خبرگزاري مهر - گروه دين و انديشه : كي ير كه گور به عنوان يكي از پدران معنوي فلسفه هاي وجودي مطرح است. در اين مقاله فرديت از ديدگاه وي مورد بررسي قرار مي گيرد.

به گزارش خبرگزاري "مهر"،  تفرد در واقع براي نفي دو چيز به كار مي رود : 1 ) نفي نظام هاي قبلي 2 ) نفي توده اي شدن فرد انساني. هرشيئ در اين عالم از انسان گرفته و غيرانسان داراي يك سري ويژگيهاي متعدد است كه ما به آنها كاري نداريم . در ميان اين ويژگيها مي توان يك رابطه علي و معلولي برقرار كرد ، اعم از از اينكه اين علت خواه عليت تامه باشد خواه ناقصه . اگر چنين رابطه علي و معلولي بين ويژگي هاي جسم يافت شد مي توان گفت در رأس اين سلسله صفات ممكن است فرضاً چهار ويژگي قرار گرفته باشد . اگر اين ويژگيها يكي بود در اين صورت در رأس بودنش براي همه قابل فهم است . مثل خدا كه در نگاه سنتي يا ارسطويي در رأس روابط علي و معلولي عالم هستي قرار گرفته است. اما اگر گفتيم اين ويژگيها ده تاست ، در رأس بودن آنها به چيزي مي تواند قابل فهم باشد . ممكن است بگوييم به اعتبار دو چيز به صورت مجموعي ؛ يا اينكه هيچكدام از اين ده ويژگي خود معلول ويژگي ديگر نباشد و نسبت به ويژگي هاي ديگر عليت داشته باشند . دوم اينكه در اين ده ويژگي رابطه علت و معلولي بين خودشان برقرار نباشد و همگي در عرض همديگر قرار گرفته باشند.

حال اگر ما بين ويژگيهاي يك شئ رابطه علي و معلولي برقرار كرديم ، چنين تصويري ، تصوير كاملاً معقولي است و مي توان گفت كل اين موجود ساخت و كار كردش از اين مثلاً ده ويژگي نشأت مي گيرد. بنابراين براي شناخت شئ بايد اين ده ويژگي را بشناسيم و به هر ميزان ، كمتر اين ده ويژگي را بشناسيم . شناخت ما از اين باشنده يا موجود كمتر است .

 وضع و حال انسان نيز در اين موضوع از ساير اشياء عالم مستثني نيست . يعني در بين ويژگيهاي فراوان انسان تعدادي ويژگي وجود دارد كه منشاء و علت ساير اوصاف اند و با شناخت اين ويژگيها شناخت واقعي از انسان پيدا مي شود. اما معمولاً ما  براي شناخت اشياء و از آن جمله خصوصاً انسان چنين كاري نمي كنيم و حتي اگر هم براي انسان چنين كاري انجام دهيم ، اشتباه است . فرض كنيد اشياء خارجي را كه در يك جا جمع شده اند در نظر بگيريد و فرضاً مي بينيم كه اشياء در چه وصف يا ويژگيهايي با هم شريك اند . به طور مثال چه وصف مشتركي بين ماژيك ، صندلي ، ميز ، تخته پاك كن وجود دارد . اگر حتي از ويژگيهاي مشترك بين 2 يا 3 چيز صرف نظر كنيم مي بينيم همه اينها جامدند . از اين به بعد به شئ اشاره مي كنيد مي گوييد اين جامد است . حال اگر قندي كه در اين مجموعه قرار گرفته بود با مجموع ديگري جمع مي شد بطور مثال روي ميز ، كاغذ ، پنبه ، قند و شير وجود مي داشت وصف مشترك همه اينها سفيدي است و ما اشاره مي كرديم و مي گفتيم اينها سفيد هستند . همينطور اگر قند در مجموعه سومي قرار مي گرفت كه وصف مشترك آنها « شيريني » بود ما از آن قند به عنوان شيئ شيرين ياد مي كرديم . بنابراين ما به جاي اينكه شناخت راستين از يك شيئ پيدا كنيم ، شناخت جعلي و بدلي پيدا  مي كنيم . شناختي كه هر بار شيئ در مجموعه خاصي قرار گيرد يك وصف آن براي ما آشكار مي شود . مجموعه اين اوصاف آشكار شده را اوصاف شيئ مي دانيم و به طور مثال قند را اينگونه تعريف مي كنيم شيئ جامد ، سفيد ، شيرين و …

به گزارش "مهر"، چنين شناختي به دو دليل شناخت واقعي نمي تواند باشد : دليل اول اينكه ما هيچگاه به اختصاصات اين قند نمي توانيم اكتفا كنيم ، با اينكه همين اختصاصات به قند موجوديت مي دهد و آن را اين شيء خاص مي كند . هر چه در اين فهرست آمد مشتركات اشياء بود ، يعني در واقع فهرست به قيمت خلاصي از تفرد به دست مي آيد . اگر همين قند در ميليونها مجموعه قرار بگيرد باز هم نمي توانيم بگوييم اوصافي كه از قرار داده شدن در اين مجموعه ها بدست مي آيد ، آن را متعين مي كند . به تعبير قدما از ميليون ها مفهوم كلي باز هم نمي توان به يك مفهوم جزيي رسيد . سپس در نهايت چيزي كه در اين ميان حاصل مي آيد هميشه با غفلت از خود قند است . دليل دوم آن است كه ما وقتي شيئ را در مجموعه اي قرار مي دهيم ويژگي هاي مشترك را درمي يابيم به اين دليل كه آنها چشمگيرند و آدمي از دور به آنها علم پيدا مي كند . ولي چه بسا اگر دقت  مي كرديم  ويژگيهاي خاصي را كه از چشم عموم پنهان است به دست مي آوريم . به تعبير ديگر حاصل فرآيند چنين شناختي كه از مشتركات شيئ بدست مي آيد ، مفهوم كلي است كه دلالت بر ماهيت نوعيه شيئ مي كند نه فرد خاص . از اين ماهيت نوعيه ؛ يعني هر وقت « حسن » را مي شناسيد بما هو فرد من نوع الانسان او را مي شناسيد . اما حسن غيراز اينكه ماهيت نوعيه واحدي دارد كه با همه انسان هاي ديگر شريك است ، اختصاصاتي هم دارد كه چه بسا آنها باعث پديد آمدن آن ده ويژگي اصلي حسن شوند . ده ويژگي كه شايد همه واكنش هاي حسن و تلقي و رفتارهاي او معلول آن ويژگي ها باشند .

 بنابراين در اينجا كي يركه گور  و فيلسوفان اگزيستانس معتقدند روندي كه قدماي فيلسوف براي شناخت اشياء‌ طي كرده اند باعث از دست رفتن تفرد اشياء‌شده است . نظامهاي فلسفي پيشين به دليل نفي فرد محكومند . نظام هاي فلسفي پيشين آدمي را تا تبديل به يك فرد از ماهيت نوعيه نكنند و از اصالت هاي او دست برندارند آرام نمي گيرند . ياسپرس معتقد است چنين روندي در رياضيات و علوم تجربي خوب است اما در باب انسان هرگز. بنابراين در شناخت انسان به محض اينكه در تعريف او گفتيد « فرد نوعيه واحدي است و يكي از افراد انسان » در واقع او را از دست داده ايد . هرچه شناسايي كنيم وجه يا ويژگي هايي از او را مي شناسيم نه كل او را . به تعبير وايتهد گرفتار كنه و وجه شده ايم . يعني ما مي خواستيم كل حسن را بشناسيم اما وجه يا ويژگي هايي از او را شناخته ايم .