مجله مهر -احسان سالمی: داستانهای شگفت دینی و موضوعات اجتماعی از جمله موضوعاتی هستند که همیشه طرفداران زیادی در بین دوستداران کتاب دارد. داستانهایی که ریشه آنها در اتفاقاتی است که هر روزه پیرامون ما در جریان است و شاید بارها آنها را شنیده باشیم ولی باز هم برای شنیدن یک قصه جدید از این اتفاقات اشتیاق داریم.
سیدعلی شجاعی نویسنده جوان کشورمان از همین موضوع استفاه کرده است و به سراغ نگارش قصههایی برگرفته از همین داستانهای معروف عامیانه رفته است. داستانهایی ساده ولی گیرا که نمونههای مشابه آن بارها و بارها تعریف شدهاند، ولی شنیدن چند باره آن نیز باز هم جذابیت دارد.
وی با محور قرار دادن مضامین آیینی و اجتماعی و با پرداختن به روابط آدمهای معمولی و خاکستری جامعه اطرافمان، دوازده داستان خواندنی را تالیف کرده است. داستانهایی با نام های رؤیای دیدنی، احمد دیوونه، شاید بخاطر...، پاکباخته، سقوط در ساعت صفر، مینو، ستارههایی که خیلی دور نیستند، گشایش گمشدهای میان ستونها، مجنونترین لیلا، فقط همین یک شب، پایان خوش یک داستان و شب طوفانی که در مجموعهای به نام «ستارههایی که خیلی دور نیستند» گردهم آمدهاند.
او با زیر ذرهبین قرار دادن اشتباهات کوچکی که سرنوشت انسانها را دستخوش تغییراتی بزرگ میکند، به دنبال بیان مفاهیمی عمیق در دل داستانهایی ساده و عامیانه بوده است. درواقع بزرگترین حُسن مجموعه داستانهای او، همین عامیانه بودن آن است. ویژگی که باعث میشود مخاطب عام نیز بتواند با داستانهای این اثر ارتباط برقرار کند و داستانهای آن را به خاطر بسپارد.
«ستارههایی که خیلی دور نیستند» توسط انتشارات کتاب نیستان در ۱۳۲ صفحه و با قیمت ۶هزار تومان روانه بازار نشر شده است و تاکنون ۴ بار تجدید چاپ شده است.
با هم بخشهایی از این مجموعه داستان را میخوانیم:
پرده اول: احمد دیوونه
خودم هم نمیدانم چرا کَک این داستان افتاده به تنبان من... فقط ما بچهها نیستیم، همه بزرگترهای محل هم احمد دیوونه صدایش میکنند. این که به کسی بگویند احمد دیوونه خیلی تعجب ندارد، اما از وقتی دیدمش خیلی کنجکاو شدم که بدانم چرا. خودم هم میدانم که فضولی است، اما به قول گفتنی، کِرمِش گرفتدم.
خانهی احمد دیوونه دو کوچه پایینتر از خانه ماست، تو یکی از بنبستهای درختی. خانه، هیچ چیز خاصی ندارد که کمکی بکند به فهمیدن گذشتهاش. نمیدانم چی دارد این آدم که فقط فهمیدنش راحتم میکند. از بچههای دبیرستان هم چیز زیادی دستگیرم نشد. این که ریش سفیدها خیلی هوایش را دارند یا هیئتیها خیلی خاطرش را میخواهند، چیزی را برایم روشن نمیکرد. برای همین است که پنج شبی میشود میآیم هیئت آسِد مرتضی، از اول تا آخرش هم مینشینم و همه حواسم پی این است که احمد دیوونه چه کار میکند. در این پنج شب همه تلاشم را کردم که خودم را یک جوری به احمد دیوونه نزدیک کنم. هرچی هست، پیش خودش باید باشد.
از وقتی میآید، تو حرکات و سکناتش غرق میشوم. میرود یک گوشه مینشیند و از اول تا آخرش هم یکریز گریه میکند. شب اول، تو راه خانه، با خودم گفتم شاید آقا طور خاصی حرف میزده یا چیز عجیب و غریبی میگفته که این بنده خدا اینجوری گریه و زاری علم میکند.
فردا شب یک کمی گوش دادم، دیدم نه، این حرفها نیست. دیشب دیگر دلم طاقت نیاورد، طاقتم طاق شد، دلم را زدم به دریا و رفتم کنارش نشستم. آخر مجلس بود، خرج میدادند. آنقدر این پا و آن پا کردم تا خودش به حرف آمد:
- قبول باشه جوون... چیزی میخوای بگی؟ آشفتهای انگار؟
گلویم خشک شد، یکدفعه سوالها و حرفهایم یادم رفت. همه توانم را در زبانم ریختم: ببخشید آقا، خیلی میخوایم... یعنی میخواستیم ازتون بپرسیم چرا همه...
احساس کردم عرق سردی از پشت گردنم سرخورد و تا کمرم پایین رفت. کلافه شده بودم، من که جلوی همه ناظمها زبانم دراز بود و همه از حاضر جوابیم شاکی بودند، نمیتوانستم حرف بزنم.
- چرا به شما میگن...
- احمد دیوونه؟
- آقا! ببخشیدها... قصد جسارت ندارمها... همینجوری میخواستم...
- عزیزی جوون، طوری نیست، داستانش مفصله... فردا شب زودتر بیا، میگمت...
بال در آورده بودم. دیگر میتوانستم راز این ماجرا را بفهمم. تا صبح در رختخوابم غلت زدم. فردا یک ساعت قبل از اذان آمدم حسینیه. احمد دیوونه یا اللهی میگوید و وارد میشود.
- سلام آقا، لطف کردین، خیلی حال دادین به ما.
- علیک سلام، صفای وجودت. بشین که جماعت کمکم میان. یادم نیست چند سال پیش بود. عشق هیئت بودم. با بچهها میاومدیم همین هیئت آسد مرتضی. دو سه سالی میشد که دهه میاومدم اینجا. سال چهارم بود به گمانم، شب نُه، جماعت اومده بودند فراوون، جای سوزن انداختن نبود. آسد مرتضی هم نذر داشت عین دهه رو خرج میداد. من هم با خرجی آقا حال و حول سوایی داشتم. هنوز هم دارم. ولی جمعیت خارج ز حساب آسد آمده بود. شوم کم اومد. یعنی آسد مرتضی گفت از غریبهها شروع کنن، خجالت خودیها کمتره. به ماهم که دستمون با آسد تو یه کاسه بود، نرسید. نمیدونم چه حکمتی بود که طلبه شده بودم شوم اونشب رو هر جوری شده بخورم، ولو قد یه قاشق. موقع رفتن آسد خیلی معذرت خواهی کرد. خدا شاهده به خود آسد چیزی بروز ندادم، ولی خیلی حالم گرفته شده بود. شب نه، غذای آقا را نخوری و از هیئت بری. به من که نچسبید.
اشک میدود تو کاسه چشمان احمد دیوونه...
-نمیدونم شاکی بودم یا دل بگرفت. گفتمت حال و حول خودم را رو با خرج آقا. خونه که رسیدم، هنوز لباسهام رو نکنده بودم که دیدم در میزنن. تعجبیِ اون وقت شب، رفتم دم در. دیدم یه آقاییه با یه بشقاب شوم. گفت آقا سید سلام رسوندن، عذرخواهی کردن. غذا رو داد و گفت واس شماست که دوست داشتین خرج آقا رو و رفت. من هم کف دستم رو که بو نکرده بودم، نشستم پای غذا... یه قیمهای بود تعریفی، عطرش آدم رو مست میکرد! به عمرم نخورده بودم، دیگه هم نخوردم. تو دلم خیلی آسد مرتضی رو دعا کردم، من چی میدونستم که آسد...
احمد دیوونه صورتش را پشت دو دست میگیرد و هق میزند. نمیدانم چرا دلم آشوب است. به خاطر هیچی میخواهم گریه کنم. دارم دیوانه میشوم.
- فردا شب که اومدم، فهمیدم که آسد روحش هم از داستان خبر ندارد. قضیه رو که گفتمش، چند دقیقهای فقط من رو نیگا کرد، بعد یکدفعه زد زیر گریه، من هم تازه فهمیدم، همون موقع بود تو دلم گفتم: آقا من دیوونتم، خیلی بامعرفتی. حال خودمون را نمیفهمیدیم...
پای به پای حمد دیوونه گریه میکنم. تازه میفهمم چرا همه هیئتیها با این همه خاطرش را میخواهند. احمد دیوونه دگمههای پیرهن مشکیاش را باز میکند:
- اون شب که رفتم خونه، شب عاشورا بود. حالم سوای همه عمرم بود. با گریه خوابم برد. اقا خودشون تشریف آوردن، دستشون رو گذشاتن رو سینهام و گفتن: احمد! فقط دیوونه خودمون بمونیها...
سینهاش را نگاه میکنم، جای دستی، روی سینهاش به سفیدی میزند. احمد دیوونه مثل همیشه، تا آخر مجلس گریه میکند و من چشمم به در است، منتظر آقایی...
پرده دوم: ستارههایی که خیلی دور نیستند
یک وقتی، یک جایی، با کسی خاطره مشترکی داشتهای و حالا بعد از پانزده سال، تمام صبحت را که داری برای خودت گیج و منگ قهوه درست میکنی، به او فکر کنی. نمیدانم بعد این همه سال چرا یاد میترا افتادهام. میترا نقاشی میخواند و من سال آخر گرافیک بودم. اما اینها چه ربطی دارد به اینکه بعد از این همه سال یادش بیفتم. دنبال اتفاق خاصی در آن سالها میگردم که میبینم رسیدهام به شرکت.
احساس میکنم هر طور شده، باید پیدایش کنم. با چندتایی از هم دورهایها هنوز ارتباط دارم، شاید سرنخی باشد برای شروع. اما هیچکس شمارهای از او نداشت. تا اینکه به یاد مهرنوش میافتم. بهتر از این نمیشود، دوست صمیمی میترا. بلند میشوم. این یکی را میشود پیدا کرد. مهرنوش را سال پیش در نمایشگاه گرافیک دیدم، گفت ازدواج کرده، با حمید، از بچههای مجسمهسازی و هردوشان در یک دفتر فنی در خیابان انقلاب کار میکنند.
راه میافتم و بعد از نیم ساعتی گشتن، نزدیک سینما سپیده، مقابل یک دفتر فنی، حمید را میبینم. مرا به داخل میبرد و برایم چای میآورد. شروع میکنم به توضیح اینکه برای چه آمدم و تا اسم میترا را میآورم، مهرنوش میزند زیر گریه!
- باورت نمیشه ایلیا، اگه بهت بگم از صبح فقط یاد میترا بودم. تو که یادته، میترا نزدیکترین دوست من بود، از همه چیز زندگی هم خبر داشتیم. میترا از اول تو شرایط خوبی نبود. خونشون پاتوق بود. همیشه خدا رفقای باباش اونجا ول بودن. خودش میگفت باباش خونه را گذاشته، بقیه هم مواد اونو میرسونن. به خاطر همین هم بود که میترا فقط شبها خونه میرفت و همه کارهاشو دانشگاه میکرد.
اشکهای مهرنوش آرامآرام از روی گونههاش سرمیخورد و روی روسری سبزش میریزد.
- ایلیا... میترا معتاد شده بود!
دلم به هم میپیچد، دیگر بغض ترکیده مهرنوش را میفهمم. من هم دوست دارم گریه کنم. اما بلند میشوم، کارهای واجبتری دارم...
پیاده راه میافتم به دنبال آدرس میترا. میرم سمت خزانه و خانهشان. تا رسیدم به آن بن بستی که خانهشان در آن است، نگاهی به ساعت کردم. خوش موقع نیست، اما چارهای هم ندارم. در میزنم، چند بار هم. پیرزنی در را باز میکند: اگر برای میترا اومدی... مشتری پُشتری تعطیله... تشریف بردن سرکار علیه.
زانوهایم ضعف میرود. دوست ندارم منظور پیرزن را بفهمم.
- من برای چیز دیگری خدمت رسیدهام. میخواستم ببینمش.
- کس و کارشی؟ داداشی؟
- نه...
- بیا تو ببینم چی میگی.
[پیرزن شروع میکند به توضیح دادن اینکه میترا بعد از آن که پدرش را به پلیس معرفی میکند، به یک باره معتاد میشود. بعدش هم به خاطر خرج مواد مجبور شده که به هر کاری تن بده تا اینکه شب قبل از آن تصمیم میگیرد از آن خانه برود و فقط به پیرزن میگوید میخواهد به مشهد برود.]
بلند میشوم تا ترمینال راهی نیست...
از اتوبوس که پیاده شدم، یک راست رفتم به سمت حرم. به عادت همیشه از صحن گوهرشاد وارد حرم میشوم. هنوز تا نیمه صحن نرسیدهام که از یکی از رواقها کسی صدا میزند:
- بالاخره اومدی ایلیا؟
میشناسمش صدا را، بعد از پانزده سال هنوز میشناسمش. چقدر شکسته و خسته... میترایی که آخرین بار زیر درخت زبان گنجشکی دیدم، صورتش این همه چروک نداشت، این همه تکیده نبود.
- به موقع رسیدی ایلیا...
قبل از اینکه من چیزی بگویم، خودش شروع میکند:
- تا حالا تو مرداب گیر افتادی؟ چند شب پیش احساس کردم تو مرداب افتادم و حالا به جایی رسیده که دیگه خفه شدم. دیدم دارم از خستگی میمیرم، دیدم همه وجودم دراه از درد تیکهتیکه میشه...
میترا پلکهایش را به هم میگذارد و دو سه قطره اشک پشت سرهم روی چادر سفیدش میریزد.
- احساس کردم وقتش رسیده که من هم، ستاره داشته باشم میون این همه ستاره. خودت گفته بودی اگه با صاحب ستارهها رفیق بشم، همشون مال منه... همه راه رو تا مشهد گریه کردم، همش رو. به حال خودم و زندگیم.
اشک چهره میترا را تار میکند.
- دیشب آقا اومد همین جایی که الا نشستیم. خندید و یه آسمون ستاره ریخت تو دامنم. گفت: «دامنت حالا پاک پاک شده با این همه ستاره...» وقتی داشت میرفت، گفت: «همراهت کردیم با کسی که دوستش داری، همون که دستت رو گذاشت تو دست صاحب ستارهها...»
پرده سوم: مجنونترین لیلا
انتظار در این ساعات آخر، اگر حاج خلیل را نکشد، بیشک دیوانه میکند. حاج خلیل برای صدمین بار، سروته کوچه را با گامهای شتابزده به هم میدوزد و نگران، مقابل حسینیه میایستد. امشب حاجی دگرگون شده است و حال مرغ سرکنده را دارد. از بعد از نماز صبح، این آشفتگی را به همراه دارد. خیابان را نگاه میکند. چرا نمیآیند این دو جوان.
- خدایا! رسوامون نکنی، بیآبرو نشیم پیش آقا، نکنه...
حاج خلیل ناگهان چشمش به سرکوچه میافتد که دو جوان به همان هیئت دیشب، پیچ کوچه را رد میکنند و وارد میشوند. حاجی نمیدود، پرواز میکند.
حاجی از شادمانی نمیداند چه کند، میدود، خم میشود، دست دو جوان را میبوسد و آنها را در آغوش میکشد. با صدایی که از بغض میلرزد، میگوید:
- خیلی لطف کردین، خوش آمدین، قدم به چشم من گذاشتین.
دو جوان که پیراهن رنگیشان برای شب عاشورا کمی غیرمعمول به نظر میآید، معذب و منتظر، حاجی را نگاه میکنند تا توضیحی برای این رفتار بشنوند.
- آقا شما نمیخوای بگی چی شده؟! این کار واس چیه؟ ماجرا از چه قراره؟
- خدا منو بکشه اگه بخوام شما رو ناراحت کنم! فقط به من بگین دیشب چی شد؟ شما چی دیدین؟
- ما که دیشب اولین بار بود میاومدیم اینجا ولی خب دیشب برای اولین بار که پامون به روضه موضه وا شده بود شنیدیم شما عاشورا تاسوعا خرج میدین. گفتیم بیایم شام رو اینجا بزنیم. دیشب همین وقتا بود که رسیدیم. جمعیت تنگ هم نشسته بود. ما هم رفتیم یه گوشهای خودمون رو چپوندیم، از حرفهای آخونده سر در نمیآوردیم، با هم گپ زدیم تا سینه زنی کردن جمعیت و شام اومد، زدیم و رفتیم.
حاج خلیل استکانها را آب میزند، چای میریزد، دوباره مقابل دو جوان مینشیند و همچنان اشک میریزد:
- میدونین، شما که دیشب اومدین، همش حواسم بهتون بود که مجلس رو بهم نریزین. رفتین یه گوشه نشستین و حواستون هم به صحبتهای آقا نبود، میگفتین و میخندیدین. خب منم دلگیر شدم، آخه تو مجلس آقا و این کارا؟ به خودم گفتم از اول نباید شما را راه میدادم. اما به همین سیاهیها قسم چیزی به زبون نیاوردم، آوردم؟
حاجی بریده بریده و نفس زنان ادامه میدهد:
- دیشب که شما رفتین و مجلس تموم شد، من خواب دیدم. خود آقا اومده بودن! همینجا، تو همین حسینیه. باورتون میشه؟ خود آقا! داشتن اسم عزادارها رو یکی یکی میگفتن... آقا دونه دونه شمردن... تا رسیدن به شما دوتا... تو رو به آقام باورتون میشه؟ شما که دیشب فقط واس خرج اومده بودین، آقا اسم شما رو هم گفتن! آقا فرمودن محمود و جواد هم آمده بودند، بعد...
ناگهان دو جوان با هم میپرسند:
- یعنی ما؟
- بله. آقا اسم شما رو داخل گریه کنا فرمودن که هیچ، به من تشر زدن که حاجی! مبادا به خدمه هیئت رو ترش کنی... مگه شما چی کار کردین که آقا فرمودن خدمه هیئت؟
دو جوان متعجب به هم نگاه میکنند:
- خدمه؟!
- دیشب شوم که تموم شد بلند شدیم. همه داشتن میرفتن. حسینیه خالی شده بود. مثل بقیه جمعیت اومدیم بیرون. البته دم در، پای من خورد به دو استکان.
ناگهان بغض دو جوان میترکد:
- بابا این آقا خیلی لوطیه...
- گوشن کن حاجی! آخه شما نمیدونی که، پای من خورد به دو تا استکان که مونده بود کنج دیوار. ما هم ورش داشتیم، گذاشتیم رو پیش خون آبدارخونه. همین! به ریش سفیدت اگر دروغ بگم...
هق هق گریه نمیگذارد دو جوان ادامه بدهند.
- آقا به من فرمودن حاجی! خدمهی هیئت رو ترش نکنیها... این جا کسی بیدعوت نمیاد، اینجا همه دعوتیان، نکنه فکر کنی نباس کسی رو راه بدهی، هرکسی اومد تو این خیمه، مهمون منه، با مهمون هم...
حاج خلیل سرش را روی زانو میگذارد و زار میزند...
- آقا نوکرتم! آقا غلامتم! خامی کردم، من به مهمونات جسارت نکردم، کردم؟ شما بگین، فقط به فکرم گذشت، قربون اربابم برم من...
- مرامتو عشقه، یعنی هوای ما رو هم داشتی و ما نمیدونستیم؟
هر سه آرام اشک میریزند...
پرده چهارم: فقط همین یک شب
برو گمشو کثافتِ آشغال!
دختر میگوید و پشتش را به ماشین میکند. پسر به سمت پنجره خم میشود و آرام میگوید:
- خودتو لوس نکن، چهل تومن، بیا بالا.
دختر برمیگردد و در حالی که موبایلش را نگاه میکند، زمزمه میکند:
- پنجاه و پنج، بدونجا.
پسر در داشبورت را باز میکند و از لابهلای کاغذهای داخل آن، تراول پنجاه تومانی را به دختر نشان میدهد. دختر بیهیچ درنگی اطراف را نگاه میکند و سوار میشود.
پسر میگوید: سرکار علیه نمیخوان اول با هم آشنا شیم؟
دختر از داخل کیفش سیگاری در میآورد:
- نه، انگاری بچه با ادبی هستی، خوشم اومد. بنال ببینم اسمت چیه؟
- احمد.
دختر سیگار را گوشه لبهای کلفتش میگذارد و به سمت پسر برمیگردد:
- احمد جونم، چه پسر مامانی و نازی! احمدِ...؟
پسر تاملی میکند:
احمد مرتضوی، تو چی؟
- شبنم...
ببینید آقای مسعودی، من خواهش کردم چند لحظهای تشریف بیارید اتاق من تا چند جمله عرض کنم خدمتتون.
- اختیار دارین آقای رئیس! شما به این حقیر محبت دارین.
- تقریبا هشت سال پیش بود که من شما رو تو این کارخونه استخدام کردم؛ دقیقا هشت سال و دو ماه پیش. اول که اومدید، تو بخش اداری مالی به عنوان یک کارمند ساده شروع به کار کردید. یک سال و نیم بعد، شدید معاون و سه سال رئیس مالی این کارخونه، یعنی پنج سال پیش. درسته آقای مسعودی؟
پیش از آن که مسعودی چیزی بگوید، رئیس ادامه میدهد:
-وقتی سمت ریاست مالی رو بهتون دادم، دخترتون تازه به دنیا آمده بود و من یه خونه براتون خریدم که مال خودتون بود. این محبت کمی نبود آقای مسعودی، من توی این کارخونه برای هیچکس این کار رو نکردم. از بین دویست نفر، فقط برای شما، فقط و فقط، میدونین چرا؟ چون شما امین من بودین، چون شما تو اون سه سال، غیر از صداقت، چیزی از خودتون نشون ندادین.
- آقای رئیس این حرفها برای چیه؟
رئیس از جایش بلند میشود و فریاد میزند:
- من فکر کردم، شما به من خیانت نمیکنید! همه این کارها رو کردم، برای این که فکر کردم شما حداقل از من دزدی نمیکنید! اما، اما...
- ببنید آقای رئیس، من اشتباه کردم، من...، اما...
آقای رئیس سبیلهایش را عصبی میجود:
- خواهش میکنم خفه شید آقای مسعودی! خواهش میکنم! بوی گند زندگیتون رو برداشته، اما چی؟ چی دارید که بگید؟ چه کاری مونده که نکرده باشید؟
آقا رئیس از جایش بلند میشود، پرده اتاق را کنار میزند و پشت به آقای مسعودی چند دقیقهای خیابان را نگاه میکند:
- میدونین آقای مسعودی، این خیابون و این شهر مثل همین مردم، فضولات دارن. میدونین، این شهری که توش زندگی میکنیم، معتاد داره، فاحشه داره. این رو میخواستم بگم آقای مسعودی، با لقمهای که میبریم، کاری کنیم که فضولات این شهر از بچههای ما نباشن، همین.
آقای مرتضوی اجازه بدین من توضیح بدهم، من...
- خداحافظ آقای مسعودی...
پسر آرام آرام سرعت ماشین را کم میکند.
- میدونی، هر چقدر هم دروغ بگی و هر چقدر هم از اون سالها گذشته باشه، ممکن نیست من یادم بره. داستان مال بیست سال پیشه، تو اون موقع فقط پنج سالت بود. از بیست سال پیش که اومدی کارخونه، قیافت هیچ فرقی نکرده. اون خال و اون لبها، عجیب نیست که یادم مونده باشه.
- نه عزیزم، اشتباه گرفتی، مستی، نیگردار میخواهم پیاده بشم.
- ببین خانم مسعودی...
دختر تسلیم میشود، نگاهش را از پسر میدزد و دستپاچه میگوید:
- نیگردار... التماس میکنم...
- ببین خانم مسعودی، چند شبی میشه که تو همین خیابون که سوارت کردم میبیمنت. نمیدونم، اگه این پنجاه تومن برای امشب کارتو راه نمیاندزه، خب بیشتر... اما...
- نیگردار...
دختر در را باز میکند و پسر ناچار ماشین را نگه میدارد.
- گوش کن خانم مسعودی! ازت خواهش میکنم! فقط همین یه امشب رو...
-...
دختر پیاده میشود و در را محکم میبندد. پسر در آینه را دنبال میکند. ماشینی جلوی پایش میایستد، دختر بیهیچ صحبتی سوار میشود و ماشین در تاریکی خیابان گم میشود.