حمیدرضا شاه‌آبادی می‌گوید خوشحال است که با تجربه ادبی‌اش در فضای معاصر ادبیات ایران تنفس نکرده و در گروه‌های ادبی حضور ندارد و به همین خاطر موفق شده مستقل بیاندیشد.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: حمیدرضا شاه‌آبادی نویسندگی و ناشری را توامان با هم تجربه کرده است. او یکی از نویسندگان تاثیرگذار در حوزه ادبیات نوجوان و بزرگسال و خالق آثاری مانند «دیلماج» و «لالایی برای دختر مرده» و یکی از باسابقه‌ترین مدیران نشر با تجربه مدیریت بر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و موسسه نشر بین‌المللی الهدی است.

شاه‌آبادی این روزها در ایام بازنشستگی با رمان «کافه خیابان گوته» که نشر افق آن را منتشر کرده به بازار کتاب بازگشته است. رمانی تحسین‌برانگیز که حتی در مواردی می‌توان آن را اعجاب‌آور توصیف کرد.

به بهانه نگارش همین رمان با این نویسنده باسابقه به گفتگو نشستیم:

* آقای شاه‌آبادی در مواجهه با کتاب شما قبل از هر چیز می‌شود حس کرد که نویسنده، راوی است و گویی شما در داستان‌تان حضور دارید. درست حدس می‌زنم؟

خیلی‌ها این را به من گفته‌اند اما به‌واقع این‌طور نیست. دوستانی بودند که به من می‌گفتند شخصیت «کیوان» خودت هستی. اما واقعاً این‌طور نیست منتهی این کتاب از حیث روایت در موارد معدودی توسط من تجربه‌شده است.

فصل اول رمان را در آلمان نوشته‌ام و به‌نوعی بر اساس مشاهداتم نوشته‌شده است. من بورسی داشتم از کتابخانه بین‌المللی مونیخ که بر اساس آن باید هر صبح تا بعدازظهر روی اشعار «هاینریش هافمن» کار می‌کردم که در کتاب هم از آن اسم برده‌ام. بعد از کارم و روزهای شنبه و یکشنبه در خانه روی فصل اول این رمان کار می‌کردم. تلاشم این نبود که فضاهای آلمانی در رمان گل‌درشت دربیاید و حتی تلاشم برعکس بود. سعی کردم فضای این بخش از رمانم فضای مهاجری باشد که به واقعیت آلمان نزدیک‌تر است.

* جایی به اسم «کافه خیابان گوته» وجود خارجی دارد؟

این کافه نه اما کافه‌های مشابهی را یکی دو بار دیده‌ام.

* و جوانی به نام کیانوش چطور؟  واقعی است؟

نخیر. زاده تخیل من است و نمی‌دانم چطور درست‌شده و از کجا آمده است.

* شما را به‌طور عمده با ادبیات نوجوانان می‌شناسیم. البته در این رمان هم ابایی ندارید که از این ادبیات خود را جداشده نشان دهید. اما این چرخش و بودن در دو فضای ادبی از طرف شما برایم عجیب است. علتش چیست؟

من نوشتن را با ادبیات بزرگ‌سال شروع کردم. اولین داستان کوتاهم که چاپ شد کار بزرگ‌سال بود. قطعاً به‌عنوان داستان‌نویس برای خود دغدغه‌هایی دارم که عمده آن‌ها بزرگسالانه است. البته حضورم در کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان و تجربه معلم بودنم باعث شده که ادبیات کودک و نوجوان را هم دوست داشته و رویش کار بکنم و خواهم کرد.

ولی ادبیات بزرگ‌سال است که به من اجازه می‌دهد بخش‌های کمتر شناخته شده وجودم را به نمایش بگذارم. البته بخش‌های از این شخصیت ناگفته در رمان «لالایی برای دختر مرده» هم دیده می‌شود. احساس می‌کنم لازم است به‌دور از هر نوع قید و قاعده‌ای خودم را رها کنم و چیزی‌هایی را بنویسم که درونم را می‌سازد.

رمان «کافه خیابان گوته» از این منظر برای من یک فرصت عالی بود همان‌طور که رمان «دیلماج» چنین فرصتی را به من داد. دیلماج نوع نگاه من به تاریخ و آدم‌های آرمان‌گرای تاریخ را نشان می‌داد و این رمان آدم‌های آرمان‌خواه معاصر را به نمایش می‌کشد.

* چرا آرمان‌خواهی؟

آرمان‌خواهی گمشده نسل من بود که در انقلاب بزرگ شد و حس و حال آن موقع را هنوز در خودش حفظ کرده است و بزرگ‌ترین وجه ممیزه آن نسل با نسل امروز نیز همین است.

* چیزی است که باید حتماً از دل تاریخ خارج شود؟

من همیشه حس می‌کنم که رابطه محکمی میان گذشته و حال و آینده هست و تفکیک آن‌ها از هم ممکن نیست. در این رمان هم همیشه نوعی آمیختگی تاریخی داریم و دغدغه‌ها آدم‌ها در هر دوره نیز گاه باهم مشترک است. این  نوع از ادبیات باعث می‌شود خیلی راحت‌تر بتوانم درباره این آدم‌ها و دغدغه‌هایشان صحبت کنم.

* آقای شاه‌آبادی شما در این رمان سعی دارید درباره بخشی از تاریخ معاصر قضاوت کنید و به نظرم درنهایت از زیر بار این قضاوت کردن هم دررفته‌اید و نخواسته‌اید که شفاف این کار را انجام دهید. چرا؟

این رمان خودش دلیل خوبی است برای اینکه بگویم قضاوت کار ساده‌ای نیست و به‌سادگی نمی‌توان این کار را کرد. در دیلماج ما یک شخصیت تاریخی داریم که خودش آرمان‌خواه است اما حوادث زندگی او را به سمتی می‌برد که مبدل به یک شخصیت ضد آرمان‌ شود. در این کار هم ما با آرمان‌خواهانی روبروییم که سعی دارند دنیا را تغییر دهند اما درنهایت تنها موفق می‌شوند خود را ویران کنند.

* در ماه‌های اخیر رمان‌های زیادی بر مبنای همین آرمان‌خواهی تاریخی و حتی حیرت تاریخی منتشر شده که سعی دارند داستانی بنویسند که جریان چپ را در سال‌های پیش از انقلاب روایت کند. رمان شما نیز حداقل از حیث زمان انتشار در زمره این آثار قرار می‌گیرد. به نظر شما چه رویداد اجتماعی پیش‌آمده  که شاهد این اتفاقیم و شما با چه هدفی به سراغ روایت این بخش از تاریخ رفته‌اید؟

من این رمان را شش سال قبل نوشتم. البته رمان در فضای تاریخی را دوازده سال قبل تجربه کردم یعنی با نوشتن دیلماج. اما درباره سؤال شما. من این خوش‌شانسی را دارم که در فضای ادبی معاصر تنفس نمی‌کنم. در گروه‌های ادبی حضور ندارم و از جریان‌های روز به دورم. برای خودم مستقل تصمیم می‌گیرم که در چه فضایی کارکنم. این کار هم پیروی از جریان خاصی نیست و وقتی من نوشتمش فکر کنم هیچ جریانی در این زمینه در ادبیات معاصر ما نبود.

اما اگر سؤال می‌کنید که چرا این اتفاق ناگهان در فضای ادبیات ما رخ‌داده است. باید بگویم که موج زایی جزیی از ادبیات امروز ماست. یعنی ما هرچند وقت یک‌بار در ادبیاتمان با یک موج مواجه می‌شویم. این موقعیت به‌خودی‌خود برای من باعث خوشحالی است چراکه نشان می‌دهد تاریخ برای نویسنده ما هنوز ظرفیت‌ها و جذابیت خود را حفظ کرده است اما نگرانم از اینکه در واقع کسانی که به تاریخ مراجعه می‌کنند نگاه صرفاً توریستی به آن داشته باشند.

یعنی همان‌طور که توریست تنها از ظاهر فضاهای قدیمی بازدید می‌کند و به داخلش سرک نمی‌کشد، در ادبیات هم من نگرانم که نگاهمان به تاریخ ظاهری شود و حاصلش هم چیزی جز یک ادبیات سطحی نشود. نویسنده باید در تاریخ غرق شود و آن را درک کند و به آن بیاندیشد تا بتواند خودش را جای آدم‌های آن دوره بگذارد و بنویسد.

* بین روایت‌تان از تاریخ و پیرو جریان‌های ادبی نبودن ارتباطی می‌بینید. یعنی آرمان‌خواهی ادبی را ناشی از همین دوری جستن می‌بینید؟

شاید آرمان‌خواهی ادبی از دل این دورافتادگی درنیاید و شاید من را تبدیل به آن چیزی کند که دوست ندارم. نه از باب نقد جریان‌های ادبی معاصر که از باب ضرورت دور شدن از موج‌ها و جریان‌ها این مطلب را عرض کردم.

من آدم اهل گپ و گعده و جامعه‌پذیری نیستم و دوست دارم در فضای خودم کار کنم. در جمع‌های شلوغ دور خودم هاله‌ای قرار می‌دهم و سعی می‌کنم تنها باشم. شاید این خیلی ازنظر اجتماعی خوب نباشد اما از نظر فکری به من امکان استقلال می‌دهد.

* یعنی به کشف سوژه‌ها در فضای اجتماعی پیرامونتان اعتقادی ندارید؟

صد درصد معتقدم. هر چه می‌گویم حاصل برداشتم از جامعه بیرون است. منظورم از ارتباط و تأثیرپذیری تنها ارتباط و تأثیرپذیری ادبی بود.

* اشاره کردید به شروع کار در شش سال پیش. من در سؤال قبل هم پرسیدم که چه ضرورتی را حس کردید که این داستان را بنویسید اما هنوز جوابم را نگرفتم؟

تألیف رمان دیلماج که تمام شد من حس کردم که آدم‌های این رمان دنباله‌دارند و حرف برای گفتن دارند و باید داستانشان ادامه پیدا کند. اندیشه شخصی مثل «میرزا یوسف» مانند جریان مشروطه‌خواهی تا دوران معاصر ما ادامه داشته است و لذا این‌ها هم می‌تواند امتداد داشته باشد.

کافه خیابان گوته به نوعی دنباله همین آدم‌هایی است که در رمان دیلماج بودند. من در رمان بعدی‌ام نیز شخص دیگری را خلق کرده‌ام که ارتباط خوبی با آدم‌های این دوره دارد و وارد داستان می‌شود و در یک جریان مذهبی و آرمان‌خواهی قرار می‌گیرد منتهی این بار قصه از دوران جنگ شروع‌شده و تا دوران معاصر ادامه پیدا می‌کند.

* بخش‌هایی از فصول کتاب شما بازگردان اشعاری از هاینریش هافمن است که در قالب کتابی با عنوان «پیتر شلخته» منتشرشده است. علت این تلفیق شعر و داستان در این کتاب چیست؟

شما گاهی برای نمایش نوعی بی‌قراری و عدم قطعیت در کارتان حس می‌کنید که باید از ژانری به ژانر دیگر حرکت کنید. یعنی از داستان به شعر و فولکلور بروید. من این حرکت را در داستانم اجرا کردم که بی‌ثباتی را نشان دهم.

از سوی دیگر شعرهای هاینریش هافمن نوعی گروتسک دارد که من می‌پسندم. نوعی حس کودکانه خشن را بیان می‌کند. البته این اشعار حدود ده پانزده درصد تغییر کرده و برای حضور در کتاب به‌نوعی ویرایش شده است. من البته درباره این شاعر مقاله‌ای به زبان انگلیسی نوشته‌ام که نسخه فارسی آن به‌زودی در پژوهشنامه ادبیات کودکان منتشر می‌شود. تضاد و فضایی که در این اشعار بود به من امکان نمایش فضای آدم‌های  داستانم را می‌داد، آدم‌هایی که وارد یک بازی کودکانه می‌شوند فارغ از اینکه چقدر این بازی خشن  و خون آلود است. این اشعار و تضاد و لحن آنها آدم‌های آرمان‌خواهی را که من می‌پسندم معرفی می‌کند.

* آدم‌های رمان شما در فرجام همواره با ابهام روبرو هستند و اصرار دارید که سرنوشت آن‌ها را به شکل قطعی بیان نکنید. چرا به‌عنوان نویسنده این‌گونه آن‌ها را به‌سوی سرنوشت هدایت کرده‌اید؟

وقتی می‌خواهید درباره آدم‌ها قضاوت کنید و آینده آن‌ها را بر این اساس شکل دهید دچار مشکل می‌شوید. این‌ها آدم‌های سیاه و یا سفید نیستند و حتی خاکستری نیستند. این آدم‌ها همه در یک وضعیت فلسفی قرار دارند و غیر از آن تعریف دیگری نمی‌شود از آن‌ها داد. وقتی این نوع بیان را درباره آن‌ها می‌خواهید داشته باشید، چاره‌ای نیست جز اینکه این اتفاق را در قصه‌پردازی خود نیز وارد کنید.

در کتاب من درست است که هر آدم فرجامی دارد اما این فرجام با انبوهی از سؤالات پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد. چرا این‌گونه شد و خیلی سؤال‌های دیگر. از شروع داستان و چند سطر اول آن‌که اصلاً متعلق به من نیست و از روی رمان آناکارنینا گرفته‌شده تا جاهای دیگر رمان، هیچ چیز قرار نیست شکلی واقعی داشته باشد و بشود با آن آدم‌ها را قضاوت کرد. البته درباره شخصیت زن قصه یعنی آذر این اتفاق خیلی عمدی‌تر بود. آذر به‌عنوان شخصیت زن این داستان شکلی اسطوره‌ای و اثیری دارد و منشاء حرکت همه شخصیت‌های این رمان است و من تعمداً خواستم گم شود به‌عنوان یک آرزو و آرمان و حس خوب پخش شود و خیلی مشخص نشود چرا این اتفاق برای او می‌افتد.

* به نظرتان نمی‌رسد این عدم قطعیت ناشی از نوعی جسارت نداشتن نویسنده باشد؟

به نظرم در این رمان به‌اندازه کافی جسور هستم و برای حس‌های مختلف نشانه‌هایی گذاشتم که بشود پیدایشان کرد. البته دوستان زیادی هستند که معتقدند باید این کتاب را دو بار خواند و در مرتبه دوم است که نشانه‌های آن را می‌شود پیدا کرد.