خبرگزاري مهر - گروه دين و انديشه: پاره اي از مفسران آراي فلسفي هايدگر معتقدند كه وي انديشه هرمنوتيك را از بعد معرفت شناسي خارج مي كند و بدان صبغه هستي شناسي اعطا مي نمايد. در اين مقام اين مضمون و ديگر مضامين مربوط به هرمنوتيك هايدگر بسط مي يابند.

به گزارش خبرنگار "مهر"، بين هايدگر متقدم و متاخر يك تحول فكري رخ داد كه از آن تحول به گشت يا چرخش نام مي برند و اين گشت يا چرخش از مرحله حاكم بودن مفهوم « بودن » به مرحله حاكم بودن مفهوم « هستي » است. اما چيزي كه مسلم است آن است كه مسئله را نبايد چندان بغرنج و بزرگ دانست كه نتوان از آن عبور كرد بلكه برعكس خواست و طلب هستي در سرتاسر فلسفه هايدگر به چشم مي خورد و خواست هستي در سرتاسر فلسفه او پايدار است. حتي خود وي نيز معتقد است وحدتي به تمام آثارش حاكم است و اين امر زماني دقيقاً روشن مي شود كه او در آثار متاخرش كراراً به تاويل و تفسير گفته هاي بيشتر خود با توجه به تفكر اخيرش مي پردازد.

هايدگر در "هستي و زمان" به تاويل يا هرمنوتيك مي پردازد و دورتازه اي را آغاز مي كند. به عقيده او دازاين هيچ همانندي با تصور تجريدي دكارتي از سوژه ندارد بلكه برعكس چيزي كه مهم است اين است كه انسان در موقعيتهاي مختلف و حالتهاي مختلف و حال و هواي گوناگون چيزها و جهان را مي شناسد. پس شناخت انسان شناخت انسان در جهان است يعني انسانِ درگير با جهان. در نتيجه ما نمي توانيم اين موقعيتها و حالتها را ناديده بگيريم. چيزي كه مهم است اين است كه چيزهايي در جهان براي انسان موضوع شناسايي نيستند بلكه چيزها براي انسان به طور معمول ابزارند. مگرآنكه اتفاقي خارج از آن رخ دهد و باعث انديشه به صفات آن گردد.

مغز انديشه هايدگر اين است كه ما بايد به هستي بيانديشيم نه به هستندگان، اين تعبير سنتي كه انسان مي خواهد از جهان شناخت شناسي بدست دهد، همواره بايد دليلي براي اثبات هستي جهان بياورد. در حالي كه اين فرض بسيار غلط است و انسان هستنده اي است در جهان و داراي جهان و بدون جهان در اصل مطرح نخواهد بود. پس به تعبير هايدگر اين درك غلط كه مسئله ما بايد شناخت اين نكته باشد كه انسان چگونه مي شناسد بايد به اينگونه تغيير يابد كه پيش از اين بايد به امر مهمتري بيانديشيم كه جايگاه فهم انسان در هستي او چيست ؟ چون انسان همواره خودش را طرح مي اندازد و مدام در كار طرح اندازي است و همواره هدفي را در نظر مي گيرد و مي خواهد به آن برسد و در اين طرح اندازي هاست كه خودش را مي سازد نه به اينگونه كه به هدف مي رسد بلكه در اين مسير به طور مداوم و به گونه اي چاره ناپذير پيش مي رود، و هر طرحي كه در مقابل اوست وقتي به نتيجه برسد باز با طرح هايي تازه روبه رو مي شود . بنابراين فهم او هرگز نهايي نيست و به نتيجه نمي رسد. اما همواره در جريان است در نتيجه تاويل هايي كه من از چيزها و ديگران و هستي مي كنم تاويل هاي يقيني، درست ، نهايي و كامل نيستند.

پس نكته اي كه بسيار مهم مي شود اينجاست كه فهم همان تاويل است يعني اينگونه نيست كه من با تاويلهاي ريزو خرد به سوي فهمي درست حركت كنم بلكه هر تاويل همان فهم من است. اينكه تاويل خود را درست يا نادرست كامل يا ناقص بخوانم فرقي در اصل مسئله نمي كند. تاويل نهايي در كار نيست من همواره در راه شناسايي هستم پس مي توان گفت هرمرحله براي خود يك شناسايي يا تاويل محسوب مي گردد. چيزي كه مهم است اين است كه تاويل ها در جريان عمل و فعاليت من مطرح مي شوند تاويل
يعني دازاين در حال كار و كنش است .

هر تاويل همان تجربه زيسته است ، كه در غالب عبارتهاي زباني بيان مي شود. بنابراين زبان از نظر هايدگر بسيار مهم مي شود زبان خانه انسان است . از نظر هايدگر زبان به انسان مسلط است چون ما در افق آن مي شناسيم و شناخت خود را بيان مي كنيم.  « از نظر هايدگر مجازهاي زبان فاصله ها و تفاوت هاي دال و مدلول و حتي تفاوت دال ها  باهم سبب مي شود كه ادعاي شناسايي ناب و كامل باطل شود » .

 از نظر هايدگر تنها شاعران هستند كه كارايي زبان را بهتر مي شناسند زيرا تنها در شعر است كه انسان مي تواند حد زبان را بياموزد. بنابراين دستاورد مهم هايدگر در اين مبحث كشف ساز و كار ارائه تاويل است ، براساس درك هستي شناسانه ،آن هم بر پايه هستي شناسي بنيادين مطرح است .

هايدگر معتقد است وقتي من در جريان فعاليت و عمل، تاويلي ارائه مي كنم اين تاويل متكي و استوار به دانسته هاي قبلي من است ( اين همان حرف ديلتاي است ) و مي گويد اين پيش فهم چگونه بايد مطرح شود.  وي سه گونه پيش فهم يا پس زمينه را براي انسان قائل مي شود و ميان آنها تفاوت مي گذارد .

 (1) تمامي تاويل هايي كه در ذهن باقي مي ماند و براي ديگران بيان نمي شود بايد از يك پيش داشت (vorhabe)  يعني فهمي كلي و پيشيني از زمينه اي كلي آغاز شوند. مثل دركي كه ما از چكش نجاري داريم موجب فهم ما از كارگاه نجاري مي شود. در پيش داشت قبل از آنكه هر چيز خاصي آشكار ومعلوم شود ، ما از تماميت و فعاليتهاي مربوط و ممكن فهمي ، پس زمينه اي داريم درنتيجه پيش داشت شرط لازم و ضروري براي تاويل است اما شرط كافي نيست.

(2) پيش نگرش (vorsicht )  پيش نگرش نشان مي دهدكه ما چگونه بايد با موضوع يا مسئله مورد تاويل روبه رو شويم و امكانهايي را براي ما فراهم مي كند تا ما بتوانيم تاويل كنيم و فرضاً‌ نگاهم را متوجه اين بخش از هستنده اي كه بايد تاويل كنم مي كنم و دركي از ابزار به چكش معنا مي دهد. اما در همه حال تاويل درچيزي بنياد دارد كه ما از پيش ديده ايم .

(3)  ما از تاويل انتظارهايي داريم انتظارهايي كه پيشاپيش شكل گرفته اند يعني پيش برداشت vorgriff  و هايدگر آن را پيش برداشت خوانده است . فرضاً وقتي انقلاب كبير فرانسه را نگاه مي كنيم بدرستي پيش برداشت خودمان فرضاً در مورد سركوب و يا كشتار در فرانسه مطمئن تر مي شويم و رخداد را چنان تاويل مي كنيم كه آن پيش برداشت را قدرتمندتر نشان دهد و يا مثل انقلاب خودمان كه در ايران رخ داد سپس پيش برداشت راه وروش تاويل را بيان مي كند و اگر بخواهيم به بيان ساده تر بيان كنيم آن اين است كه هميشه يك غرض و مرضي در نگاه وجود دارد و يا بدون غرض و ورز به مسئله نگاه نمي كنيم.

 بنابراين از نظر هايدگر هر تاويل متكي به اين سه پيشفرض است اما همه اينها را خود تاويل گر تعيين نمي كند  بلكه شماري از آنها در افق دانايي دوران مطرح مي شود يعني تاريخ و در بستر تاريخ.  به همين دليل است كه هر افق دانايي تاريخي از حقيقت چيزي سخن مي گويد و هيچ كدام در روزگار متافيزيك در روشني حقيقت يعني در نا پوشيدگي به سر نمي برند.