خبرگزاری مهر-گروه فرهنگی: ۹ ماه طول کشید تا یوسف علیخانی، نویسنده و ناشر پس از انتشار نخستین رمانش، تصمیم به شکستن سکوت بگیرد و دعوت مهر را برای گفتگو پاسخ بدهد. هر چند که وقتی دلایل این سکوت را گفت به او حق دادیم که نباید هم صحبت میکرد!
علیخانی پس از چندین و چند مجموعه داستان، اردیبهشت امسال رمان نخست خود را با عنوان «بیوه کشی» منتشر کرد که این روزها برای چهارمین نوبت تجدید چاپ شده است.
به همین بهانه با او درباره حال و هوای خودش، ادبیات و البته نوشتن بیوه کشی صحبت کردیم. بخش نخست از این گفتگو را در ادامه میخوانیم:
* شما چه در قامت نویسنده و چه ناشر در سالهای ابتدایی فعالیتتان در حوزه نشر و حتی در زمانی که کار روزنامهنگاری انجام میدادید به اظهار نظرهای جنجالی مشهور بودید و همیشه میشد از شما در باره موضوعات مرتبط با نشر پاسخهایی جنجالی دید. اما مدت نسبتا زیادی است که یوسف علیخانی وارد یک سکوت و انزوای خود خواسته شده؛ شاهد این مدعی نیز این مصاحبه است که نزدیک به ۹ ماه برای انجام آن منتظر ماندیم! چه اتفاقی افتاده که نویسنده و ناشری مثل شما کمتر دوست دارد تن به اظهارنظر بدهد؟
وقتی همین الان من و شما نشستهایم و صحبت میکنیم، من در واقع هیچ کار دیگری نمیتوانم انجام بدهم. حرف زدن مانع کار کردن است. همین امروز که من و شما با هم صحبت میکنیم را اگر در نظر بگیرید باعث میشود که من دیگر در امروز نتوانم کار کنم. در واقع نصف روز من رفت. البته از دیدن شما و بودن در خبرگزاری مهر خیلی خوشحالم. شاید برایتان جالب باشد که بدانید سالها قبل من به مدت دو روز در خبرگزاری مهر کار کردهام و خاطرات سیزده سال قبل من با آمدنم به اینجا زنده شد. با این حال قبول کنید با حرف زدن نمیشود کار کرد.
در حوزه ادبیات ما که متاسفانه صاحب ندارد، وضع همین است. شاید همینجا از ذهنتان بگذرد که ادبیات مگر باید صاحب داشته باشد؟ من میگویم بله. حتی کشاورزی ما وقتی بیصاحب شد ما به آنجا رسیدیم که همه از روستا به سمت شهر ها کوچ کنیم. زمانی که کشاورزی صاحب داشت همه کارشان را میکردند و درآمدشان را داشتند و بعدش شد این.
وقتی شما حرف میزنید هر کسی به اندازه داشتههایش از صحبت تو برداشت میکند. امروز اینجا یکساعت حرف میزنیم و من باید به اندازه یکسال درباره حرف زدنم بعد از این پاسخ بدهم. من آدم رکی هستم؛ چه در کار و چه در اظهارنظر در عالم ادبیات. حرفهایم اما طوری است که باید خودم باشم و توضیحشان بدهم. یادم هست در جلسه نقدی من کاملا ساکت بودم جز یک دقیقه که جملهای گفتم و همان فردایش شد تیتر اخبار ادبی. بیآنکه کسی بپرسد که چرا من چنان حرفی را زدم.
رسانهها دنبال تیتر هستند و کاری ندارند که حرف عقبهاش چیست. من وقتی میگویم سه نفر را پیدا کنید که رمان «صد سال تنهایی» را فهمیده باشند منظورم پیدا کردن در جماعت فرهیخته که تمام وقت دارند روی ادبیات کار میکنند و به واسطه دانستههای خود و دیگران این رمان را فهمیدهاند، نیست. سالهاست این دندان لق را کشیدهام بیرون که از منتقدان و امثال آنها انتظار خرید و مطالعه کتاب داشته باشم. سالهاست که من پوتینم را پوشیدهام و ...
* این همان پوتین معروف یوسف علیخانی است که همیشه پایش است؟
بله. وقتی یازده سال قبل روزنامهنگار بودم دوره مریض احوالی من هم بود. این پوتینها را میپوشیدم و هر هفته سر از جایی از ایران در میآوردم. گزارشهایم چاپ شده هستند و گواهی میدهند. همه آن سفرها را با همین پوتین رفتم.
در دوره بیکاری بعد از روزنامه نگاری نیز با همین پوتینها در دیار مادریام به جمع آوری قصهها و آداب و رسوم مردمی میپرداختم و الان نیز چهار سال است که اینها را میپوشم و در شهر به شهر ایران نمایشگاه کتاب میروم، با مردم حرف میزنم و کتابهایم را میفروشم.
باید در غرفه فروش بایستی و ببنی چند درصد از آنهایی که خریدار حرفهای رمان هستند سراغت میآیند و میگویند گولمان زدند؛ این صد سال تنهایی را نمیشود فهمید یا فلان کتاب دیگر را اصلا نمیفهیم. خب من که نمیتوانم همیشه همه جا باشم و برای همه توضیح بدهم.
اصلا کارم این نیست و به همین خاطر بر خلاف دروهها و سالهای قبل کلا ساکت شدهام و کار خودم را میکنم. حرفی نمیزنم که منجر شود به همه کس و همه چیز پاسخ بدهم و برای کار خودم مشکل ایجاد کنم. امروز هم اگر شخص تو نبودی و اصرارت به خدا قصد نداشتم سخنی بگویم و گلایهای کنم و ...
* دلتان برای روزنامه نگاری و اظهار نظر کردن تنگ نمیشود؟
راستش همه ما در درونمان یک خودخواهی داریم که حرف بزنیم و دیده بشویم. من الان دیگر این خودخواهی را ندارم. این حرف الان من در مصاحبه نیست. شما در غرفه انتشارات من در هر نمایشگاهی بیا و ببین.
شاید از هر صد تا صد و پنجاه نفری که در یک نمایشگاه رمان من را میخرد، نمیداند که نویسندهاش خودم هستم که دارم برای فروش کتابم هم کار میکنم. من در خودم این خودخواهی را کشتهام که بخواهم خودم را مطرح کنم.
گذشت دورهای که عشق امضا داشتم و میخواستم ببینندم. الان عشقم این است که خوانده شوم. قدیم فقط امضایم را میخواندند اما الان دوست دارم متنم را بخوانند.
* وقتی نویسندگی حس شهرت را ندارد و برایتان این بخشش مهم نباشد، چه چیزی در آن اقتاعتان میکند که باز ادامهاش دهید؟
من با خوابهایم زندهام. شاید برخی بگویند دارم ژست میگیرم اما خوابهایم هستند که من را بیدار نگه میدارند و به من بهانه میدهند که بنویسم.
خوابهایم به من میگویند که الان وقتش است که بنویسم و اگر به آن بیاعتنایی کنم چوبش را میخورم. این چوب خوردن هم چیزی نیست جز اینکه آن روز اگر ننویسم برای هیچ کار دیگری تمرکز ندارم.
* خوابهایتان کی و چطور به نوشتن وادارتان میکند؟
آنهایی که من را میشناسند میدانند که من عصرها موبایلم را خاموش میکنم و تلفن دفتر نشر را هم میکشم و یکی دو ساعتی میخوابم و بعد شروع به نوشتن میکنم. ایده آلم نیز این است که شب بتوانم زود بخوابم و صبح زود در هنگامه گرگ و میش هوا بلند شوم و بنویسم.
«بیوه کشی» رمانی است که آن را در ساعت پنج صبح و وقتی همه خواب بودند نوشتم. خوابم به من گفت که بنویسم و ادامهاش دادم. من در هنگامه خواب و بیداری مینویسم و برای رویاهایم نه برای کسی.
شاید دورهای که سه گانهام را مینوشتم این بیماری که ۹۰ درصد جماعت ادبیاتی ما داشتند را من هم داشتم. یعنی عشقم این بود که جماعت طرفدار گلشیری و براهنی و جماعت جایزه بده دوستم داشته باشند اما الان دیگر برای آنها نمینویسم. زمانی عشقم این بود که از کتابهایم بسیار هدیه بدهم. برای اولین بار است که میگویم ولی بگذارید اعتراف کنم، در زمان انتشار کتاب «قدم به خیر مادربزرگم بود» وقتی برای حساب و کتاب پیش ناشر رفتم دیدم که دو برابر حق التالیفم از ناشر کتاب گرفتهام و به دیگران هدیه دادهام! الان دیگر اهل این حرفها نیستم.
* پشیمان هستید؟
نه. همین حالا هم به همه نویسندگان جوان میگویم که کتابی را اگر منتشر کردند به امان خدا رهایش نکنند و منتظر کشف نمانند. دوره قهرمان ساختن گذشته. باید خودت کتاب را به منتقدان برسانی و با چندین و چند نفر لابی کنی تا اسمت دیده شود.
در زمان انتشار «اژدهاکشان» من ۲۵۰ نسخه از کتاب را هدیه دادم اما الان چیز دیگری را یاد گرفتهام و آن این است که از آن ۲۵۰ کتاب هدیه ۲۰۰ نسخهاش پرت بوده است. به دست کسانی میرسیده که جلوی رویم میخندیدند ولی بعد مسخره ام کردند. درباره بیوه کشی من به کسی رمان را هدیه نکردم. خودت یادم هست سه نسخهاش را خریدی. مدتهاست که دربارهاش حتی یک خط هم در نشریات ننوشتهاند اما مردم دوستش دارند. و الان آن را به چاپ چهارم رساندهاند.
آخرین مخاطبم دختر نوجوانی بود به اسم نیلوفر متولد سال ۷۸ در یکی از شهرهای مازندران. من شیطنت کردم و در نمایشگاه کتابم را به او دادم تا ببینم هم سن و سالهای او میتوانند بخوانندش یا نه. بعد در اینستاگرام برایم پیام داده که کتاب را دوست داشته. این برایم خوشآیندی بیشتری دارد تا فلان استاد بخواهد بگوید به به و چه چه.
* منظورتان این است که حتی اگر ناشران و نویسندگان و منتقدان هم درباه رمانتان بنویسند برایتان مهم نیست؟
اکر بگویم نمیخوانم و لذت نمیبرم دروغ گفتهام. البته همیشه حسرت خوردهام که چرا بهترین نقدها به رمانم تا الان منتشر نشده است. مجلهها و روزنامهها هم که هر کدام بازی خودشان را دارند. من از نقدها به رمانم واقعا چیز یاد گرفتهام. از این ژستها هم ندارم که بگویم بعد از نوشتن رمانم دیگر به هیچ حرفی کاری ندارم و به چیزی گوش نمیدهم.
خدا رحمت کند فتح الله بینیاز را. وقتی قصه «کبلایی رجب» را در «عزیز و نگار» خوانده بود به من گفت شعری که ته قصه گذاشتهای تحمیلی است.
در چاپهای بعدی حذف کردم چون فهمیدم آن شعر از تاثیر گذاری و درگیری با قصه جلوگیری میکند. منظورم این است که حرف منتقدان در من تاثیر میگذارد. مرحوم سپانلو همیشه به من میگفت مرد الموتی چرا انقدر زود کوتاه میآیی؟ الموتیها باید سخت تر باشند. چرا در برابر منتقدان کوتاه آمدی و دشواری و جادوی مجموعه داستان «قدم به خیر مادربزرگم بود» را رساندی به سادگی «عروس بید». او البته زنده نماند که بیوه کشی را بخواند که اگر میخواند حتما به من پس گردنی میزد.
* حالا فکر میکنید در مقابل مخاطب کوتاه آمدهاید؟
راستش بله. من قدم به خیر را به دست خواهرم و مادرم که میدادم نمیتوانستند بخوانند اما با تک تک شخصیتهای بیوه کشی ارتباط برقرار کردهاند. بی جهت نیست که آمار فروش نیز حرف من را تایید میکند.
خواننده هم که کور و کچل نیست. من نمیگویم تسلیم بلکه میگویم واقعبینی. سالها عشم این جمله از نیما یوشیج بود که میگفت بچه جان مثل آدمیزاد حرف بزن. من به این نرسیده بودم. هنوزم که هنوز است بیوه کشی ایدهآلم نیست. شاید ایدهآلم چند رمان بعدیام باشد.
ادامه دارد...