داریوش درویشی، پژوهشگر فلسفه، به این سوال که چرا فلسفه در ایران به بن بست رسیده است؟ پاسخ می دهد و راه تازه ای را پیش رو می گذارد.

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه _ مسعود فقیهی: بی گمان، فلسفه، بنیان و زیر ساختِ علوم انسانی است، اما در کشور ما، دچار بن‌بست شده و هر کس برای برون رفت از از آن راهی پیشنهاد می‌کند. از آن میان، یکی از پژوهشگران فلسفه، راه تازه‌ای را پیش روی ما می‌نهد. راهی که هر چند ساده نمی‌نماید، اما شاید بستگی و گرهِ فلسفه را باز کند.

داریوش درویشی، دانش آموخته‌ فلسفه و پژوهشگرِ فلسفه‌ یونان باستان است. وی در بررسی های خود در گذر انگاره‌های فلسفی از جهان و زبانِ یونانی به زبانِ عربی و فارسی، دریافته است که چِم واژگان فلسفی، در انتقال از زبان یونانی به زبان عربی و از آنجا به فارسی، به ویژه در جنبش برگردان(نهضت ترجمه)، دچار دگرگونیِ نادرستی شده که سبب کژاندیشی و کژساختیِ فلسفه در دورانِ درازِ پس از جنبش شده و به فرجام، بستگی و اختگی فلسفه در کشور ما را پدید آورده است. وی با تیزبینی در بنِ واژگانِ یونانی، فارسی و عربی راهِ برون رفت از بن‌بست فلسفی را در پی‌جوییِ واژگانِ یونانی در ریشه‌های هندو اروپاییِ آن در زبان فارسی دانسته و فارسی نویسی در فلسفه را سبب شکفتن و بالیدنِ دوباره‌ آن می‌داند.  

*نگاه شما نسبت میان فلسفه و زبان چیست؟

زبان خاک‌ریشه‌ی خرددوشگی است. پرسش‌های هر گونه‌ای از خرددوشگی، از دل زبان آن بر می‌خیزد. زبان در خرددوشگی، هم زاینده و هم چارچوب‌ساز است؛ زاینده است، چرا که ساختمان‌های دستور زبانی و چم‌های چندگانه‌ی واژگان، زاینده‌ی پرسش‌هایی هستند. برای نمونه، کاربرد کارواژه‌ی aufheben را نزد هگل بنگرید: او این کارواژه را هم‌زمان در همه‌ی چم‌های آن به کار می‌گیرد. این واژه را باید در زبان دیگر چگونه برگرداند؟ آشکارا نمی‌توان برگردان شایسته‌ای از آن فراهم آورد. زبان آلمانی و چم‌های چندگانه‌ی این واژه در آن زبان، راه را بر هگل گشوده است که پرسش از چگونگی و چیستی پیوند «هم‌نهاده» با «نهاده» و «برنهاده» را در پیش بگذارد. زبان در خرددوشگی، چارچوب‌ساز نیز هست؛ چرا که پرسش‌ها را مرزمند می‌سازد. جایی که پرسشی خرددوشگانه، از مرزهای یک زبان بیرون مانده باشد، آن پرسش یا پیش کشیده نمی‌شود، یا ارج و جایگاه نمی‌یابد و به زودی رها می‌گردد. هر چه زبان نیرومندتر باشد، خرددوشگی به یاری آن نیرومندتر خواهد بود.

*تمایز زبان‌ها بر چه اساسی انجام می‌شود؟ آیا این تمایز آن قدر پر رنگ و جدی هست که بشود بین توانایی و کارکرد زبان‌ها در حوزه‌ی فلسفه، تمایز ایجاد کند و فلسفه‌های متفاوت از هم پدید آورد؟

در این باره که توانایی زبان‌ها با هم همخوانی ندارد، نمی‌توان گمان‌مند بود. زبان‌های نیرومند و کم‌توان فراوانی هستند که بر پایه‌ی ساختمان دستور زبانی و بن‌واژگان‌شان از هم جدا می‌شوند. برای نمونه، ساختمان زبان‌های اوستایی و سانسکریت، هشت جایگاه دستور زبانی برای یک نام دارند؛ با این که در لاتینی شش و در یونانی کهن پنج جایگاه دستور زبانی برای نام‌ها به دیده گرفته شده است. در آنها، نام‌ها می‌توانند از سه گونه‌ی «نر»، «ماده» و «کماسه» [=نر ماده] به کار بروند. در این زبان‌ها ساختمان دستوری «اَکرانه‌مند» [das Aorist-Verb] را می‌توان یافت که برای نمونه، زبان نیرومندی مانند آلمانی نیز از چنین ساختمانی بی‌بهره است. در زمینه‌ی واژه‌سازی نیز، وندها [die Affixe] در این زبان‌ها (همچون دیگر زبان‌های هندو اروپایی) توانایی بسیار به نویسنده / برگرداننده می‌بخشند.

برای نمونه، واژه‌ی یونانی «پارادوکسوس» را بنگرید. این واژه در زبان تازی برگردان پذیرفته‌شده‌ای ندارد. ادیب‌سلطانی برای برگرداندن واژه، به ریشه‌ی آن می‌نگرد. این واژه از افزودن پیشوند παρά- به نام‌واژه‌ی δόξα به چم «باور» ساخته شده است. آن پیشوند، همانند یونانی، در زبان‌های اوستایی و پارسی باستان نیز به چشم می‌خورد. اگر چه این پیشوند ـ با به‌کارگیری واژگان بیگانه ـ از کاربرد افتاده، باز در چند واژه هنوز به چشم می‌خورد؛ برای نمونه در «پراگندن» که فرجام افزودن پیشوند «پاراـ» به کارواژه‌ی «آگندن» است. پس ادیب‌سلطانی پیشوند «پاراـ» را از اوستایی نگاه می‌دارد و برای برگرداندن نام‌واژه‌ی δόξα نیز، باز به زبان اوستایی باز می‌گردد؛ در زبان اوستایی، ریشه‌ای از دست رفته دیده می‌شود که تنها چند برساخته‌ی آن به دست ما رسیده است؛ «دَخشتَه» به چم «نشانه» و «فرَدَخشترَه» به چم «آموزگار»، برساخته‌هایی هستند که وندهایشان را می‌شناسیم.

با ستردن این افزونه‌های دستور زبانی، بن‌واژه‌ی «دَخش» بر جای می‌ماند که به روشنی با واژه‌ی یونانی δόξα و واژه‌ی لاتینی doctus هم‌ریشه است. این بن از دست رفته است؛ با این همه به یاری این برساخته‌ها و بن‌واژگان هم‌خانواده‌اش در زبان‌های هندو اروپایی دیگر، می‌توان چم آن را دریافت و نوواژگانی به یاری آن ساخت. به یاری این بن‌واژه، «پارادوکسوس» را می‌توان به «پارادخش» پارسی برگرداند. این گونه برگردان واژگان، با یاری وندها و بن‌واژگان، که در زبان یونانی ـ زبان مادری خرددوشگی ـ و پارسی هم‌خانواده‌اند، بسیار ساده‌تر از زبان تازی پیش خواهد رفت که از وندها بی‌بهره است و بن‌واژگانش نیز با بن‌واژگان زبان یونانی بیگانه‌اند. از این روی است که رویارویی با این واژه برای برگردانندگان از یونانی به تازی، دردسرساز بود. أسطاث برای برگرداندن τῶν παραδόξων که دیسه‌ی چندینه‌ی همین واژه است، ناگزیر می‌شود گزاره‌نمای «آرَاءٌ عَجیبَةٌ خَارِجَةٌ عَنِ الظُّنُونِ» را بیاورد تا خواننده‌اش دریابد که پارادخش چیست. پیش از او، برگرداننده‌ای ناشناس، τοῦ παραδόξου را به «عَجیبٌ مُنکَرٌ» برگردانده بود.

این دردسرها، برای برگردانندگانی نیز که به ریشه‌های زبان پارسی باز نگشته‌اند، پای بر جا است. جز ادیب‌سلطانی که همه جا این واژه را به «پارادخش» بر می‌گرداند، دیگران درگیر دشواری‌های یافتن برابرنهاده‌ای برای این واژه‌اند. «پارادکس»، «تناقض‌نما»، «متناقض‌نما»، «رأی باطل‌نما»، «تنازع»، «ناسازه» و «خارق اجماع»، تنها چند برابرنهاده‌ی این واژه‌اند که بیشتر به کار بسته می‌شوند.

*پس در نگاه شما، خردورزی از پایه در بستر زبان زاده می‌شود و رشد می‌کند؟ با این مبنا، فلسفه (خرددوشگی)، یکسره وابسته به زبان خواهد بود و بنابراین، به تعداد زبان‌ها فلسفه خواهیم داشت. این جا باید پرسید که آیا همه‌ی زبان‌ها توانایی فلسفه‌ورزی و خرددوشگی دارند؟

خرددوشگی به هر زبانی باید شدنی باشد، اگرچه هر زبانی، پرسش‌های خود را پیش خواهد کشید. بسیاری پرسش‌ها، پرسش‌های این یا آن زبانند؛ هنگامی که به زبان دیگر برده می‌شوند، از کاربرد می‌افتند. شاید آن زبان دیگر، توانایی پذیرش آنها را نداشته باشد. نمونه‌های این چنینی کم نیستند: آنها را می‌توان در فرآیند گذر خرددوشگی یونانی به زبان‌های دیگر یافت و بزرگ‌نمایی کرد. نمونه‌ی آشکاری در این گذر به زبان تازی در دست ما است؛ چنان که می‌دانیم، بن‌واژه‌ «بودن» و برساخته‌هایش در زبان‌های هندو اروپایی، در زبان‌های سامی دیده نمی‌شوند.

کوشش‌های فراوانی از سوی سریانی‌زبان‌ها و تازیان انجام گرفت تا این برساخته‌ها در آن زبان‌ها نیز به کار روند و فرجام این کوشش‌ها، پدید آوردن و به کار بستن واژگانی بود که کژسازه‌های دستور زبانی شمرده می‌شوند؛ زبان تازی از «وند»ها بی‌بهره بود و گروهی، کوشیدند وندها را چون وام‌های دستور زبانی از زبان‌های هندو اروپایی در زبان تازی به کار ببندند؛ که این کوشش نافرجام ماند و تنها چند کژواژه چون «کینونیة» و «هویة» در این زبان بر جای ماند که نه می‌توان آنها را تازی دانست [چرا که زبان تازی نمی‌تواند دستور ساخت‌شان را در باره‌ دیگر واژگان همگون آنها به کار گیرد] و نه بیگانه‌اند [چرا که بن‌واژگان آنها در زبان‌های دیگر دیده نمی‌شوند]. بدین‌سان، زبان تازی به جای ساختن پرسش‌هایی برآمده از زبان خویش، کوشید پرسش‌هایی بر آمده از زبان یونانی را سیمایش کند و  فرجام آن، کشیده شدن خرددوشگان تازی به کژراهه‌هایی بود که با نگاهی به توانش‌های زبانی خود، به سادگی می‌توانستند از آنها پرهیخت.

*بنابراین درست است که بگوییم: زبان فارسی هم از جهت دستور زبان و هم از جهت درون مایه، توانمندی لازم برای پرسش و پاسخ فلسفی را دارد؟ بنابر آنچه شما فرمودید، حتی این توانمندی بهتر از دیگر زبان‌های هندو اروپایی است. با این وصف چرا زبان فارسی کاربری لازم را نه در زمینه‌ی فلسفه و نه در زمینه‌ی علم، ندارد و چنان که شایسته‌ی آن است مورد توجه قرار نمی‌گیرد؟

- درست است که بگوییم زبان پارسی نو، زبانی نیرومند برای خرددوشگی است؛ به ویژه این که از سویی پشتوانه‌ی آن، چند زبان نیرومند هندو اروپایی کهن هستند و از سویی دیگر، در بن‌واژگان با زبان مادر خرددوشگی، که زبانی یونانی باشد، خویشاوند است. این خویشاوندی، راه واژه‌سازی را در این زبان باز می‌کند. با این همه، توانایی‌ها، تنها سنجه‌ی کاربری نیستند. این زبان، باید به کار نیز گرفته شود. فراموش نکنیم که در سراسر تاریخ ایران پس از اسلام، زبان دانش و خرددوشگی، زبان تازی بوده و پارسی زبانان برای کارهای دانشورانه از این زبان بهره می‌بردند تا سخن‌شان از سوی شنوندگان / خوانندگان بیشتری شنیده / خوانده شود. زبان تازی را در این بازه‌ی زمانی، باید با زبان لاتینی در اروپای سده‌های میانه هم‌سنجید. از این روی است که از نویسندگی به زبان پارسی، دیرزمانی فروگذار می‌شود. از دیگر سوی، پارسی‌نگاران، چه در گذشته و چه هم اکنون، هنگامی که نوشته‌ای خرددوشگانه در پیش می‌گذارند، باز از کاربرد واژگان بیگانه در آن نمی‌پرهیزند. این ناپرهیزش، زبان را بیمار و ناتوان می‌کند. زبان‌های هندو اروپایی، با پیوند دادن بن‌واژه‌ها و وندها بر پایه‌ی هنجارهای دستور زبانی، نوواژه می‌سازند.

هر واژه‌ی بیگانه‌ای، جای واژه‌ای برخاسته از دل زبان را پر می‌کند؛ آن واژه‌ی فروگذاشته، می‌باید از برهم‌نهش یک وند با یک بن‌واژه ساخته می‌شد. پس هر واژه‌ی بیگانه‌ای، کاربرد یک بن‌واژه، یک وند و یک هنجار واژه‌سازی را کاهش می‌دهد. با افزایش واژگان بیگانه، به سادگی بسیاری وندها فراموش می‌شوند، بن‌واژه‌های بسیاری از کاربرد می‌افتند و هنجارهای نوواژه‌سازی بسیاری کنار گذارده می‌شوند. فرجام این همه، بیمار شدن و ناتوانی یک زبان است. هر واژه‌ی بیگانه‌ای، گسستی در یک زبان هندو اروپایی به شمار می‌رود. افزایش این گونه گسست‌ها، زبان را ناتوان‌تر کرده و همچون گردایه‌ای بی‌سامان از دستورهای واژه‌سازی پراگنده‌ای می‌سازد که در آن گردایه، به دشواری می‌توان یک نوواژه را درست یا نادرست دانست.

از همین روی بوده که حنین بن إسحق، بر واژه‌سازی در زبان تازی و کوشش برای توانمندتر ساختن این زبان در کاربردهای ویژستارانه پای می‌فشرد. او از کاربست آوانگاشت تازی واژگان یونانی در برگردان‌های خویش پرهیخت؛ پور سینا نیز به همین راه رفته بود؛ او با این که پارسی دری می‌دانست، واژگان پارسی را در نوشته‌های تازی خویش به کار نبست، مگر واژگانی که پیش از اوی در زبان تازی راه یافته بودند و به کار می‌رفتند؛ با این همه، این رویکرد در زبان پارسی چندان روایی نیافت. کمابیش همه‌ی ویژواژگان کلیدی در چم‌گوییک، همچون وام‌واژگانی از زبان تازی به پارسی راه یافتند و چه پور سینا و چه ناصر خسرو قبادیانی، کوششی برای یافتن برابرنهاده‌ی شایسته برای آنها انجام ندادند. برای نمونه، «إستِقراء»، «قِیاس خلف»، و «قِیاس» ویژواژگانی بودند که در دوره‌ی آغازین، برای جانشین‌سازی آنها کوششی انجام نگرفت. این کوشش، باید از آن روی بوده باشد که پور سینا [و ناصر خسرو] یونانی نمی‌دانستند و نام این هنجارهای چم‌گویانه نیز با نام یونانی آنها و چگونگی کاربردشان همخوانی نداشت و چه بسا بتوان این نام‌های تازی را کژنام دانست. اگر ایشان زبان یونانی می‌دانستند، با به‌کارگیری یک بن‌واژه و چند وند، می‌شد برگردانی شایسته بر پایه‌ی واژه‌ی یونانی در پیش نهاد.

از این روی، فرازهایی در نوشته‌های ایشان می‌توان یافت که شمار واژگان تازی در آنها، به راستی راه را بر پارسی دانستن‌شان می‌بندد. نمونه‌ای که همواره در چند فراز، شمار واژگان تازی در گزاره‌ها چنان افزایش می‌یابد که به راستی جز از راه چگونگی چینش واژگان نمی‌توان گزاره را پارسی دانست. برای نمونه، پور سینا می‌نویسد: «از ذات خود بغیر از هویّت محضه صرفه و متنزهه از کثرة من جمیع الوجوه نباید چیزی تصور فرمایند.» با این گزاره چگونه باید برخورد کرد؟ آیا آن را باید نماینده‌ی شایسته‌ی پارسی‌نویسی در خرددوشگی پنداشت؟

با چنین زمینه‌ای، روشن است که این زبان پیش نمی‌رود: دانش در این زبان پرورده نمی‌شود و نمی‌تواند راهی برای خرددوشگی بگشاید. زبان، برجسته‌ترین و پررنگ‌ترین افزار خرددوشگی است؛ اگر پرورش نیافته باشد، اگر ویژواژگانی در آن پدید نیامده و به کار برده نشده باشند، آشکارا با گونه‌ای خرددوشگی روبه‌رو هستیم که افزاری ناکارآمد را در کار می‌بندد و این ناکارآمدی، میوه‌ای برای این درخت به همراه نخواهد آورد.

*به گمانم آن چه شما درباره‌ی ناتوانی ابن سینا یا ناصر خسرو در واژه‌سازی خرددوشگانه خرده‌گیری کردید، نه به خود ایشان، که به فضای حاکم بر جامعه‌ی آن روز بازگشت داشته باشد؛ وقتی جنبش برگردان با آن حجم کتاب‌ها و آن همه داده‌ها و اندیشه‌های جدید، موجی از اندیشه‌ورزی را در جامعه حاکم می‌کند که چاره‌ای برای اندیشه‌ورزان از رویارویی با آن نیست، چه می‌توانستند بکنند؟! در واقع شاید بتوان گفت که اندیشه‌ورزان، هنوز خود را بازنیافته‌اند تا به لوازم خرددوشگی آگاه شوند، به ویژه در حاکمیت عرب‌ها. برای نخستین بار، فردوسی است که به اهمیت اسطوره‌ها و زبانِ مادری پی می‌برد و آن را پالوده کرده و زمینِ زبان را آماده‌ی اندیشه‌ورزی می‌نماید. با این حال، در میانِ فلسفه‌ورزانِ پس از او نیز به ندرت کسی به زبان فارسی سره و پالوده، می‌اندیشد و می‌نویسد و شاید در میان آنها کسی نباشد که زبان یونانی نیز بداند. با این وصف، چه انتظاری از اندیشمندانِ سده‌های نخستین، که هم فلسفه بخوانند، هم اسطوره بدانند و هم فلسفه را به زبان فارسی یا یونانی بنویسند و هم خود را از یورش زبان عربی در امان بدارند؟

فردوسی الگوی شایسته‌ای است. با این همه، او یک خرددوشه نیست. زکریای رازی ـ که دست‌کم خودش می‌گوید یونانی می‌داند ـ الگوی شایسته‌ای است که شوربختانه نوشته‌های پزشکی‌اش به دست ما رسیده و از نوشته‌های خرددوشگانه‌ی اوی بی‌بهره‌ایم. نوشته‌ی ایرانشهری از دست رفته، وگرنه شاید می‌توانست گوهر گرانبهایی باشد. نمی‌توان چشمداشتی نیز از ناصر خسرو قبادیانی داشت؛ او آشکارا نه یک خرددوشه، که یک یزدان‌شناس بود و نگاه دشمنانه‌ای به چند خرددوشه‌ی پیشین داشت. در میان این همه، پور سینا جایگاهی بلند دارد. او خرددوشه‌ای توانا با اندیشه‌ای بسیار نیرومند است. خرددوشه‌ای است که می‌تواند به دو زبان سخن بگوید و بنویسد. او به خوبی از جنبش برگردان آگاه بود، به ویژه که زمانی دراز هم از کار این جنبش نمی‌گذشت. سرچشمه‌های خرددوشگی را می‌شناخت و می‌دانست که باید به یونان بازگردد.

با این همه، از آموختن زبان یونانی سر باز زد و به خواندن برگردان‌های تازی بسنده کرد. یک پژوهشگر سرگذشت زبان پارسی، می‌تواند از او چشم داشته باشد که با این اندازه توانایی، راهی را بپیماید که حنین بن إسحق پیموده بود. پیش از حنین، برگردان‌هایی تازی از نوشته‌هایی یونانی در دست بود که برگردانندگان، در انبوه دشواری‌هایی که در پرسش شما از آنها یاد شد، از کار استادانه و پژوهشی در نوشته‌ها خودداری کرده و هر جا که برابرنهاده‌ی شایسته‌ای برای یک واژه نمی‌یافتند، آوانگاشت تازی آن واژه‌ی یونانی را می‌آوردند. ما می‌بینیم که واژه‌ی ἀξίωμα به «أکسیوما»، ἀριστοκρατία به «أرَستوقراطیِّة» یا κωμῳδία به «القومودیا» برگردانده شده بود. حنین این راه را نرفت.

با این که درگیر همه‌ی این دشواری‌ها بود، با این که می‌دانست انبوه کارهای انجام‌نشده بر جای مانده است، با این که می‌دانست زبانی که به آن می‌نویسد، به سادگی توانایی گزارش انگاره‌های آهنجیده را ندارد، پایمردانه بر تک تک واژگان نگریست و تا آنجا که می‌توانست، جایگزینی سودمند برای آنها یافت. اگر می‌توانیم از حنین چشم داشته باشیم که در سده‌ی نهم این اندازه به گسترش زبان تازی یاری برساند، چرا نتوانیم از پور سینا در سده‌ی یازدهم خواهان پارسی‌نگاری سامان‌مندتر و گسترنده‌تری باشیم؟ این درخواست بزرگی از یک خرددوشه نیست که زبان یونانی بداند؛ یا اگر درست‌تر سخن بگوییم، مایه‌ی بسی شگفتی است که با پایان جنبش برگردان، کسی در جهان تازی‌زبان ـ و نیز، پارسی‌زبان ـ دست به کار آموختن زبان یونانی نشد.

*یک نکته‌ مهم در پرسش‌های فلسفیِ مطرح شده در تاریخ فلسفه، به ویژه فلسفه‌ای که در بستر زبان عربی و در پیوند با اندیشه‌های موجود در زبان فارسی شکل گرفته که مخلوطی است از عربی و فارسی و چه بسا یونانی و لاتینی، این است که نمی‌توان تمام این پرسش‌ها و پاسخ‌های بسیار سترگ و بزرگ را، کنار گذاشت و فلسفیدن را بر اساس زبانِ سره‌ی فارسی، از نو آغازید. از سوی دگر، جهانِ پشت سر ما، جهانی است ساخته شده بر پایه‌ی همین بن‌مایه‌های درهم تنیده از زبان‌های گوناگون. به دید شما برای نواندیشی فلسفی و پردازش پرسش و پاسخ درست راهکار پیش روی ما چیست؟ راهکاری که هم ما را از ان پیشینه بی‌بهره نگذارد و هم آینده‌ای روشن را به ما نوید دهد.

در پاسخ به این پرسش، باید به چیستی تراداد کهنی بپردازیم که در دست ما است. پور سینا، که در نبود نوشته‌ی ایرانشهری، بنیاد خرددوشگی به پارسی دری را گذارده، می‌کوشد بنیادهای یونانی خرددوشگی را، چنان که از برگردان‌های تازی این نوشته‌ها باز خوانده، گزارش کند. پس از سویی، پای در تراداد یونانی کهن دارد و از سویی، این تراداد را از زبانی دیگر آموخته است. سویه‌ی سومین، سویه‌ی زبانی است که بدان می‌نویسد: پارسی دری. درست است که پور سینا پرسش‌هایی دارد؛ با این همه، نباید فراموش کرد که این پرسش‌ها، از دو گونه کاستی رنج می‌برند: از سویی از کژشناخت او از تراداد یونانی؛ که زاییده‌ی ناآشنایی‌اش با زبان این تراداد است.

از سوی دیگر، ناآشنایی‌اش با زبان‌های باستانی که نیای پارسی دری شمرده می‌شوند، که به فراهم آوردن کژسازه‌های زبانی در نوشته‌های خرددوشگانه‌اش می‌فرجامد. این تراداد کهن، همچون هر تراداد دیگری، به ارزیابی نیازمند است و به روشنی، بسیاری پاسخ‌ها و پرسش‌های او از این ارزیابی سربلند بیرون نخواهند آمد. پژوهشگر سرگذشت خرددوشگی، ناگزیر است تراداد کهن را با سنجه‌هایی بیازماید و سره را از ناسره جدا سازد. این کار، همواره از سوی هر پژوهشگری انجام می‌گیرد و تنها به زبان وابسته نیست. کسانی که می‌کوشند خرددوشگی به زبان پارسی را پی بگیرند، ناگزیر با سنجه‌های زبانی خویش، نوشته‌های پورسینا را ارز خواهند یافت: گروهی از آموزه‌ها را خواهند پذیرفت و با گروه دیگری، برخوردی نکوهنده خواهند داشت. با هر خرددوشه‌ی دیگری نیز، همین گونه می‌باید برخورد کرد. پرسش‌های یونانیان را باید شنید و آنها را با سنجه‌های ایشان، ارزیابی کرد. گزارش این ارزیابی را می‌باید با زبان پاکیزه‌ای انجام داد. انبوه گزارش‌هایی که با زبان پاکیزه فراهم آمده‌اند، نخست‌مایه‌ی کار خرددوشگانه است. اندیشه‌های پویای فردا، با سود بردن از زایایی زبان و نخست‌مایه‌ی پربار، راه تازه‌ای خواهند گشود.