انسان بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود می‌زند و عقل نظری را چراغ عقل عملی قرار می‌دهد. لذا هر چه معرفت به نفس شدیدتر باشد، راه كمالِ عبودیت بیشتر وسعت می‌یابد.

یه گزارش خبرنگار مهر، متن زیر نوشتاری از اصغر طاهرزاده در کتاب «ده نکته ار معرفت نفس است» که بخش اول آن از نظر می گذرد. قسمت های بعدی این یادداشت نیز به تدریج منتشر خواهد شد.

هر انسانی با اندك تأملی بر حالات خود، تصدیق می‌‌كند كه خودش منحصر به این جسد مادی نیست و خواهد گفت: «ما بدانستیم، ما نَه این تنیم».  یعنی علاوه بر اثبات وجود نفس مجرد، هركس می‌تواند به راحتی بفهمد كه روحش فراخ‌تر از بدنش هست. جالب آن است كه پس از آگاهی به این نكته، راهی را می‌طلبد تا این قفس تنگ را بشكند و به آن فراخنای لازم دست یابد. این است كه ناله سر می‌دهد:

ای تنِ گشته‌وِساق‌جان، بس است            چند تانَد بحر در مَشكی نشست

ای هزاران جبـرئـیل اَنـدر بشــر              ای مسیحای نهان در جوف خر

یعنی گِله سرمی‌دهد كه تا كی باید گرفتار تن باشد،  چرا كه صورت آدمی، رهزن و حجاب واقعیتِ اوست و نمی‌گذارد آدمی به واقعیت خود دست یابد، مگر اینكه سر را از یقه تن بیرون كشد و از ماوراء تن، خود را به نظاره بنشیند.

برآمیختن جسم و روح، موجب شده كه روح مجال پریدنش را از دست بدهد، چرا كه سبكی و سبكبالی، شأن روح است مگر اینكه روح، اصل خود را فراموش كند و تابع جسم شود.

برخوردهای غائبانه

 وقتی روح در صحنه حیات انسان‌ها مورد توجه قرار نگیرد، انسان‌ها غائبانه با هم برخورد می‌كنند و حقیقت همدیگر را نمی‌بینند و در واقع بیگانگانی هستند كنار یكدیگر همراه با تحلیل‌های غیر واقعی نسبت به هم، چرا كه:

آدمی همچون‌عصای موسی‌است          آدمی همچون‌فسون عیسی‌است

یعنی همچنان‌كه ظاهر كار آن دو پیامبر بزرگ یك چوب و یا یك دَم و نفس است، ولی باطن كار آن دو بزرگوار یكی اژدهایی فعّال و دیگری نفخه حیات‌زایی  است كه مرده زنده می‌كند، انسان نیز باطنی بسیار اسرارآمیز دارد. به همین دلیل است كه نباید از انسان  ساده گذشت و وسعت روحش را در محدوده تنگ ماده به فراموشی سپرد.

خویشتن نشناخت مسكین آدمی              از فـزونـی آمـد و شـد در كمی

خویشتن را آدمی ارزان ‌فروخت             بود اطلس، خویش‌را‌بردلق‌دوخت

حقیقتاً مشكل آدمی همین است كه خود را «بد» می‌شناسد و با خود «بد» عمل می‌كند و لذا همه استعدادهای خود را از بین می‌برد. برعكس؛ انبیاء آمدند تا از ضایع‌شدن انسان جلوگیری كنند. یعنی:

آنچــه صاحـب‌دل بداند حال تُو                تو زحـال خـود نــدانی ای عمـو           

جوهر صدقت خفی‌شد در دروغ                همچو طعم روغن اندر طعم دوغ

آن دروغـت ایــن تـن فانی بـود                راستت آن جـــان ربــانی بــود

سال‌ها این دوغ تـن پیـدا وفاش                 روغن جان انــدر او فانی و لاش

دوغ را در خمـره جنبــاننـده‌ای                 تا فـرستـد حق رسولی، بنـده‌ای

تا بجنبانـد به هنـجار و به فــن                 تا بدانم من كه پنـهان بـود «مَن»

یعنی از طریق ریاضت‌های شرعی و وارد‌شدن در دستورات منظم انبیاء می‌توان به جوهر اصلی وجود خود دست یافت و فهمید نظر را منحصر در تن كردن، نظر بر سراب انداختن است و ندا سر می‌دهد كه:

مــرغ بــاغ ملكــوتم نیـم از عالـم خاك          چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

ای خوش آن‌روزكه‌پرواز‌كنم‌تابردوست           بـه هوای ‌سركویش‌ پروبالی‌ بزنــم

و آن وقت است كه خوب حس می‌كند كه:

جان گشاید سوی بالا بال‌ها               تن زده اندر زمین چنگال‌ها

باید در بحث انسان شناسی یا معرفت نفس روشن شود كه آدمی، آفتابی پنهان است بسیار گسترده‌تر از آن‌كه در بدن بگنجد، و اگرچه به ظاهر فرشته پنهان است ولی انسان از آن پریان و فرشتگان پنهان‌تر است. یعنی:

گَر به ظاهر آن پری پنهان بود               آدمی پنهان‌تر از پریان بود

تدبّر در متون اسلامی به راحتی ما را نسبت به انسان متوجه ماورائی فوق این تن خاكی می‌كند و نه تنها مولوی، كه همه فریاد برخواهیم آورد كه:

ما بدانستیــم، ما این تن نه‌ایــم          از ورای تــن به یـزدان می‌زییــم

ای‌خنك‌آن‌راكه ذات‌خودشناخت           در ریاضِ سرمدی قصری‌بساخت

آری؛ خوشا به حال آن كس كه خود را شناخت كه در این صورت خود را ارزان نمی‌فروشد و متوجه یوسف خود می‌گردد و می‌فهمد كه:

گوهری در میـان این سنگ است           یوسفی در میان این چاه است

پَسِ این كوه قرص خورشید است          زیر این ابر زهره و ماه اسـت

و لذا بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود می‌زند و عقل نظری را چراغ عقل عملی قرار می‌دهد و آن می‌شود كه باید بشود. و این است‌كه گفته می‌شود: «معرفت به نفس، مقدمه عبودیت است» و هر چه معرفت به نفس شدیدتر باشد، راه كمالِ عبودیت بیشتر وسعت می‌یابد.

نكته اول

حقیقتِ انسان، ماوراء بدن

انسان یك «تن» دارد و یك «من». كه حقیقت  او همان «من یا نفس» اوست و همه ادراكات، مخصوص و مربوط به نفس(1) است.

یعنی انسان بدون هیچ برهان و استدلال، خود را حس می‌كند و دست و پایش را عین خود نمی‌داند، بخصوص این مسأله در خواب روشن‌تر و محسوس‌تر است. چرا كه ما در خواب در هنگامی كه بدنمان در رختخواب است، خود را در همان جایی كه خواب می‌بینیم می‌یابیم و نه در رختخواب. مثلاً خواب می‌بینیم كه در باغی هستیم و واقعاً هم خودمان هستیم كه در باغیم و حس نمی‌كنیم خودمان همان گوشت و استخوان‌ها هستیم كه در رختخواب است. یا وقتی كه خواب می‌بینیم در خیابان هستیم و ماشینی می‌خواهد ما را زیر بگیرد، خود را در وسط خیابان حس می‌كنیم.

به جهت این‌كه حقیقت انسان همان نفس اوست، وقتی عضوی از بدن او كم شد، احساس نمی‌كند «مَنِ» او كم شده‌است، چرا كه تن انسان در حقیقت او دخالت ندارد، و با كم و زیاد شدن تن انسان، حقیقت انسان تغییر نمی‌كند، بلكه «تن» ابزار نفس است. و این‌كه گفته می‌شود همه ادراكات، مخصوص نفس است؛ یعنی نفس انسان شنواست، منتها در عالم ماده به وسیله گوش می‌شنود و نفس انسان بیناست، منتها در عالم ماده به وسیله چشم می‌بیند. ملاحظه كرده‌اید كه در هنگام خواب‌دیدن، چشم دارید و حتی چیزهایی را می‌بینید كه بعداً در عالم بیداری خواهید دید. می‌فرماید:

مَردْ خفته، روحِ او چون آفتاب               وز فلك تابان و تن درجامه‌خواب

یا این‌كه ملاحظه كرده‌اید وقتی در كلاس درس، چشمِ شما به معلم است ولی نَفْسِ شما به جایی غیر از كلاس و معلم توجه و نظر دارد، در عینی كه عمل بینایی چشم با تطابق عدسی و انعكاس تصویر روی لكه زرد شبكیه انجام می‌گیرد. وقتی معلم شِكلكی در می‌آورد و همه حاضران می‌خندند، تازه شما به خود می‌آیید و از بقیه می‌پرسید: معلم چه كرد؟! چون نفس شما در آنجا حاضر نبود و توجهش در جای دیگری بود؛ این چشم با این‌كه به سوی معلم بود، ولی ندید. یعنی در واقع «منِ» انسان با چشم می‌بیند، نه این‌كه چشم به خودی‌خود بیننده باشد. یا در مورد گوش هم همین‌طور است. گاهی كه نفس نظر به گوینده  ندارد و نظرش در جای دیگر است، همه فعل و انفعال شنوایی از نظر فیزیولوژی و قوانین مادی بدن انجام می‌شود، ولی شخص سخنان گوینده را نمی‌شنود. چرا؟ چون نفس است كه با گوش  می‌شنود و لذا وقتی نفس در صحنه نیست گوش نمی‌شنود. پس می‌گوییم « همه ادراكات مخصوص نفس است» یعنی:

پرتوروح است، نطق‌وچشم وگوش           پرتو آتــش بود در آب جـــوش

در هنگام بیهوشی هم كه نفس از بدن خارج می‌شود، دیگر آن پاره‌كردن‌های دكتر جرّاح موجب آزار انسان نمی‌شود، چون نفس كه ادراكاتی مثل حس‌كردن و دیدن و شنیدن همه مربوط به اوست از بدن خارج شده‌است.

قرآن چه می‌گوید؟

قرآن می‌فرماید: «اَللهُ یتَـوَفَّی‌الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِـها، وَالَّتی لَمْ تَمُتْ فی مَنامِها، فَیمْسِكُ الَّتـی قَضَی عَلَیهَـاالْمَوْتُ وَ یرْسِـلُ الاُخْری اِلی اَجَلٍ مُسَمّی، اِنَّ فی ذلِكَ لَایاتٍ لِقَـوْمٍ یتَفَكَّروُنَ »(زمر/42) یعنی خداوند جان‌ها را در هنگام مرگ تماماً می‌گیرد، و آن جانی‌ هم كه بنا نیست بمیرد، در هنگام خواب می‌گیرد، پس آن‌ كسی كه مرگ برایش مقدّر شده، چون گرفته شد دیگر برنمی‌گرداند و آن دیگری كه در خواب گرفته شده و مرگ برایش مقدر نشده، برای مدتی به بدن باز می‌گردد. و این مسئله – گرفتن جان‌ها هنگام مرگ و خواب - برای اهل تفكر نشانه مهمی از حقیقت است.

پس متوجه می‌شوید كه در هنگام خواب، خداوند ما را تماماً می‌گیرد، در حالی كه تن ما هنگام خواب در رختخواب است و لذا از نظر قرآن هم معلوم می‌شود كه تن ما در حقیقتِ ما دخالت ندارد.

اصلاً نفس انسان هیچ زمانی، نه می‌خوابد و نه چُرت می‌زند، بلكه همین كه به ظاهر خوابید و یا شروع كرد به چرت‌زدن، از توجه به بدن منصرف می‌شود و به جایی دیگر و یا عالَمی دیگر توجه می‌كند. به همین جهت هم شما بعضاً متوجه شده‌اید همین‌كه به خواب می‌روید، خواب می‌بینید كه مثلاً پایتان از پله‌كان لغزید و یك‌مرتبه از خواب می‌پرید، می‌بینید در حال خواب‌دیدن بودید. این حادثه نشان می‌دهد همین‌كه به‌ظاهر به‌خواب رفتید، نفس شما خود را در صحنه دیگر احساس كرد، پس به‌واقع نخوابیده است، بلكه نظرش به جای دیگر منصرف شده. مرگ هم همین‌طور است، یعنی نفس از بدن منصرف می‌شود و در عالَم دیگر حاضر می‌گردد.

در هنگام خواب در عین این‌كه خداوند نفس انسان را تمام و كمال گرفته، تدبیر بدن توسط نفس از بین نمی‌رود و به‌همین جهت ملاحظه می‌كنید كه قلب و یا سایر اعضاء انسان در حال خواب از حركت باز نمی‌ایستد. ولی در موقع مرگ؛ علاوه بر این‌كه خداوند نفس انسان را تمام و كمال می‌گیرد، تدبیر و توجه نفس به بدن را نیز می‌گیرد و به‌همین جهت دیگر اثری از حیات در بدن دیده نمی‌شود.

خواب یا رؤیا به سه صورت می‌تواند واقع شود.

الف: رؤیای رحمانی، كه این رؤیا؛ متذكر حقایق عالم است وباطن اعمال را نشان می‌دهد كه بعداً نمونه‌هایی ازآن ارائه خواهد شد.

ب: رؤیای صادقه كه خبر از واقعه‌هایی می‌دهد كه بعداً انسان باهمان وقایع روبه‌رو می‌شود.  

ج: رؤیای باطل كه تحت تأثیرخیالات روزمره به‌وجود می‌آید.

1- در محاورات فارسی زبانان؛ «مَن» و «نفس» و «روح» به یك معنی به كار می‌رود و در این نوشتار نیز هر سه واژه به یك معنی به كار رفته ولی قرآن «نفس» را به‌جای «مَنِ» انسان یا «جان» او به‌كار می‌برد.