بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در مجله مهر بخوانید.

مجله مهر - احسان سالمی: شهید سید مجتبی نواب صفوی یکی از مهم‌ترین و اثرگذارترین چهره‌های تاریخ انقلاب اسلامی است که با تشکیل و رهبری گروه فدائیان اسلام اولین جرقه‌های مبارزه علنی با رژیم پهلوی را زد. شجاعت و روحیه حق‌طلبانه او باعث شد تا نواب که طلبه‌ای جوان بود، ادامه تحصیل در حوزه علمیه را رها کند و برای دفاع از دین خدا، با تشکیل گروهی انقلابی و فعال به مبارز با رژیم پهلوی و دست‌پرورده‌های آن بپردازد. اولین حرکت نواب و یارانش ترور احمد کسروی، نویسنده منحرف ایرانی بود که به طور علنی به توهین و جسارت به مکتب اهل‌بیت به‌ویژه امام صادق (ع) پرداخته بود؛ تروری که موردحمایت بسیاری از علمای سرشناس و مراجع تقلید وقت قرار گرفت.

فعالیت‌های انقلابی گروه «فدائیان اسلام» تا سال ۱۳۳۴ و واپسین روزهای دی‌ماه آن سال، یعنی زمانی که نواب صفوی همراه سه تن از یارانش به فیض شهادت برسد، ادامه یافت و بعد از آن نیز راه این گروه توسط دیگر گروه‌های انقلابی ادامه یافت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی زندگی پرفرازونشیب شهید نواب صفوی بارها در کتاب‌های مربوط به تاریخ انقلاب اسلامی موردبررسی قرار گرفت؛ اما باوجود پتانسیل بالایی که در زندگینامه شهید نواب صفوی وجود دارد، تاکنون داستان‌نویسان اندکی به سراغ نگارش داستانی پیرامون زندگی این مبارز انقلابی رفته‌اند.   

«جوان‌ترین رهبر» یکی از همان تلاش‌های اندک است که سعی کرده تا زندگینامه پایه‌گذار گروه انقلابی فدائیان اسلام را با زبانی ساده و روان بیان کند. نادره عزیزی نیک نویسنده این اثر با بررسی و مطالعه منابع مختلف تاریخی منتشرشده در ارتباط بازندگی شهید نواب صفوی و البته با استفاده از قدرت تخیل خود، سعی کرده تا داستانی قابل‌قبول از زندگی کوتاه اما پربار این چهره ماندگار تاریخ کشورمان را روایت کند. عزیزی نیک در مسیر روایت زندگی پرحادثه نواب صفوی اگرچه با رویدادهای فراوان و مبارزات وسیعی روبرو بوده، اما به‌خوبی از عهده روایت داستانی مهم‌ترین بخش‌های زندگی آن شهید بزرگوار برآید آن‌هم بدون آن‌که از ذکر جزئیات و ریزه‌کاری‌های زندگی شخصی او غافل شود. تلاش شهید نواب صفوی برای هدایت احمد کسروی و سپس اعدام انقلابی او در کنار بخش‌هایی از داستان‌ که مربوط به زندگی خانوادگی و شخصی شهید می‌شود، ازجمله بخش‌های جالب و خواندنی این کتاب است.        

«جوان‌ترین رهبر» را مرکز اسناد انقلاب اسلامی در ۲۶۱ صفحه منتشر کرده است و تاکنون بیش از شش بار تجدید چاپ‌شده است.

در ادامه باهم بخش‌هایی از این اثر می‌خوانیم:

پرده اول: ترور کسروی توسط فدائیان اسلام

[شهید نواب صفوی پس از بحث‌های بسیاری که با احمد کسروی داشت، دو بار تصمیم به ترور او گرفت که مرتبه اول آن ناموفق بود اما در دفعه دوم با همکاری برادران امامی و دیگر مجاهدین گروه فدائیان خلق موفق شد تا کسروی را به درک بفرستد. در ادامه به اتفاقات پیش‌آمده در ماجرای ترور دوم پرداخته می‌شود.]

نواب در میان انواع روزنامه‌ها و مجله‌ها کنار حوض کوچک دایره‌ای نشسته و به‌عکس ماه خیره شده است. چشم نواب به روزنامه اطلاعات می‌افتد. سید هادی ظهر با هیجان روزنامه را آورد و گفت: «کسروی قرآن سوزی را انکار کرده و گفته هرکس این کار را اثبات کند، پنج هزار تومان جایزه می‌گیرد. سید هادی مقاله‌ی جمعیت مبارزه با بی‌دینی را برای برادرش می‌خواند. پاسخ پنجاه‌هزار ریال جایزه کسروی، یک پیشنهاد خردمندانه... عقلای تمام ملل باید قضاوت کنند... چندی است که میان مسلمانان و احمد کسروی اعلامیه‌هایی ردوبدل شده و نسبت‌هایی به کسروی داده‌شده و کسروی آن نسبت‌ها را تهمت پنداشته و از خود دفاع نموده است...»      

نواب به روزنامه‌های پخش‌شده در اطرافش که هرروز درباره مبارزه مطبوعاتی کسروی و علما مطلب چاپ می‌کنند، نگاه می‌کند به خود می‌گوید: «اگر این کارها فایده داشت تا حالا باید کسروی توسط دولت محکوم می‌شد.»       

تنها مطلبی که نواب را مدتی امیدوار کرد، اعتراض رئیس مجلس به دولت بود که خواستار توقیف دو روزنامه‌ی «پرچم» و «پیمان» کسروی بود. بعد از ترور هم [منظور ترور اول است]، کسروی از ترس عقب‌نشینی کرد ولی طرفدارانش او را دلداری می‌دادند و به طور آزاد در اماکن عمومی اطلاعیه پخش می‌کنند و از کسروی و آیین جدید او به نام «ورجاوند» تجلیل می‌کنند. 
نواب سر به آسمان زمزمه می‌کند: «خدایا! چطور زنده باشم و ادعای پیامبری مردی ملحد و تبلیغات هوادارانش را شاهد باشم!»  

نواب به فکر می‌افتد که باید باز هم‌گروه فدائیان اسلام را گرد هم آورد...

بعد از نماز، سید سر به سجده می‌گذارد و نجوا می‌کند. شانه‌های استخوانی‌اش با گریه شدید تکان می‌خورد. در روایت خوانده است، هر نمازی یک مستجاب دارد. سید با تمام وجود می‌خواهد اولین دعای نماز صبح بیستم اسفند ۱۳۲۴ گروه فدائیان را اجابت کند. سید سر از سجده برمی‌دارد و دعا می‌کند. با شنیدن صدای آمین جوان‌ها، احساس می‌کند دل‌گرفته‌اش روشن شد.
نواب بعد از رفتن جوان‌ها به روی ورق‌های زرد می‌افتد و با خط خود بر روی ورق‌ها، کلماتی را می‌نویسد. در حال نوشتن، خدا را به قلم قسم می‌دهد تا ورق‌ها بااراده خودش به روزنامه‌ها برسد و خبر کشته شدن کسروی در سطر اول، چشم مسلمانان را روشن کند.   

نواب ورق‌ها در جیب کتش می‌گذارد و با ذکر دعا و صلوات از اتاق بیرون می‌آید. قدم‌هایش را تند می‌کند. می‌داند کسروی از ترس، سر ساعت نه در دادگاه حاضر می‌شود. در روزنامه‌ها خوانده بود، کسروی درخطر بودن را بهانه می‌کند و برای جواب شکایات به دادگاه نمی‌رود.

نواب در اعلامیه‌ها از کسروی خواسته بود توبه کند. ولی نه‌تنها او هیچ جوابی نداد، بلکه افکارش را توسط مریدانش ترویج داد. نواب وقتی ناامید می‌شود، نقشه می‌کشد، بچه‌های فدائی به رهبری سید حسین امامی، در اتاق بازرسی اقدام به تیراندازی کنند. قرار می‌شود دو برادر ارتشی فدائی سرباز جلوی در اتاق را مرخص کنند و چهار فدائی را به اتاق بفرستند.     

نواب با رسیدن به روبروی ساختمان دادگستری، توقف می‌کند. ناگهان صدای الله‌اکبر چهار جوان در فضا می‌پیچد. نواب درجا میخکوب می‌شود. جوان‌هایش را با سروصورت زخمی می‌بیند که از پله‌ها پایین می‌آیند. بر روی دستش می‌کوبد. متوجه می‌شود، محافظ‌ها از اربابشان دفاع کرده‌اند. نواب با شنیدن صداهای الله‌اکبر، قدم‌های بلند چهار فدائی را می‌بیند که به‌طرف درشکه می‌روند. سید ورق‌ها را از جیبش بیرون می‌آورد و فریاد می‌زند: «خدایا شکر! عیدی به اعیاد مسلمین اضافه شد.»

پرده دوم: دیدار نواب صفوی با محمدرضا شاه

نواب در کنار در آهنی کاخ مرمر کارت ملاقاتش را به افسرنگهبان نشان می‌دهد و داخل باغ می‌شود. سربازها با اسلحه در دو طرف باغ به‌صف ایستاده‌اند. دل سید از دیدن زیبایی‌های کاخ می‌شکند. برافروخته به ساختمان سفید نگاه می‌کند. در دل می‌گوید: «شاه وقتی حق دارد در بهشت زندگی که برای تمام مردم، زندگی بهشتی فراهم کرده باشد.»        

سید با صدایی گرم و رسا برمی‌گردد.     

- نواب احتشام رضوی هستم!   
- همان نواب احتشام که قیام خراسان را رهبری کرد؟     
- بله... 
- من هم نواب صفوی هستم!    

احتشام پیشانی سید را می‌بوسد. به سربازان و افسران داخل کاخ نگاه می‌کند و رو به آن‌ها می‌گوید: «حتماً خداوند حکمتی و خیری در این لحظه تقدیر کرده است.»
وزیر دربار با هیکلی درشت همراه دسته‌های سرباز به‌طرف سید می‌آید. تند و تند حرف می‌زند. سید در میان صحبت‌های تیمسار جم با سید احتشام خداحافظی می‌کند.    

- مراقب رفتارت باش! به سربازها که سلام نظامی می‌دهند، جواب بده! تشریفات ملاقات با اعلیحضرت را مراعات کن! تعظیم را فراموش...      

نواب به سربازها سلام می‌کند و می‌گوید: «سرباز اسلام باشید! درراه اسلام حرکت کنید.»    

شاه دست بر درخت سرو ایستاده است. جم آرام می‌گوید: «تعظیم کن...»  

نواب به صورت جم نگاه می‌کند. آهسته می‌گوید: «ساکت شو!» و بعدش می‌گوید: «سلام.»

شاه دستش را از درخت برمی‌دارد و جلو می‌آید. 

- سلام! ما شمارا خوب می‌شناسیم. از فعالیت‌های شما در عراق آگاهیم. اعتراض به هیئت اعزامی ما که برای عرض تسلیت آمده بودند...    
- برای مسلمان، همه کشورهای اسلامی یکی است. نجف، ایران، مصر، مراکش همه جای دنیای اسلام، خاک مسلمانان است و همین‌طور احترام به همه علمای مبارز برای مسلمان واجب است.
- آقای نواب صفوی! چه می‌خوانید؟     
- درس هیئت، سیاه‌مشق زندگی!
- شنیده‌ایم طلبه هستی و درس می‌خوانی. ما حاضر هستیم هزینه‌های تحصیل شمارا فراهم کنیم.
- مردم مسلمان ایران این‌قدر غیرت دارند که این سرباز کوچک امام زمان (عج) خودشان را اداره کنند و نیازی به شما نباشد؛ اما من به شما نصیحت می‌کنم، این دغل دوستان ‌که می‌بینی مگسان‌اند گرد شیرینی! شما از فلسطین حمایت کنید. شما از مردم فقیر حمایت کنید، از مردم مظلوم حمایت کنید.
- خوب! شنیده‌ام کاری داشتید؟  
- برای سید مهدی هاشمی در تبریز حکم اعدام زده‌اند. می‌خواهم یک درجه تخفیف به او بدهید. اصلاً این قانون «زمان حرب» در آذربایجان باید برداشته شود. سال‌ها از بیرون رفتن ارتش شوروی گذشته است ولی هنوز پلیس آنجا مردم را به بهانه‌های مختلف به‌پای دار می‌کشند.     
- بسیار خوب! دستور می‌دهم رسیدگی شود.      
سید از شوق دیدن دوباره نواب احتشام باعجله و بدون توجه به مقام شاه برمی‌گردد. با قدم‌های بلند باغ را با مشایعت دو سرباز پشت سرمی‌گذارد.

پرده سوم: تبعید آیت‌الله کاشانی و آغاز زندگی مخفی نواب

مأمورها کرسی را زیر رو می‌کنند. وارد پستو می‌شوند. نیره درحالی‌که پوشیه‌اش را به صورت می‌زند، جلو می‌آید. با صدای بلند می‌گوید: «پدر جان! به این آقایان بگویید، نواب به‌قدری شجاع است که اگر در خانه بود، حتماً جلوی درمی‌آمد و اجازه نمی‌داد آنها به حریم خانه‌اش وارد شوند.»

احتشام رضوی رو به دخترش می‌گوید: «آقایان مأمور هستند نه نواب شناس!»       

دو مأمور به اشاره رئیسشان سربه‌زیر از اتاق بیرون می‌روند. نیّره وقتی تنها می‌شود، با تمام وجود فریاد می‌زند: «اَمن یجیبُ المُضطر اذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ سو» خدایا خودت سربازان امام زمان را حفظ کن!       

نیره پتو و بالش‌های کرسی را مرتب می‌کند. روزنامه‌ها و کتاب‌های زیر رو شده در کف اتاق را جمع می‌کند. روزنامه‌ی نبرد ملت که خبر «شاه از سو قصد ناصر فخرآراء نجات یافت» را با تیتر بزرگ چاپ کرده است، دلش بیشتر از هر زمان برای نواب تنگ می‌شود. از پدرش شنیده است، توطئه‌ای برای زندانی و دستگیر کردن کلیه‌ی مخالف‌ها طراحی‌شده است. طرح توسط انگلیسی‌ها و علیرضا پهلوی چیده شده. انگلیس بعد از بردن رضاخان و آوردن پسرش مجبور بود، چند سالی جو سیاسی را آزاد نگه دارد تا زهر دیکتاتوری رضاخان را از وجود مردم بیرون کند تا خشم مردم از دیکتاتوری رضاشاه فروبنشیند و پسر با وعده‌ووعیدهای آزادی‌بخش، بتواند افسار ازهم‌گسیخته جامعه را به دست بگیرد. حالا بعد از هفت سال انگلیس از آزادی دادن به مردم پشیمان شده. فکر می‌کند اگر محمدرضا برود و علیرضا بیاید، با خشونت و کشتار می‌تواند، بی‌عرضگی شاه ایران در مدت هفت سال را جبران کند و در صورت دوم اگر محمدرضا از ترور جان سالم به دربرد، بهانه خوبی برای دستگیری تمام مخالف‌ها به دست می‌آید.     

انگلیس برای اجرای این توطئه ناصر فخرآرایی را که یک توده‌ای است، به‌عنوان خبرنگار، چند بار به خانه آیت‌الله کاشانی می‌فرستند تا برای دستگیری افراد مذهبی دستاویزی داشته باشد. در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ فخرآرایی موفق نمی‌شود شاه را بکشد ولی تمام مخالف‌ها دستگیر می‌شوند. منزل آیت‌الله کاشانی با توپ و تانک محاصره می‌شود. او قبل از همه دستگیر و به لبنان تبعید می‌شود. ۱۵۰ نفر از فدائیان اسلام دستگیر می‌شوند.     

نیِره خوشحال است که مأمورها نتوانستند شوهرش را پیدا کنند. زمانی که نواب درراه قم- تهران بود، مأمورها به خانه‌شان ریختند و در مدت ۲۴ ساعت ۱۵۰ خانه در محله شاهپور و قوام الدوله را گشتند ولی از نواب خبری نیافتند. نواب و واحدی‌ها [از یاران شهید نواب صفوی] با عده‌ای از فدائیان از این توطئه در امان ماندن. نیّره به خود می‌گوید: «چون سفر آنها برای انجام کار خیر است.»

نواب برای اتحاد بین مخالفان حکومت به قم رفته است تا برای تشکیل «مجتمع مجاهدان اسلامی» سخنرانی کند. نیّره با صدای پدرش بلند می‌شود.       

- نیره السادات! شوهرت پیغام داده که تو را پیش او بفرستم ولی من اعتقاددارم شما نباید در کارهای سیاسی شوهرت شرکت کنی!    

احتشام روزنامه‌ی نبرد ملت را که در دست نیِره است، می‌گیرد و می‌گوید: «ببین! این عکس ناصر فخرآرایی با زنش است. اگر روزی عکس تو را ... .»      

پدر بیرون می‌رود. نیّره به قسمت آخر حرف‌های پدر توجه ندارد. به این فکر می‌کند که همسرش خواسته تا به زندگی مخفی او قدم بگذارد.   

نیّره از ذوق در پوسش نمی‌گنجد. به دنبال پدر می‌رود. می‌گوید: «پدر جان! بهتر است با قرآن مشورت کنید...»

پرده چهارم: ماجرای ترور رزم‌آرا

آفتاب ملایم ظهر شانزدهم اسفندماه فضای صحن مسجد را طلایی کرده است. صدای سخنران از بلندگوهای گلدسته‌ها در تمام فضای مسجد است. خلیل از بالای سکوی حوض پایین می‌آید. لب‌هایش لحظه‌ای از راز و نیاز، آرام نمی‌گیرد. به آقایش [منظور شهید نواب صفوی] قول داده از این فرصت استفاده کند و اجازه ندهد رزم‌آرا بار دیگر وارد مجلس شود. درباریان طبق معمول برای ختم علما به مسجد می‌آیند تا به خیال خود نشان دهند که به اسلام علاقه دارند درحالی‌که در عمل به طور علنی حرف علما و اسلام را زیر پا می‌گذارند.         

خلیل با ولوله‌ای که در بین نظامیان ایجاد می‌شود به خود می‌آید. در یک‌چشم به هم زدن، دو صف از لباس نظامی‌ها تشکیل می‌شود. خلیل با تلنگری که جوانی به او می‌زند، متوجه آمدن رزم‌آرا می‌شود. راهرویی که نظامیان از میان جمعیت حاضر در صحن درست کرده‌اند، توجه خلیل را جلب می‌کند. خود را به ‌پایین صف می‌رساند. جثه ریز و قد متوسطش در کنار پاسبان‌های قوی‌هیکل مانعی برای دیدن رزم‌آراست. لحظه‌ای نوک پاهایش را بالا می‌آورد. می‌خواهد نقشه‌اش را عملی کند؛ می‌داند برای تسلط به رزم‌آرا باید ستون نظامی را بشکند و بی‌درنگ شلیک کند. رزم‌آرا را در پالتویی سیاه می‌بیند که وارد راهرویی می‌شود که نظامیان برایش درست کرده‌اند. خلیل می‌داند اگر این لحظه را از دست بدهد، دیگر قادر به روبرو شدن با نخست‌وزیر ضدمردمی را پیدا نمی‌کند. با یک خیز به نظامی کنار دستش تنه می‌زند، دو پایش را باز می‌کند و با فریاد الله‌اکبر ماشه را به‌طرف سر رزم‌آرا می‌چکاند...    

لحظاتی صداها قطع می‌شود. نظامیان به زمین می‌خوابند. رزم‌آرا به زمین می‌افتد. چند پاسبان با دیدن خلیل که به‌طرف رزم‌آرا اسلحه گرفته به سمتش هجوم می‌برند. خلیل با نگرانی به رزم‌آرا نگاه می‌کند؛ از اینکه رزم‌آرا با یک تیر نمرده باشد دلش می‌لرزد. به آقایش قول داده است، خبر کشته شدن رزم‌آرا را در روزنامه‌ها خواهد دید. با تمام قدرت به خودش حرکت می‌دهد، می‌چرخد دستانش را از میان هجوم نظامیان بیرون می‌آورد و با الله‌اکبرهای پی‌درپی دو تیر دیگر به‌طرف رزم‌آرا شلیک می‌کند، پاسبان‌ها به سمت چپ خلیل فشار می‌آورند تا اسلحه را از دستش بیرون بیاورند. خلیل با دست راست خنجرش را بیرون می‌آورد. پاسبان‌ها اطرافش را خالی می‌کنند. جمعیت از صحن خارج می‌شود. خلیل به‌طرف بازار بزازها می‌رود، بار دیگر فریاد الله‌اکبر سرمی‌دهد. مردها دورش جمع می‌شوند. خلیل با جمع شدن جمعیت فریاد می‌زند: «زنده باد اسلام... پاینده باد قرآن...»       

پاسبان‌ها که به دنبال خلیل به راه افتاده بودند، با شنیدن فریاد بلند خلیل به طرفش می‌روند. نیروهای نظامی که حالا به خلیل رسیده‌اند، اسلحه‌شان را به سمت سینه او نشانه می‌گیرند. خلیل درحالی‌که بدنش را برای رهایی از چنگ نظامیان به این‌سو و آن‌سو می‌کشاند فریاد می‌کشد... 

- نابود باد ایادی بیگانه... نابود باد کاخ ستمکاران... من فدائی اسلام نابودکننده‌ی دشمنان اسلام و ایران، عبدالله موحد رستگار [خلیل طهماسبی در زمان ترور به دلایل مختلفی خود را با این نام معرفی می‌کند.] هستم.