خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: محسن مومنی شریف رئیس حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در گفتگوی نوروزی با خبرگزاری مهر به بازخوانی خاطرات و مرور دغدغههای خود در حوزههای مختلف پرداخته است.
بخش اول این گفتگو به مرور خاطرات سالهای نوجوانی، تجربه تحولات مرتبط با انقلاب اسلامی و فرآیند تبدیل شدن «کتاب» به یکی از بخشهای اصلی زندگی محسن مومنی شریف اختصاص داشت.
در ادامه بخش دوم و پایانی این گفتگوی نوروزی از نگاه شما میگذرد.
* در روایتی که تا اینجا داشتید، کودکی شما با انقلاب عجین بود و طبیعتا در پایان نوجوانی و ابتدای جوانی بود که جنگ تحمیلی آغاز شد.
من در سال ۶۱ و در سن ۱۵ سالگی به جبهه رفتم...
* به عنوان داوطلب؟
بله.
* چطور به این تصمیم رسیدید؟
خیلی راحت تصمیم گرفتم. مدتی بود یکی از دوستان بسیج به نام ابراهیم زقر شهید شده بود. او از من دو سال بزرگتر بود اما باهم خیلی دوست بودیم و شهادتش روی همه بچه ها و مخصوصاً بنده خیلی تأثیر گذاشته بود. اما میدانستم شرایطم طوری نیست که بتوانم به جبهه بروم. مخصوصاً خانواده اجازه نمی دهند.
اعزامی در پیش بود و عدهای از بچههای بسیج ما هم با آن عازم بودند. امام خمینی(ره) فرموده بودند هر کسی که میتواند جبهه برود، باید برود این واجب کفایی است. آن روز صبخ که داشتم مدرسه میرفتم تو راه به ذهنم رسید من هم یکی از مخاطبان امام هستم. به همین راحتی تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که خیلی آن ذوق و شوق حماسی بچههای دیگر در من نبود اما فکر کردم چون واجب کفایی است لابد شامل حال من میشود.
* خانواده راحت با این انتخاب و تصمیم شما کنار آمدند؟
نه به این راحتی. تمام آن روز طراحی کردم چطوری این موضوع را برای آنان مطرح کنم. غروب که با پدرم به مسجد می رفتیم برایش گفتم و اجازه خواستم. آمادگی داشت. چند تا سئوال پرسید و وقتی فهمید رفتنم از سر احساسات و این طور چیزها نیست، پذیرفت. تا تنور داغ بود رفتیم دفتر بسیج که طبقه دوم مسجد بود، رضایتنامه ام را امضا کرد. اما مصیبت از وقتی شروع شد که برگشتیم خانه و مادرم فهمید.
به هیچ وجه زیر بار نمیرفت. با پدر دعوا کرد که چرا چنین کرده است. یادم نمیرود آن شب هر وقت که از خواب بیدارم شدم دیدم بالا سرم نشسته و دارد گریه میکند. نهایتاً صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم ساکم را آماده کرده است! من چون بعد از مرگ سه خواهر آمده بودم، خیلی به هم علاقه داشت، خدا رحمتش کند!
* حضورتان در جنگ چقدر طول کشید؟
در چند نوبت به صورت مقطعی رفتم و در مجموع ۱۳ ماه سابقه حضور درمیدان جنگ را دارم.
* در آن سالها کاملا درس را رها کرده بودید؟
نه اتفاقا به مدرسه هم میرفتم. آن زمان هنوز برای دانش آموزان رزمنده مقررات خاصی وجود نداشت و برای همین تنها لطفی که مدرسه در حق من کرد نمرات ثلث اولمم را در ثلث دوم لحاظ کردند که غایب بودم. اما واقعیت این بود که احساس میکردم مدرسه دیگر برای من بسیار کوچک است.
فکر میکردم آرزوهایم دیگر با آرزوهای همکلاسیهایم همخوانی ندارد. به معنای واقعی کلمه بزرگ شده بودم و این حاصل حضور در میدان جنگ بود. به همین دلیل هم به صورت متفرقه ادامه تحصیل دادم. با راهنمایی یکی از معلمها هم سراغ حوزه رفتم. بعد از آن هم حوادث بسیار دیگری رخ داد.
* چه شد که این مسیر به حوزه هنری منتهی شد؟
باید از کمی عقبتر شروع کنم. من در تمام تحصیل در مدرسه تنها یک بار در انشا نمره ۲۰ گرفتم. معلمی داشتیم به نام آقای قلیزاده که معلم ریاضی بود و همزمان با حوزه اندیشه و هنر اسلامی آن سالها یا همین حوزه هنری امروز، ارتباطاتی داشت و نمایشنامه مینوشت. آقای قلیزاده معلم مشهور و محبوب ریاضی مدرسه بود که از سر اتفاق قرار شده بود. چند جلسه معلم انشای کلاس ما هم باشد.
آن زمانها ادبیات و به ویژه انشا از کمترین اهمیت در مدارسی که ما بودیم، برخوردار بود. بعید میدانم کسی به خاطر این دو درس تجدید شده باشد و یا رد شده باشد. متأسفانه برای همین هم کسی وقتی برای این کارها نمیگذاشت. اما آقای قلیزاده که اهل ذوق بود، آن روز انشای من را متفاوت دید و تشویق کرد و حتی یک روز صبح آمد سر صف اسم من را گفت و خواست بیایم روی سکو.
بعد به بچهها گفت انشای این دانش آموز را بردم در شورای معلمان انشای منطقه ۱۸ برای همکاران خواندهام و همه تحسینش کردهاند. و بعد قول داد که جایزهای به من خواهد داد. حالا ما برای جایزه آقا، لحظه شماری میکردیم و در خیالت خودمان خیلی چیزهای گران قیمتی را تصور میکردیم که کمترینش یک خودنویس بود. اما سرانجام بعد از چند روز که برای من به اندازه چند ماه طول کشید، ایشان گفت برای جایزه ات جمعه بیا میدان انقلاب با هم به سینما برویم! که البته نرفتم علاوه بر کم رویی خودم خانواده هم اجازه نداند!
* از طریق همین آقای قلیزاده با حوزه هنر و اندیشه اسلامی مرتبط شدید؟
بله. کتابهای حوزه را در آن سالها که به نظرم ۶۰ یا ۶۱ بود دیده بودم. غالبا هم نمایشنامههای محسن مخملباف بود. معلم ما آقای قلیزاده خیلی با او بد بود و حتی میگفت سوژه برخی از این نمایشنامهها ازآن من است که او به نام خودش منتشر میکند. بعدها که مخملباف برای ما چهره محبوبی شده بود من آرزو میکردم آقای قلیزاده در باره او اشتباه کرده باشد... بگذریم!
* چه زمانی خودتان احساس کردید که باید دست به قلم ببرید و کتاب بنویسید؟
زمانی که معلم شدم برای دانشآموزان کتاب میخواندم و از جایی به بعد احساس کردم خودم هم میتوانم قصه بنویسم. با حوزه هم هرچند آشنایی داشتم اما درهای حوزه به روی ماها بسته بود و ورود به آن به این راحتیها نبود.
تقریباً همه کتابهای مربوط به ادبیات کودک و نوجوان را می خواندم و نسبت به آنها میتوانستم نظر بدهم. خاطرم هست آقای سرشار با نام مستعار رضا رهگذر کتابی نوشته بودند درباره «نقد» و من هم نقدی نوشتم بر این کتاب و به نشانی حوزه هنری فرستادم که ناشر کتاب بود...
* یعنی به عنوان یک معلم نقدی بر یک کتاب تازه منتشر شده نوشتید؟
بله. آن را هم برای آقای سرشار فرستادم. پاسخ ایشان خیلی پاسخ خوب و آموزنده ای برای من بود. نزدیک ۴ صفحه بود که با دست خط خودشان و سرشار از احترام و تشویق. دو مورد از نقدها را پذیرفته بودند و چند مورد دیگر را با استدلال رد کرده بودند. این درست زمانی بود که من در کنار تدریس، درس حوزه هم میخواندم و همه حجرهایام آقای اکرمی، شخصیتی فاضل و اهل مطالعه بود. او وقتی نوشته ها و کوشش های من را در این زمینهها میدید، گفت در اطراف سه راه آذری یکی از نویسندگان در مسجدی جلسه داستان نویسی دارد بهتر است به آنجا مراجعه کنی و از آن استفاده کنی. متأسفانه اسم مسجد و استاد را نمی دانست و من هر چه گشتم به جایی نرسیدم.
* همین مسجد جوادالأئمه و آقای فردی؟
بله، دقیقاً اما قسمت نبود نوشتنم را از آن جلسه شروع کنم. آن روزها مثل الان جلسات نقد و دسترسی به نویسندگان به این راحتی نبود. شیندم برادر یکی از خانم های امورتربیتی داستان نویس است. یکی از نوشته هایم را از طریق خانم به برادر رساندیم هنوز هنوز است جوابش نیامده! (میخندد)
همه این ها مربوط به قبل از نامه آقای رهگذر است تا این که در تابستان ۶۷ دوست و همکارم آقای حمیدرضا شاه آبادی که امروز از نویسندگان بنام است، با خوشحالی خبر داد که در حوزه هنری قرار است کلاس قصه نویسی برگزار شود. فرم ثبت نام را از روزنامه اطلاعات برداشتم و تکمیل کردم و به همراه نمونهای از یکی از نوشتههایم به حوزه ارسال کردیم.
بعد از مدتی خانمی (امیرحسینی منشی واحد ادبیات وقت حوزه) تماس گرفت و گفت شما مرحله اول را قبول شداید اما فلان روز باید برای مصاحبه به حوزه مراجعه کنید. فلان روز به حوزه مراجعه کردیم. حیاط حوزه پر از کسانی بود که برای مصاحبه آماده بودند. به هر تقدیر نوبت من رسید و به زیر درختهای خرمالو که امروز تالار مهر در آنجا ساخته شده، هدایت شدم که جناب آقای رهگذر داشتند مصاحبه میکردند. سئوالات در باره ادبیات داستانی و کتابهای که خوانده بودم و ادبیات معاصر بود. خلاصه یکی از بیست نفری بودم که قبول شدم.
* آشنایی و مراجعه قبلی به حوزه هنری نداشتید؟
اتفاقا در این زمینه خاطره با مزهای دارم. با آقای شاهآبادی قرار شد برای کاری به حوزه هنری برویم. ایشان در امور تربیتی کار میکردند و میخواستند سمیناری درباره ادبیات کودکان و نوجوانان در آموزش و پرورش منطقه برگزار کنند. من هم معلم منطقه بودم. به یک مصیبتی در ترافیک آن زمان رفتیم و رسیدیم به حوزه هنری. در انتظامات پرسیدند کارتان چیست؟ گفتیم میخواهیم نویسندگان واحد ادبیات را ببینیم و همچین طرحی داریم.
تماس گرفتند و گفتند ممکن نیست شما باید قبلاً هماهنگ میکردید. آقای شاه آبادی گفت هماهنگ کرده است خلاصه بعد از کلی مذاکرات موفق شدیم به داخل ساختمان برویم و حدود ده دقیقه با آقای محسن سلیمانی در باره طرحمان صحبت کنیم!
* چه سالی بود؟
باید حوالی سال ۶۵ باشد چون هنوز آن دعواها که منجر به انشعاب در سال ۶۵ – ۶۶ شد اتفاق نیفتاده بود. دیوارهای بلندی داشت حوزه و دم در ورودی هم کسی را راه نمیدادند. خلاصه توانستیم خودمان را به واحد ادبیات برسانیم و باآقای محسن سلیمانی درباره طرحمان صحبت کنیم. خیلی از انگیزه ما تعریف کرد اما جواب مثبت برای حمایت نداد و اینگونه در اولین مراجعه به حوزه هنری دست خالی برگشتیم! البته همان طور که گفتم آثار حوزه را پیگیری میکردیم و به آن تعصب داشتیم.
* از آن سال تا امروز همواره محسن مومنیشریف به عنوان یک چهره فرهنگی در میدان حضور داشته و بهرغم سابقه حضور در انقلاب و جنگ هیچگاه شاهد نزدیکی او به عرصه سیاست نبودیم. آیا این برای شما یک انتخاب بود که تبدیل به یکی از فعالان میدان سیاست نشوید؟
البته از کودکی و نوجوانی علائق فرهنگی در من خیلی بارز و پررنگ بوده است، بقیه برادر و خواهرهایمان همین طورند با این که بر خلاف من شغلهایشان در حوزه فرهنگ و هنر نیست اما همهشان بهرههایی از ادبیات و هنر دارند. در عین حال من به مسائل سیاسی بودم و امروز هم هستم. زمینه همه داستانها و کتابهای من سیاسی است. در نوجوانی با اینکه سنام اقتضا نمیکرد در انتخابات سالهای ابتدایی انقلاب شرکت کنم، همواره فعال بودم، دیوارنویسی میکردم و در تبلیغات مشارکت داشتم. اخبار را دنبال میکردم و همه مسئولان را میشناختم.
تا همین چند سال پیش هم اسم همه وزیران دولتها را میدانستم اما هیچ گاه سر سپرده هیچ جناحی نشدهام. خودم شخصاً همیشه دریافت و تحلیلی از مسائل سیاسی دارم که معمولاً است...
* یعنی تعمدا نمیخواستید تبدیل به بازیگر میدان سیاست شوید؟
در این زمینه خاطرات تلخی دارم. جوانی بنده پیش از این که به حوزه بیایم متأثر از سه دستگاه و جریان بود. سپاه، آموزش و پرورش و حوزه علمیه. تفکر غالب در هر سه دستگاه عدالتخواهی و آرمانگرایی بود. بنابراین ماها از مواضعی که رنگ و بوی این چیزها را میداد خوشمان می آمد و طرفدارشان محسوب میشدیم، خواه این حرفها از طرف نخست وزیر وقت باشد و یا بعضی کسانی که امروز اصلاً خوشنام نیستند و با آن حرفها و شعارها فرسنگها فاصله دارند.
تا این که انتخابات مجلس سوم پیش آمد و جناح بندی های نیروها و مسئولان داخل نظام خیلی آشکار شد. حضرت امام رضوان الله علیه، درباره اسلام آمریکایی سخنانی داشتند که بعضی از همین گرایشهای تند یا به علت سوء برداشت و یا سوء استفاده آن را در حد جریان های رقیب خود تقلیل می دادند. من می فهیمدم این غلط است حتماً منظور امام از پیروان اسلام آمریکایی خدای ناکرده شخصیت های بزرگی مانند آیت الله مهدوی کنی و یا بزرگان امثال ایشان نیستند بلکه افق نگاه ایشان بسیار بلندتر از دعواهای از این دست است. تا این که نوبت برگزاری دوره دوم یا تکمیلی انتخابات آن مجلس در فروردین ۶۷ رسید.
به هر دلیل هر دو لشگر رزمندگان استان تهران به مرخصی آمده بودند. رزمندگانی که در خط مقدم جنگ بودند و باید به مسئولان نظام اعتماد می داشتند، حالا چیزهایی میشنیدند که اعتمادشان را سلب میکرد. بنده جوان بیست ساله این را میفهمیدم و نگران بودم که اینها برگردند جبهه دیگر انگیزه جنگیدند نخواهند داشت، اما تعجب میکردم که چرا رهبران جناحها این مسئله ساده را نمیفهمند؟ دارند به خاطر چند صندلی مجلس با منافع نظام و مملکت بازی میکنند؟
متأسفانه اتفاقات بدی افتاد و نهایتاً برگشتن این رزمندگان به مسائل جناحی و سیاسی آلوده شده به جبهه، شکستهای پی در پی ما شروع شد که نخستینش سقوط فاو بود و دست آخر منجر به پذیرش قطعنامه شد که می دانید از روی اجبار بود. در کتاب «در کمین گل سرخ» هم به این واقعه اشاره کردهام. اعتقاد من این است که ما در مقطعی جنگ را در میدان رقابتهای جناحی در انتخابات باختیم! البته به احترام خون پاک شهیدانمان بعدها نتیجه به نفع ما تمام شد اما این ربطی ما ندارد این لطف خدا بود که صدام تصمیمات اشتباه بگیرد که منجر به نابودیش شود.
* در همان سال هم سیاست را بوسیدید و کنار گذاشتید؟
خودم دریافتی از مسائل و امور سیاسی دارم که مبنای عملم است. الحمدلله تا امروز هم در این باره اشتباهی نکردهام. مضاف بر این با وجود نعمت رهبری با این ویژگی هایی ممتاز که داریم، چه نیازی است که زیر علم کسانی سینه بزنیم که در درک منافع و مصالح ملی اغلب اشتباه می کنند و مورد طمع دشمن قرار میگیرند!؟
* حضور هنرمندان را در جناحبندیهای سیاسی چطور می بینید؟
این سلیقهای است بنده نمیتوانم نظر خودم را بر دیگران تحمیل کنم اما گمان میکنم اشتباهات فتنه ۸۸ درس خوبی است برای کسانی که چشم و گوش عبرت بین داشته باشند!
گفتگو؛ حمید نورشمسی- محمد صابری