به گزارش خبرگزاري مهر، مبناگرايي ديدگاهي است كه ساختار توجيه معرفتي دارد، بخشي از معرفت و توجيه، غير استنتاجي يا مبنايي است و بقيه آن استنتاجي يا غير مبنايي است، به اين معنا كه اينگونه معرفت و توجيه سرانجام از معرفت يا توجيه غير استنتاجي يا مبنايي مشتق ميشود. به تعبير ديگر، مبناگرايي ديدگاهي است مربوط به ساختار نظام باورهاي موجه فرد، نظامي كه به دو بخش تقسيم ميشود : بخش مبنا (Foundation) و بخش روساخت (superstructure)، به گونه اي كه باورهاي مربوط به بخش روساخت از حيث توجيه بر باورهاي مربوط به بخش مبنا مبتني هستند، اما نه برعكس.
گاهي اين ديدگاه بر اساس ساختار معرفت بيان مي شود و گاهي به حسب باور موجه . اين ديدگاه ساختاري دست كم در باب معرفت از رساله تحليلات ثانوي (Posterior Analytics) سرچشمه گرفته، در تأملات (Meditations) دكارت صورت بندي افراطي يافته و سرانجام در آثار فيلسوفان سده بيستم مانند برتراند راسل و سي. آي. لوييس (C. I. Lewis) و رودريك چيزم (Roderik Chishom) پرورش يافته است. اگر معرفت باور موجه (شايد به همراه بعضي شرط هاي ديگر) باشد، ممكن است كسي معرفت را به دليل اينكه مشتمل بر باورهاي موجه است، نمايانگر ساختار مبناگرايانه بداند.
به هر حال نخستين گام براي وضوح بخشيدن به موضع مبناگرايانه عبارت است از تمايز بين توجيه با واسطه (mediate) يا غير مستقيم (indirect) و توجيه بي واسطه (immediate) يا مستقيم (direct) باورها. گفتن اينكه يك باور با واسطه موجه است به مثابه گفتن اين است كه اين باور در اثر ارتباط مناسب با باورهاي موجه ديگر موجه شده است، به طور مثال در اثر استنتاج از ساير باورهاي موجه كه حمايت كافي از آن به عمل مي آورند، يا در اثر مبتني بودن بر ادله كافي موجه است.
از سوي ديگر، يك باور در صورتي به نحو بي واسطه موجه است كه توجيه آن از نوعي ديگر باشد، مثلاً توجيه آن به تجربه مبتني باشد، يا اصلاً في نفسه و خود به خود موجه (self-justifed) باشد.
اكنون ديدگاه مبناگرايي را مي توان به اين صورت تقرير كرد كه همه باورهايي كه به نحو با واسطه موجه اند توجيه خود را مديون باورهايي هستند كه به نحو بي واسطه موجه هستند. براي اينكه ببينيم اين ديدگاه در نهايت ممكن است به كجا بينجامد بهتر است مهمترين استدلالي را كه در دفاع از اين ديدگاه اقامه شده است بررسي كنيم.
اين استدلال كه در حقيقت انگيزه سنتي طرفداران آن بوده است، در حوزه معرفت، نخست در تحليلات ثانوي ارسطو به صورت اصيل مطرح شده است. ارسطو طلب برهان براي هر چيزي را نشان فقدان آموزش مي دانست، زيرا در حقيقت اگر براي هر چيزي برهان طلب شود، روشن است كه اين جريان يا بي پايان خواهد بود يا اينكه ديگر اصلاً برهاني وجود نخواهد داشت . اين استدلال ارسطو، استدلال پسرفت (regress argument) ناميده ميشود.
روايتهاي بديل
مبناگرايي ديدگاهي است درباره ساختار باورهاي موجه يك فرد معين، اما گاهي مبناگرايي را در باب ساختار كل «معرفت انسان» يا «معرفت علمي» به كار مي برند. گاهي نيز مبناگرايي به مسئله چگونگي كسب يا ساخته شدن معرفت انسان مربوط ميشود، نه اينكه فقط به ساختار باور فرد مربوط باشد. به طور مثال، عده اي ساختار تحقيق علمي را به اين صورت توضيح مي دهند كه تحقيق علمي از ضبط مشاهدات آغاز ميشود و سپس از اين مشاهدات، تعميم هاي كلي استنتاج مي گردد. در اينجا، باورهاي مشاهده اي مبناي معرفت هاي استنتاجي يعني تعميم هاي كلي هستند.
همچنين، مبناگرايي را گاهي نه توصيف انديشه اي محصل و تمام شده و نه توصيف نحوه تحصيل آن، بلكه به مثابه طرحي مي دانند كه مسئله اصلي آن پاسخ دادن به اين سؤال است كه يك نظام معرفتي را چگونه مي توان بازسازي كرد، و اينكه اين نظام چگونه مي تواند بر اساس مباني بي واسطه موجه ساخته شود. به نظر مي رسد مبناگرايي نوع اخير همان مبناگرايي است كه در نظام فكري دكارت با آن روبه رو ميشويم.
اما در معرفت شناسي انگليسي ـ آمريكايي معاصر مبناگرايي عبارت است از تبيين ساختاري كه نظام باور موجه فرد از خود نشان مي دهد. اين را نيز بايد در نظر داشت كه در حلقه هاي ادبي معاصر و حتي در بعضي زواياي جهان فلسفي، اصطلاح مبناگرايي به نحوي اسفبار بر هر چيزي از واقع گرايي يعني ديدگاهي كه بر اساس آن واقعيت با صرف نظر از اينكه ما درباره آن چگونه مي انديشيم و چه چيزي را درباره آن باور داريم ساختار معيني براي خود دارد و انواع مختلف "مطلقگرايي" (absolutism) در اخلاق و سياست، و حتي درباره اين سخن كه حقيقت ثابت است، اطلاق ميشود.
ديدگاهها درباره مباني
از آنجا كه مبناگرايي بر باورهايي كه به نحو بي واسطه موجه هستند استوار است، مي توانيم ديدگاههاي مختلف در باب مبناگرايي را به ديدگاههاي مربوط به باورهاي بي واسطه و در يك كلام به ديدگاه هاي مربوط به "مباني" و ديدگاه هاي مربوط به چگونگي ايجاد شدن باورهاي ديگر از اين مباني، يعني ديدگاه هاي مربوط به چگونگي ساخته شدن باورهاي "روساخت" تقسيم كنيم.
از ميان ديدگاههاي اول، روشن ترين ديدگاه ها مربوط است به اينكه چه انواعي از توجيه بي واسطه تشخيص داده شده اند. بسياري از كساني كه به اين مسئله پرداخته اند و بر له و عليه وجود اين گونه توجيه استدلال كرده اند، فقط يك شكل از اينگونه توجيه را مطرح مي كنند و آن هم بديهيات است، يعني معلوماتي كه توجيه و تضمين آنها در خود آنها است و في نفسه موجه و تضمين شده هستند و حاصل آگاهي مستقيم از آن چيزي هستند كه باور به آن تعلق دارد.
از اين رو، منتقدان به گونه اي تضمين نشده تصور كرده اند كه با كنار گذاشتن اين تنها شكل مبناگرايي، در واقع كل مبناگرايي از بين مي رود، زيرا تنها صورت مبناگرايي همين صورت واحد است. از حيث تاريخي بعضي بر "ضبط" ساده آنچه به طور مستقيم در تجربه داده مي شود تأكيد كرده اند (مانند سي.آي. لويس، در كتاب تحليل معرفت و ارزش گذاري كه در 1946 چاپ شده است) و بعضي ديگر بر گزاره هاي بديهي تأكيد كرده اند .
اما به تازگي نيز بر امري كه تضمين آن در خود آن است توجه بسيار كرده اند (مانند آلستون در فصل پانزدهم كتاب توجيه معرفتي 1989، (Epistemic Justification) و چيزم در فصل دوم كتاب نظريه معرفت، ويرايش دوم، چاپ 1977). يك روايت اعتبار پذيرگرايانه (reliabilist) نيز وجود دارد كه بر طبق آن يك باور مي تواند به نحو بي واسطه موجه باشد و در عين حال از يك فرايند قابل اعتبار باورسازي حاصل شود كه وجود باورهاي ديگر در آن دخلي ندارد .
مبناگرايي همچنين بر اساس مسئله محدوديت هاي مباني، اگر اصلاً مباني محدوديتي داشته باشد، نيز اشكال مختلفي ممكن است به خود بگيرد. در اينجا مسئله اين است كه مباني مورد نظر چه محدوديت هايي، يعني چه قيد و شرط هايي بايد داشته باشد تا بتواند به مثابه مباني معرفت پذيرفته شود.
از حيث تاريخي، معمولاً خواست مشترك همه طرفداران مبناگرايي اين بوده است كه مباني بايد "مصونيتهاي معرفتي" (epistemic immunities) خاصي از خود نشان دهند، و مي توان گفت كه در اينجا مقصود مصونيت از خطا و ابطال و شك است.
دكارت به همراه بسياري ديگر از فيلسوفان سدههاي هفدهم و هجدهم بر اين عقيده بود كه هر معرفتي كه ارزش نام معرفت را داشته باشد بايد بر شناخت هايي از حقيقت مبتني باشد كه تضمين شده اند يعني خطاناپذير (infallibe) باشند، بهگونه اي كه از بيشترين ثبات برخوردار بودهو هرگز كسي نتواند نشان دهد كه خطا بوده اند، يعني به اصطلاح اصلاح ناپذير(incorrigible) و حتي بايد شك ناپذير باشند (indubitable).
از اينجا است كه دكارت در تأملات براي قوه عقلاني شهود انسان به دنبال يك تضمين الهي است. نقدهايي كه از مبناگرايي به عمل آورده اند، اغلب معطوف به اين محدوديت ها و قيد و شرطهاي مباني بوده است: مثلاً لِرِر (Lehrer) در كتاب معرفت (1974، Knowledge) و ويل (Will) در كتاب استقرا و توجيه (1974،Induction and Justification) هر دو، از اين حيث مبناگرايي را نقد كرده اند و آلستون در فصل دوم كتاب خود به هر دو پاسخ داده است. البته بايد توجه داشت كه بعضي مبناگرايي را در معنايي مطرح مي كنند و گونه اي از آن را در پيش مي نهند كه ديگر نيازي به اعمال محدوديت و قيد و شرط مورد نظر بر مباني آن نيست .
اما در باب " روساخت ها" يعني چگونگي استنتاج روساخت ها از مباني، دكارت و لاك و بسياري ديگر از فيلسوفان جديد اين سخت گيري را داشته اند كه استنتاج قياسي روساخت ها از مباني، تنها راه كسب و اخذ معرفت با واسطه به معناي دقيق كلمه است، زيرا هيچ چيز ديگر نمي تواند تضمين كند كه در فرايند كسب معرفت صدق و حقيقت حفظ شود. البته لاك به اشكال ضعيف تر حمايت از روساخت ها نيز علاقمند بود و اين را در كتاب چهارم رساله به هنگام بحث از حكم و احتمال نشان داده است، اما در اينباره يك تبيين نظام مند ارائه نكرده است.
در سده بيستم، مبناگرايان اين را به طور گسترده تشخيص دادند كه شرايط دكارتي در باب چگونگي پيدايش روساخت ها از مباني بيش از اندازه محدود كننده است، اما اجماع عامي در اينباره وجود ندارد كه به جاي اين شرايط دكارتي چه شرايط ديگري بايد مطرح شده و معيار گردد. بر سر اين نكته تقريباً توافق كرده اند كه استنتاج استقرايي و احتمالاتي مطلوب است و به تازگي استنتاج از راه به بهترين تبيين جنبه عمومي را يافته است . اما درباره اينگونه استدلالها نيز مباحثي بسيار برخاسته است.
انواع مبناگرايي
روشهاي متفاوتي براي تشخيص انواع معرفت شناسي مبناگرايي وجود دارد. پلانتينگا، در مقاله "عقل و باور به خدا" كه در 1983 در كتاب ايمان و عقلانيت (Faith and Rationality)، ويرايش خود پلانتينگا و ولترستورف (Wolterstorff) چاپ شده است مفهوم مؤثري از "مبناگرايي كلاسيك" با نظر به محدوديت هاي مباني ارائه كرده است.
او اين را به مثابه تفكيك "مبناگرايي قديم و مبناگرايي كهن و قرون وسطايي" از "مبناگرايي جديد" تفسير ميكند. به عقيده او مبناگرايي كهن و قرون وسطايي مباني را في نفسه بيّن براي حواس تلقي مي كند، در حالي كه مبناگرايي جديد به جاي "بيّن براي حواس"، "اصلاح ناپذير" را مطرح ميكند كه عملاً فقط بر باورهاي مربوط به حالات فعلي آگاهي فرد اطلاق مي شود.
بديلهايي براي مبناگرايي
بديل كلاسيك مبناگرايي عبارت است از انسجام گرايي (coherentism). نخستين آموزه انسجام گرايي اين است كه هيچ توجيهي بي واسطه نيست و اصلاً باوري كه بي واسطه و في نفسه موجه باشد وجود ندارد. انسجام گرايي با رد تسلسل "خطي" توجيه و در نتيجه با پذيرش كل نظام باورها به عنوان مقدمه معرفتي برهان پسرفت را كنار ميگذارد. طبق ديدگاه انسجام گرايانه، يك باور معين تا آنجا موجه است كه در نظام منسجمي از باورها جايي داشته باشد.
اخيراً نيز عمل گرياني مانند جان ديويي موصفي را مطرح كرده اند كه به زمينه گرايي (contextuallism) معروف شده است. زمينه گرايي از هرگونه نسبت دادن ساختار كلي به معرفت پرهيز مي كند. بر اساس اين ديدگاه، سؤالات مربوط به توجيه فقط در زمينه هاي خاصي مطرح مي شوند و براساس فرضهايي كه صرفاً مسلم فرض شده اند تعريف ميگردند، هر چند اين سؤالها در زمينه هاي ديگر نيز، كه در آنها فرض هاي ديگر مزيتهايي دارند، ممكن است مطرح شوند.
نقدهاي مبناگرايي
مبناگرايي از دو جهت قابل نقد است، اول از حيث تعهد به توجيه بي واسطه و ديگر از حيث اين ادعاكه همه باورهايي كه به نحو با واسطه موجه هستند بايد در نهايت بر باورهايي مبتني باشند كه به نحو بي واسطه موجه هستند. در حالي كه ويليام آلستون معتقد است جهت دوم نقطه ضعف مبناگرايي است.
اغلب ديگران مبناگرايي را از جهت اول نقد كردهاند. اما حقيقت اين است كه بسياري از اين نقدها به شكل خاصي از توجيه بي واسطه معطوف است و اين امر غالباً با غفلت از امكان اشكال ديگر توجيه بي واسطه همراه است. از اين رو بسياري از نقدهاي تند و آتشين ضد مبناگرايي معطوف است به "اسطوره داده" (myth of the given)، يعني معطوف است به اين نظريه كه، واقعيت ها و پديده ها در يك حالت ادراكي مقدم بر صدور حكم بر آگاهي داده ميشوند و اينكه باورها را مي توان بر اين اساس توجيه كرد .
شايع ترين استدلال كلي بر ضد توجيه بي واسطه عبارت است از استدلال هر آنچه به مثابه بي واسطه موجه اخذ شود فقط در صورتي مي تواند چنين باشد كه شخصي كه چيزي را به عنوان بي واسطه موجه اخذ مي كند در اين كار موجه باشد.
بنابراين، از آنجا كه توجيه باور به توجيه باوري از تراز بالاتر مبتني است، پس اصلاً هيچ توجيهي بي واسطه نيست . آلستون در پاسخ اين استدلال "تراز بالا رونده" مي گويد به عقيده من ما فاقد هرگونه حمايت كافي از لزوم اينگونه تراز بالاتر براي توجيه هستيم و اگر اين تراز بالاتر مطرح شود دوباره به پسرفت بي انتها دچار خواهيم شد، زيرا همين مطالبه، يعني مطالبه تراز بالاتر، در مورد خود تراز بالاتر نيز صادق خواهد بود.
استدلال پسرفت بيپايان
طبق استدلال پس رفت بي پايان، كه در حمايت از مبناگرايي اقامه ميشود، اگر هر باور موجه را فقط از راه استنتاج آن از ديگر باورهاي موجه بتوان موجه ساخت در اين صورت پس رفت بيپايان توجيهات پيش خواهد آمد و چون چنين پس رفتي امكان ندارد، بايد باورهاي موجهي وجود داشته باشند كه با توسل به ساير باورهاي موجه توجيه نشدهان، بلكه توجيه آنها غير استنتاجي و بي واسطه است و اينگونه باورها، باورهاي پايه و مبنايي هستند، يعني زمينه اي هستند كه ساير باورهاي موجه بر آنها مبتني هستند .
صور مختلفي از اين استدلال كهن را پذيرفتهاند و هنوز نيز بسياري از فيلسوفان كه اعتقاد دارند ساختار توجيه معرفتي بايد مبنايي باشد اين استدلال را مي پذيرند. اين استدلال را، حداقل در حوزه معرفت شناسي، نخستين بار ارسطو مطرح كرده است. ارسطو دين را تشخيص داد كه اگر بايد دانش ما از نتيجه يك استدلال بر اساس مقدمات آن فراهم آيد پس بايد مقدمات را بشناسيم. وي استدلال كرد كه اما اگر دانش ما از مقدمات همواره مستلزم معرفت به گزارههاي ديگر باشد، در اين صورت براي دانستن مقدمات بايد در يك پسرفت بيپايان هر گزاره ديگري را نيز بشناسيم و از آنجا كه چنين پسرفتي ممكن نيست، بايد گزارههايي وجود داشته باشند كه معلوم باشند، اما نه از راه اثبات براساس گزارههاي ديگر، آنها بايد پايه باشند. يعني معرفت به آنها بايد اثباتناپذير باشد و بقيه معرفت ما بر آنها مبتني شود.
ايمانگرايان با مبناگرايان در اين عقيده موافق هستند كه پس رفت بيپايان ممكن نيست و حال آنكه اگر هر باور موجهي فقط به نحو استنتاجي بتواند توجيه شود بايد يك پس رفت بي پايان وجود داشته باشد. آنها همچنين مثل شك گرايان و نسبي گرايان سخن مبناگرايان در باب توجيه عقلاني اما بي واسطه را رد ميكنند، به جاي آن مي گويند باورهايي وجود دارد كه مورد تصديق هستند و بنابراين موجه اند، اما نه به وسيله عقل بلكه به وسيله ايمان، و ايمان در نظر آنها غالباً به مثابه عمل، حالت يا قو] الهامي الهي تفسير و تعبير مي شود كه مي تواند اطمينان تضمين شده اي فراهم آورد كه در غياب ايمان باورهاي غيرموجه تلقي ميشوند.
آنچه در نظر ايمانگرايان، پسرفت محتوم توجيهات را متوقف مي سازد باور موجهي نيست كه حاصل شهود عقلگراي مبناگراي باشد بلكه باور مورد وثوقي است كه حاصل امري غير استنتاجي و وراي عقلانيت است.
شك گرايان و نسبي گرايان چيزي براي انتخاب از ميان ايمان گرايي و مبنا گرايي نمي يابند. آنها در اين ميان تنها نيستند. زمينه گرايان و انسجام گرايان نيز در اين نكته هم عقيده هستند كه خواه به ايمان توسل شوند و خواه به بي واسطگي، حاصل يكي است، و آن عبارت است از اينكه نقطه آغاز منعندي باشد، نقطه آغازي كه در وراي توجيه و انتقاد و قرار دارد.
چگونه يك استدلال واحد مي تواند اين همه كارساز بوده و از معرفت شناسي گرفته تا اخلاق و مابعدالطبيعه و از مبناگرايي گرفته تا انسجام گرايي و شك گرايي به كار آيد؟ يك دليل اين است كه اين استدلال از نوع برهان خلف داراي فرض هاي به هم پيوسته است و مانند هر استدلالي از اين نوع، نميتواند خود به خود به ما بگويد كدام مقدمه بايد به عنوان مقدمه محال طرد شود. مبناگرايان يك مقدمه آن را رد ميكنند، در حالي كه انسجام گرايان مقدمه اي ديگر و باز شك گرايان مقدمه اي ديگر را رد ميكنند و همين طور علاوه بر اين، استدلالي كه صورت واحدي دارد مي تواند مواد مختلف داشته باشد كه معرفت شناسي يكي از آنهاست.
استدلالهاي پس رفت آن اندازه كه طرفداران آنها تصور مي كنند استدلالهاي كارگر و قاطعي نيستند. فقط در صورتي كه راه گريز فرد از تناقض تنها راه يا دست كم بهترين راه باشد، چنين استدلالهايي متقاعد كننده خواهند بود .اما ثابت شده است كه ارائه اين امر به نحو شگفت انگيزي دشوار و مستلزم استدلالها و شواهدي است كه از منابع خود استدلال پس رفت فراتر مي روند.-------------------------------------
منبع : فصلنامه ذهن