باستانی پاریزی در سفرنامه «از پاریز تا پاریس» می‌نویسد: نه نیروی ناپلئون، و نه قدرت دوگل هیچکدام آن توانایی را نداشته‌اند که مثل ویکتور هوگو، فرهنگ فرانسه را به زوایای ممالک دنیا برسانند.

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگی: مرحوم محمد ابراهیم باستانی پاریزی تاریخ‌دان، نویسنده، پژوهشگر، شاعر، موسیقی‌پژوه و استاد بازنشسته دانشگاه تهران بیش از هر چیز با پژوهش‌های تاریخی خود به ویژه درباره استان کرمان و نیز نثر شیرین و طناز خود در حافظه ادبی مردم ایران جای دارد.

بیشتر نوشته‌های تاریخی باستانی پاریزی پر از داستان‌ها و ضرب‌المثل‌ها و حکایات و اشعاری است که خواندن متن را برای خواننده آسان‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند.

به علاوه کتاب‌های باستانی پاریزی معمولاً پاورقی‌های بسیار مفصلی دارند که گاهی از خود متن هم مفصل‌تر است.

باستانی پاریزی شرحی از سفرهایش به کشورهایی مانند عراق، پاکستان، رومانی، سوئیس، فرانسه، انگلستان و... را در کتابی با عنوان «از پاریز تا پاریس» گردآوری کرده‌ است که یکی از شیرین‌ترین سفرنامه‌های صد سال اخیر ادبیات فارسی به شمار می‌رود.

او در این کتاب نکات قابل توجهی از زندگی مردم آن کشورها و اوضاع و احوال اجتماعی، سیاسی و اقتتصادی مردمان این کشورها روایت کرده و برای بیان آنها از داستان‌ها و حکایت‌های فراوان ایرانی نیز بهره برده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند- خدمتتان عرض می‌کنم که مرحوم سید احمد هدایت زاده پاریزی (معلم کلاس سوم و چهارم من)، روزها، ساعت‌های تفریح مدرسه می‌آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیرهلالی ایوان مدرسه – که پدرم ساخته بود – می نشست و صفحاتی از بینوایان ویکتور هوگو را برای پدرم می خواند – و پدرم- هم چنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می کند- آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بینوایان می دانست و از این و آن – خصوصا شیخ الملک – شنیده یا خوانده بود – به زبان می آورد- و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن ها می پلکیدم و اغلب گوش می کردم.

حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که به پاریس رفتم، بسیاری از نام‌های شهر پاریس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود. به خاطر دارم که آن روزها که در سیته یونیورسیتر Cité Universitaire در آن شهرک دانشگاهی، (کوی دانشگاهی پاریس) منزل داشتم( ۱۳۴۹ ش/ ۱۹۷۰ م). یک روز متوجه شدم که نامه ای از پاریز از همین هدایت زاده برایم رسیده.

او در آن نوشته بود: «نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو، و از جانبِ من سید اولاد پیغمبر، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.»

تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده ها، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون، و نه قدرت دوگل، و نه میراژهای دوهزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته‌اند- که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق «بینوایان»، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.»