چند روز قبل از شهادتش تلفن کرد. صدا هی قطع و وصل می شد. بعد شنیدم که با صدای خیلی آرومی گفت: «بابا! من سجادم. من سجادم.» گفتم چرا صدا اینقدر بد میاد؟ گفت راه دوره.

صبح رفتم محل کار و به دوستانم گفتم دیشب سجاد زنگ زده بود فکر می کنم داعش اسیرش کرده باشه چون صداش عجیب بود.

پهلویش آسیب دیده بود ولی صورتش سالم بود

* پیکرش رو هم دیدید؟

مادر: بله. دیدنش خیلی آرومم کرد. خودش وصیت کرده بود با لباس نظامی دفن بشه. فکر کنم پدرش متوجه نشد ولی من دیدم که یک طرف پهلوش رفته بود.

همسر: ولی صورتش سالم بود.

پدر: همیشه شنیده بودیم که وقتی انسان فوت می کنه، از روز دوم سوم به بعد نمیشه طرفش رفت ولی وقتی بعد از ۷ روز خواستیم آقاسجاد رو دفن کنیم من رفتم صورتش رو بوسیدم. انگار همین الان شهید شده و بوی خوبی هم می داد.

خانومش گفت در رشت دفن شود

* چرا رشت دفن شد؟ خودش خواسته بود یا نظر شما بود؟

پدر: من گفتم برای محل دفن باید خانومش تصمیم بگیره. چون منزل خودشان هم قم بود.

ایشون تاکید داشت تو رشت دفن بشه و می گفت اگر آقا سجاد اینجا دفن بشه تاثیرش برای شهر بیشتره. می گفت تو قم هم علما و شهدای زیادی هستن و هم به برکت وجود حرم حضرت معصومه(س) تاثیرات مذهبی زیاده. ما بعد فهمیدیم که خانوم آقاسجاد چه تصمیم درستی گرفته.

سجاد به ما عزت داد

* برخورد مردم با خانواده شما بعد از شهادت آقاسجاد چطور بود؟

پدر: آقا سجاد نه فقط به خانواده ما بلکه به تمام شهر عزت داد. مردم واقعا سنگ تمام گذاشتن و از شهرهای مختلف برای تشییعش حتی زیر باران آمدند.

ما خودمان همیشه تو مراسم شهدا شرکت می کردیم ولی شاید خیلی متوجه نمی شدیم. اما تحمل داغ جوان خیلی سخته.

نامه ای برای اثبات عشق به همسر

* خیلی متشکریم که لطف کردید و به ما اجازه دادید خدمتتان برسیم و خیلی هم استفاده کردیم. اگر نکته ای یا حرفی برای جمع بندی مصاحبه مانده، ما در خدمت شماییم.

همسر: شاید خیلی ها براشون سوال بشه که چرا آقاسجاد خانومش رو تو اون وضعیت که خیلی به بودنش نیاز داشت، تنها گذاشت؟ شاید برخی فکر کنند ما مشکلی داشتیم و یا ایشون نمی خواست که کنار ما باشه.

آقا سجاد خودش این سوال ها رو از قبلش جواب داده. روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه ای نوشته بود و خواسته بود تا خانوم یکی از دوستانش در جمع خانومها بخونه.

نوشته بود که «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده اتفاقا از سر زیادی دوست داشتنه.»

من فکر می کنم این جمله تفسیر زیادی میخواد.

بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرفهای دنیاییست و من شما را از خودم جدا نمی دانم.

صدای بچه های شیعیان را در سوریه می شنوم

به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم ولی نشد. من صدای بچه‌های شیعیان سوریه را می شنیدم و نمی توانستم بمانم.

پدر: آقا سجاد چنتا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش رو به جماعت بخونه. هروقت هم که می‌آمد منزل ما، می‌رفتیم مسجد محل برای نماز.

از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب می‌خواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر می‌دید کسی حرفی میزنه، تنش از ناراحتی می لرزید و می گفت شما مگه ایشان را می شناسید که این حرفها را می زنید.

همیشه قبل از خواب، قرآن می خواند و هروقت من و مادرش رو میدید دستمان را می بوسید.

اصلا اقاسجاد یک چیز دیگری بود (گریه)

قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری می‌کرد و خیلی هم شجاع بود.

گفت می خواهم در شهر غوغا کنم

مادر: یک بار که به همراه خانومش آمد منزل ما، به من گفت می خواهم برایت یک طبقه گل بزنم. خیلی عاشق گل و گیاه بود.

بعد آمد تو آشپزخانه دستش رو گذاشت روی شانه من و گفت «می خوام یه کاری کنم تو شهر غوغا بشه.» دعواش کردم و گفتم باز شروع کردی؟

روزی که شهید شد و جمعیت زیادی تو رشت برای تشییعش آمدند، یا اون حرفش افتادم و دیدم واقعا غوغا بپا کرد. واقعا تو رشت غوغا بود.

* به عنوان سوال آخر، شما هم برادر و هم پسرتان شهید شدند، داغ کدامیک سنگین تر بود؟

مادر: سختی ای که حضرت زینب(س) کشید کجا و ما کجا؟ من همین که هنر کردم چنین بچه ای تربیت کنم تا اسمش جزو مدافعین حرم حضرت زینب(س) باشه، خداروشکر می کنم.