مجله مهر-زهرا شاهرضایی: اواخر اسفند که میشود، دوباره همه دلنگران میشویم برای درختهایی که هر سال تعدادشان کمتر و جنگلهایی که هر روز کوچکتر میشوند. خیلیها این روزها بیل و کلنگ دست میگیرند و نمادین و غیرنمادین درخت میکارند تا بگویند هنوز قلبشان برای زمین و حال ناخوش این روزهایش میتپد. حالا کودکان کار هم با دستان کوچک پینهبسته خود که بیشتر شبیه دستهای نانآور خانواده است، آمدهاند تا درختی بنشانند.
«شما هم دعوتید» کاری از شهرداری تهران برای این کودکان است تا آنها هم سهمی در سبز کردن زمین داشته باشند. ماجرای این درختکاری را از زبان «فرزاد هوشیار پارسیان» مدیرعامل سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران میشنویم: «در نخستین دوره اجرای طرح کاشت نهال از سوی کودکان کار و خیابان، حدود 600 کودک در معرض آسیب، حضور داشتند؛ اما امسال در راستای افزایش احساس مسئولیت کودکان نسبت به طبیعت و در مقابل احساس مسئولیت جامعه در برابر این کودکان،هزار کودک کار و خیابان در مراسم کاشت نهال شرکت کردند.»
هر درخت؛ یک آرزو
مراسم با صدای جیغ و کف و شادی بچهها شروع میشود. در میان همهمه بچهها مراسم سخنرانی آغاز میشود و نوبت به مسابقه و عموفیتیلهایها میرسد که بچهها را سر ذوق بیاورند. درخت آرزوها شاید جالبترین قسمت این جشن سبز باشد؛ درختهایی که بچهها آرزوهای کوچک و بزرگ خود را به آن آویزان میکنند. هوشیار پارسیان با اشاره به این آرزوها گفت: «امیدواریم خیران پا به میدان گذاشته و ما را در تحقق رؤیاهای کودکان کار و خیابان همراهی کنند.»
آرزوهای ما را کی میخرید؟
حالا کمکم بچهها دانه دانه کاجها را به دست میگیرند و با بیل و کلنگ به جان زمین میافتند و درختها را با آرزوهایشان در خاک میکارند. امید از همه پرجنبوجوشتر است و زودتر از همه هم یخش باز میشود و اولین بار هم این سوال را میپرسد: «کِی آرزوهای ما را میخرید؟» برای همین اصرار میکند که حتما فامیلیاش را هم بنویسم که موقع خریدن آرزوها اشتباهی صورت نگیرد! امید کلاس سوم و حدودا دهساله است و خودش اعتراف میکند پیش از این بارها شاخه درختان را شکسته؛ اما امروز با دستهای خودش پنج درخت کاشته است و البته قول میدهد که بعد از این دیگر کاری با شاخههای درختان نداشته باشد. او هم برای درآوردن خرج خانواده کار میکند و به قول خودش جورابفروش است. امید مثل اسمش بیشتر از همه به سبز شدن آرزویش امید دارد.
آرزو میکنم پدرم معتاد نباشد
مسعود از دور خودش را سریع میرساند و میخواهد از او کنار درختش عکس بگیرم. او هم مثل بقیه دوستانش کار میکند و در رستورانی آلو میفروشد. مسعود و امید هر دو دلشان دوچرخه میخواهد و از الان منتظر برآورده شدن آرزویشان هستند!
نیلوفر کوچولو هم که آخر به جمع ما اضافه میشود، آرزوهای ریز و درشت زیاد دارد. از درخت او که میپرسم، میگوید: «من درخت نکاشتم. بچهها بیلم را از دستم گرفتند.»
بعضی از بچهها هم ترجیح میدهند که آرزوهای خود را فقط بیصدا روی کاغذ بنویسند و به درخت آرزو بسپارند. یکی دلش میخواهد زودتر برادرش از زندان آزاد شود و یکی دیگر دوست ندارد مادرش کار کند و پدرش معتاد باشد. بعضی هم پول میخواهند تا با آن درس بخوانند و چیز خوبی برای وطن شوند! آرزوهای این بچهها نه غول چراغ جادو میخواهد نه فرشته آرزوها؛ آرزوهای بعضی از آنها فقط زندگی آرام زیر یک سقف است.
دوست دارم وطنم آزاد شود
جشن با گرفتن هدیههای رنگارنگ به آخر میرسد و موقع آن است که بچهها به صف شوند تا از آخرین لحظات مرخصیشان لذت ببرند! بچهها هنوز هم به دنبال برآورده شدن آرزوهای خود هستند؛ اما جنس آرزوهای بعضی از آنها با بقیه فرق میکند. رضای 12 ساله هفتهشت ماهی است که در صافکاری کار میکند. وقتی از آرزویش هنگام کاشت درخت میپرسم، میگوید: «وطنمان آرام بشود تا بتوانیم برویم به شهر خودمان.» با این حرف رضا بقیه دوستان افغانش هم با او همصدا میشوند و میگویند «آزادی وطن» بزرگترین آرزوهای آنهاست! بچههای افغان آرزو دارند روزی برسد که به قول خودشان در وطن درخت بنشانند و افغانستان را آباد کنند.
در میان تمام آرزوهای ریز و درشت این بچهها، یک آرزو گم شده بود. آرزوی «کار نکردن» تنها آرزویی بود که از زبان هیچ کودک کاری نشنیدم. این بچهها آنقدر دغدغه نان دارند که گویی کودکیشان را به کلی فراموش کردهاند.