کتاب «کمین آخر» روایت حماسه مردانی است که مانع از سقوط سرپل ذهاب شدند و این روایت به گونه ای ارائه می شود که به خواننده نزدیک و برای او ساده باشد.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: ایام تعطیلات نوروز، فرصت مناسبی برای مطالعه کتاب های مختلف است. یکی از حوزه‌های مطالعه کتابخوانان کشور، ادبیات دفاع مقدس و کتاب هایی است که حاوی مستندات و خاطرات رزمندگان دوران هشت ساله دفاع مقدس هستند.

یکی از کتاب های مناسب برای ایام نوروز که حجم چندانی هم ندارد و می توان خواندنش را ظرف یک ساعت به پایان رساند، «کمین آخر» اثر ابوالقاسم وردیانی است که پاییز امسال توسط انتشارات روایت فتح منتشر شد و طبق معرفی کوتاه خود کتاب که روی جلدش درج شده، درباره حماسه مردانی است که مانع سقوط سرپل ذهاب شدند.

سرپل ذهاب از جمله مناطقی بود که ابتدای جنگ توسط دشمن اشغال شد اما پس از مدتی توسط رزمندگان و همچنین عملیات هلی کوپترهای کبرای هوانیروز آزاد شد. رشادت‌های شهیدانی چون حمید سهیلیان، علی اکبر شیرودی و ... در منطقه سرپل ذهاب پیش تر در سریال تلویزیونی سیمرغ به تصویر کشیده شده است. اما مطالعه کتاب «کمین آخر» باعث آشنایی با دیگر رزمندگانی می شود که در سرپل ذهاب مقابل دشمن ایستادگی کردند.

«کمین آخر» یازدهمین کتاب از مجموعه «روایت نزدیک» است. کتاب های روایت نزدیک، بنا دارند وقایع دوران جنگ را طوری روایت کنند که به خواننده و مخاطب نزدیک و برای او ساده باشند. به عبارتی کتاب‌های این مجموعه سعی دارند روایت را بین کلمه‌ها و عبارات گم نکنند تا اصل ماجرا بهتر و راحت تر خوانده شود.

در ادامه چند صفحه از این کتاب را می‌خوانیم:

نیم خیز از توی دشت راه افتادیم. تیر و ترکش همه جا سرگردان بود. با صدای انفجار نزدیکی مجبور می شدیم خودمان را روی زمین بیندازیم. هر طوری که بود رفتیم و به تک تک سنگرها سر زدیم و با بچه ها صحبت کردیم. سرکشی که تمام شد، فریدی به من گفت: تو سنگر دوشکا بهت نیاز هس!

احساس می کردم پایین تپه بهتر می توانم کمک کنم. گفتم: اجازه بده من تو سنگر کمین اول باشم!

فریدی با تعجب و لحنی جدی گفت: چرا؟

به فریدی نگاه کردم. نصف صورت او در زیر نور انفجارهای نزدیک روشن شده بود. کاش می توانستم تمام صورت او را ببینم. شاید این آخرین شبی بود که می توانستیم با هم باشیم. شاید آخرین باری بود که می‌توانستیم در کنار هم با دشمن بجنگیم. شاید این آخرین دیدارمان بود. اشک توی چشم هایم جمع شده بود. فریدی جلوتر آمد. نور آنقدر بود که چشم‌های خیس او را ببینم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. شانه‌هامان از اشک خیس شد. همیشه، از همان ابتدای آشنایی‌مان در جبهه، می‌دانستیم که روزی این لحظه فراخواهد رسید. می‌دانستم که دیر یا زود زمان خداحافظی خواهد آمد.

اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم: تو هجوم اول ممکنه بچه ها عقب بکشن! اگه من و اسماعیلی و ترکمان و ستار اونجا باشیم، بهشون روحیه می دیم و نمی ذاریم بیان عقب!

فریدی سرش را پایین انداخت. خوب می دانستم که به حضور من در سنگر دوشکا نیاز دارد. آنجا سنگر فرماندهی بود و هدایت نیروها از آنجا انجام می شد. در زمان اوج‌گیری و مقابله با دشمن، به خوبی می توانستم در هدایت نیروها به او کمک کنم. از طرف دیگر هر دو خوب می‌دانستیم که سنگر کمین اول، یعنی سینه به سینه شدن با دشمنی که هنوز تازه نفس است. هنوز درگیر نشده، هنوز خسته و زخمی نشده و با قدرت می‌جنگد. ایستادگی نیروها در اولین برخورد با دشمن و در همان لحظات اولیه می توانست سرنوشت نبرد را تغییر دهد.

فریدی ساکت بود. شاید داشت به صدای انفجار که لحظه‌ای قطع نمی‌شد، گوش می داد. دشمن از بعد از ظهر بی‌وقفه آتش می‌ریخت. تقریبا نیمه شب بود و هنوز آتش دشمن با شدت ادامه داشت. فریدی گفت:

_ شاید این آخرین دیدارمون باشه!

بغض گلویم را گرفته بودم. حرف زدم برایم سخت شده بود. گفتم:

_ شاید! تا زنده ام نمی ذارم حتی یه عراقی پاشو این طرف بذاره! قول می دم! اگه دیدی دشمن از خط کمین یک گذشت بدون که روحانی کشته شده!

دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتیم. فریدی زیر گوشم زمزمه کرد:

_ حلالم کن برادر!

_ تو هم حلال کن برادرجان!

فریدی برگشت و به سمت سنگر دوشکا رفت. من همان طور نگاهش می کردم. لحظه سخت و دردناکی بود. ناگهان ایستاد. انگار چیزی یادش آمده بود. گفت:

_ مواظب باش! دشمن حتما از طرف دشت میاد. تا جایی که می شه اجازه نده عراقیا زیاد جلو بیان. شلیک موثر داشته باشین. حجم آتیش هم بالا باشه!

درطی چند ساعت این حرف را بارها و بارها به من گفته بود و تذکر داده بود. معلوم بود که خیلی ذهنش درگیر این مسئله است. گفتم: _ خیالت راحت باشه مهدی جان!

اولین باری بود که با اسم کوچک صدایش می کردم. از همان روز اول آشنایی با نام فامیل همدیگر را صدا می زدیم. برگشتم و به طرف یکی از سنگرها رفتم. اسماعیلی و ترکمان توی سنگر بودند. هوا تاریک بود. صدای اسماعیلی را می شنیدم که به ترکمان می گفت:

_ کیه داره میاد...

_ روحانیه!

_ مطمئنی؟

_ آره خودشه بابا!

_ عراقی نباشه؟

_ نه بابا عراقی کجا بوده! خودشه، مهدی روحانیه!

به سنگر رسیدم. گفتم:

_ ابراهیمی کو؟

ترکمان گفت:

_ تو اون سنگره!

به سمت سنگری که ترکمان گفته بود، برگشتم. تاریک بود. چیزی ندیدم.

گفتم:

_ امشب خیلی کار داریم! ابراهیمی و اسماعیلی کجان؟

_ همین جا!

خیالم راحت شد. با خودم گفته بودم که اگر نتوانم بچه هایی را که لازمشان دارم، اینجا پیدا کنم باید تمام سنگرهای توی دشت را بگردم. صدای انفجار و آتش دشمن قطع شده بود. حالت خوبی نبود. دشمن حمله نمی کرد. همه کلافه شده بودیم. همه توی سنگر نشستیم. گفتم: _ خب! اون پلی که کنارش یه گودال کم عمق هست به دشمن نزدیک تره!

با دست اشاره کردم. سرهای هر سه نفر به طرف آن پل چرخید ولی تاریکی شب اجازه نداد آن را ببینند. نیاز به دیدنش نبود. نگاه کردنمان از روی عادت بود. کاملا می دانستیم کجاست و چه وضعی دارد. ادامه دادم: _ من و ترکمان توی دهنه سمت راست جاده، اسماعیلی با ابراهیمی تو دهنه سمت چپ! چهارتا گروه دیگه هم میرن زیر دو تا پل بعدی! اونجا ما از دهنه به دشمن نزدیک تریم پس اول ما درگیر می شیم!

بچه ها با دقت به حرف هایم گوش می دادند:

_ باید به بقیه بگیم تا ما نزدیم اونا شروع نکنن! تانکا تو همون لحظه اول باید زمینگیر بشن. اینجوری هم سرعت پیاده هاشون کم می شه، هم روحیه شون!

بعد از صدای انفجارها سکوت بر دشت حاکم شده بود. صدای ضعیف قرآن خواندن یکی از بچه ها، از توی سنگرهای آن طرف تپه می آمد. صوت خوشی داشت. در آن شرایط سخت احساس آرامش کردم...