به گزارش خبرگزاري "مهر"، تفرد در واقع براي نفي دو چيز به كار مي رود : 1 ) نفي نظام هاي قبلي 2 ) نفي توده اي شدن فرد انساني. هرشيئ در اين عالم از انسان گرفته و غيرانسان داراي يك سري ويژگيهاي متعدد است كه ما به آنها كاري نداريم . در ميان اين ويژگيها مي توان يك رابطه علي و معلولي برقرار كرد ، اعم از از اينكه اين علت خواه عليت تامه باشد خواه ناقصه . اگر چنين رابطه علي و معلولي بين ويژگي هاي جسم يافت شد مي توان گفت در رأس اين سلسله صفات ممكن است فرضاً چهار ويژگي قرار گرفته باشد . اگر اين ويژگيها يكي بود در اين صورت در رأس بودنش براي همه قابل فهم است . مثل خدا كه در نگاه سنتي يا ارسطويي در رأس روابط علي و معلولي عالم هستي قرار گرفته است. اما اگر گفتيم اين ويژگيها ده تاست ، در رأس بودن آنها به چيزي مي تواند قابل فهم باشد . ممكن است بگوييم به اعتبار دو چيز به صورت مجموعي ؛ يا اينكه هيچكدام از اين ده ويژگي خود معلول ويژگي ديگر نباشد و نسبت به ويژگي هاي ديگر عليت داشته باشند . دوم اينكه در اين ده ويژگي رابطه علت و معلولي بين خودشان برقرار نباشد و همگي در عرض همديگر قرار گرفته باشند.
حال اگر ما بين ويژگيهاي يك شئ رابطه علي و معلولي برقرار كرديم ، چنين تصويري ، تصوير كاملاً معقولي است و مي توان گفت كل اين موجود ساخت و كار كردش از اين مثلاً ده ويژگي نشأت مي گيرد. بنابراين براي شناخت شئ بايد اين ده ويژگي را بشناسيم و به هر ميزان ، كمتر اين ده ويژگي را بشناسيم . شناخت ما از اين باشنده يا موجود كمتر است .
وضع و حال انسان نيز در اين موضوع از ساير اشياء عالم مستثني نيست . يعني در بين ويژگيهاي فراوان انسان تعدادي ويژگي وجود دارد كه منشاء و علت ساير اوصاف اند و با شناخت اين ويژگيها شناخت واقعي از انسان پيدا مي شود. اما معمولاً ما براي شناخت اشياء و از آن جمله خصوصاً انسان چنين كاري نمي كنيم و حتي اگر هم براي انسان چنين كاري انجام دهيم ، اشتباه است . فرض كنيد اشياء خارجي را كه در يك جا جمع شده اند در نظر بگيريد و فرضاً مي بينيم كه اشياء در چه وصف يا ويژگيهايي با هم شريك اند . به طور مثال چه وصف مشتركي بين ماژيك ، صندلي ، ميز ، تخته پاك كن وجود دارد . اگر حتي از ويژگيهاي مشترك بين 2 يا 3 چيز صرف نظر كنيم مي بينيم همه اينها جامدند . از اين به بعد به شئ اشاره مي كنيد مي گوييد اين جامد است . حال اگر قندي كه در اين مجموعه قرار گرفته بود با مجموع ديگري جمع مي شد بطور مثال روي ميز ، كاغذ ، پنبه ، قند و شير وجود مي داشت وصف مشترك همه اينها سفيدي است و ما اشاره مي كرديم و مي گفتيم اينها سفيد هستند . همينطور اگر قند در مجموعه سومي قرار مي گرفت كه وصف مشترك آنها « شيريني » بود ما از آن قند به عنوان شيئ شيرين ياد مي كرديم . بنابراين ما به جاي اينكه شناخت راستين از يك شيئ پيدا كنيم ، شناخت جعلي و بدلي پيدا مي كنيم . شناختي كه هر بار شيئ در مجموعه خاصي قرار گيرد يك وصف آن براي ما آشكار مي شود . مجموعه اين اوصاف آشكار شده را اوصاف شيئ مي دانيم و به طور مثال قند را اينگونه تعريف مي كنيم شيئ جامد ، سفيد ، شيرين و …
به گزارش "مهر"، چنين شناختي به دو دليل شناخت واقعي نمي تواند باشد : دليل اول اينكه ما هيچگاه به اختصاصات اين قند نمي توانيم اكتفا كنيم ، با اينكه همين اختصاصات به قند موجوديت مي دهد و آن را اين شيء خاص مي كند . هر چه در اين فهرست آمد مشتركات اشياء بود ، يعني در واقع فهرست به قيمت خلاصي از تفرد به دست مي آيد . اگر همين قند در ميليونها مجموعه قرار بگيرد باز هم نمي توانيم بگوييم اوصافي كه از قرار داده شدن در اين مجموعه ها بدست مي آيد ، آن را متعين مي كند . به تعبير قدما از ميليون ها مفهوم كلي باز هم نمي توان به يك مفهوم جزيي رسيد . سپس در نهايت چيزي كه در اين ميان حاصل مي آيد هميشه با غفلت از خود قند است . دليل دوم آن است كه ما وقتي شيئ را در مجموعه اي قرار مي دهيم ويژگي هاي مشترك را درمي يابيم به اين دليل كه آنها چشمگيرند و آدمي از دور به آنها علم پيدا مي كند . ولي چه بسا اگر دقت مي كرديم ويژگيهاي خاصي را كه از چشم عموم پنهان است به دست مي آوريم . به تعبير ديگر حاصل فرآيند چنين شناختي كه از مشتركات شيئ بدست مي آيد ، مفهوم كلي است كه دلالت بر ماهيت نوعيه شيئ مي كند نه فرد خاص . از اين ماهيت نوعيه ؛ يعني هر وقت « حسن » را مي شناسيد بما هو فرد من نوع الانسان او را مي شناسيد . اما حسن غيراز اينكه ماهيت نوعيه واحدي دارد كه با همه انسان هاي ديگر شريك است ، اختصاصاتي هم دارد كه چه بسا آنها باعث پديد آمدن آن ده ويژگي اصلي حسن شوند . ده ويژگي كه شايد همه واكنش هاي حسن و تلقي و رفتارهاي او معلول آن ويژگي ها باشند .
بنابراين در اينجا كي يركه گور و فيلسوفان اگزيستانس معتقدند روندي كه قدماي فيلسوف براي شناخت اشياء طي كرده اند باعث از دست رفتن تفرد اشياءشده است . نظامهاي فلسفي پيشين به دليل نفي فرد محكومند . نظام هاي فلسفي پيشين آدمي را تا تبديل به يك فرد از ماهيت نوعيه نكنند و از اصالت هاي او دست برندارند آرام نمي گيرند . ياسپرس معتقد است چنين روندي در رياضيات و علوم تجربي خوب است اما در باب انسان هرگز. بنابراين در شناخت انسان به محض اينكه در تعريف او گفتيد « فرد نوعيه واحدي است و يكي از افراد انسان » در واقع او را از دست داده ايد . هرچه شناسايي كنيم وجه يا ويژگي هايي از او را مي شناسيم نه كل او را . به تعبير وايتهد گرفتار كنه و وجه شده ايم . يعني ما مي خواستيم كل حسن را بشناسيم اما وجه يا ويژگي هايي از او را شناخته ايم .