خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه_عباس بنشاسته: رهبری معظم انقلاب چندی پیش فضای فرهنگی حاکم بر کشور و عملکرد مسئولین مربوطه را مورد انتقاد قرار داده و فرمودند: «در موضوع فرهنگ، نوعی ولنگاری و بیاهتمامی در دستگاههای فرهنگی به چشم میخورد، زیرا در تولید کالای فرهنگی مفید و جلوگیری از تولید کالای فرهنگی مضر، کوتاهیهایی صورت میگیرد.» برای تبیین بیشتر مسئله، مفهوم شناسی و بررسی ابعاد ولنگاری فرهنگی به سراغ شهریار زرشناس عضو هیات علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی رفتیم تا نظر وی را در این مورد جویا شویم. متن زیر مشروح گفتگوی مهر با این پژوهشگر و منتقد غرب مدرن است؛
*اگر بخواهیم یک مفهوم شناسی از ولنگاری فرهنگی داشته باشیم به چه نکاتی می توان اشاره کرد؟ به نظر می رسد برخی از مولفه های لیبرالیسم مانند تساهل و تسامه و اباحه گری و... را در ولنگاری فرهنگی می توان دید، از این حیث آیا ولنگاری فرهنگی بر اساس الگویی لیبرالیستی شکل گرفته یا اینکه ملغمه ای از تفکرات مختلف است؟
باور بنده این است که ما از سال های آغازین پس از انقلاب و به خصوص از سال های میانی دهه ۶۰ گرفتار مسئله ای در فرهنگ هستیم که شاید بهترین واژه برای آن همین مفهوم ولنگاری فرهنگی است. نقطه اوج این وضعیت را از سال ۹۲ به بعد می دانم و معتقدم این وضعیت از ۹۲ به بعد جهش پیدا کرده و شدید شده است.
از سال های دهه ۶۰ به بعد چیزی که می توان در عرصه فرهنگی به طور محسوس دید این است که ما یک برنامه و رویکرد منظم و منسجمی مبتنی بر آرمان گرایی انقلابی نداریم. همچنین درک درستی از نسبت خودمان به عنوان حکومت اسلامی و اوضاع فرهنگی ای که ما را محاصره کرده نداریم.
وقتی که جمهوری اسلامی تاسیس شد مورد یک هجوم فرهنگی قرار گرفت که نمونه های آن را در سال های اول پیروزی انقلاب می توان دید. اما در میان مسئولین کشور نوعی فهم از این هجوم فرهنگی و دغدغه نسبت به آن و برنامه ای برای مواجه با آن و کوشش برای عقب راندن این جریان به لحاظ نظری وجود ندارد و هر چه جلو می رویم این غفلت و جهالت پر رنگ تر شده و تشدید می شود.
حتی کار به جایی می رسد که از سال های ۶۴ و ۶۵ به بعد مسئولین فرهنگی نه فقط شناختی از نقشه فرهنگی کشور ندارند و آرایش چینش خودی و غیر خودی را نمی شناسند که فراتر از این از قوای غیرخودی حمایت می کردند. ما نمونه های عدیده ای در این خصوص داریم که به روشنفکران با آرای کاملا سکولار بها داده می شد. مثلا فضا برای ترجمه و نشر آثاری فراهم شد که مضامین ضد انقلابی و ضد نظام داشت.
از سال ۵۹ به بعد آثار خانم هانا آرنت که یک تئوریسین نئولیبرال عضو ناتوی فرهنگی است و این عضویت را فرانسیس ساندرز در کتاب جنگ سرد فرهنگی آشکارا عنوان می کند، می بینیم که آثار او به طور منظم و پیوسته در کشور ما ترجمه و منتشر می شود و حتی برای انتشار آن امکانات دولتی هزینه می شود.
هدف این مجموعه آثار هانا آرنت مانند کتاب انقلاب و کتاب خشونت، کتاب امپریالیسم توتالیتر، این است که پشیمانی از انقلاب را القا کند و بگوید انقلابی گری شکست خواهد خورد. می خواهد بگوید آرمان گرایی انقلابی به یک استبدادی منجر می شود که از استبداد اول بدتر است.
به موازات او در مورد نویسنده های دیگری با همین مضامین مانند جرج اورول و دیگران همین حرکت صورت می گیرد و مسئولین فرهنگی ما اهمیت موضوع را درک نمی کنند و از آنها حمایت نیز می کنند.
به خصوص از ۶۷ و ۶۸ به بعد این جریان حالت سیستماتیک خیلی گسترده ای پیدا می کند. همین مسئله هم باعث می شود که امام خامنه ای موضوع تهاجم فرهنگی را مطرح می کنند. اساسا می بینید که ماجرا خیلی گسترده تر می شود و اعضای دولت سازندگی خود پشت این ماجرا قرار می گیرند. از سال ۶۳ که خاتمی وزیر ارشاد می شود می بینیم شاگردان سروش در وزارت ارشاد بر مسند امور می نشینند و نشریات را کنترل می کنند. کیهان فرهنگی یکی از نخستین نشریاتی است که برای اندیشه های نئولیبرالی در ایران فضاسازی می کند. کتاب جامعه باز پوپر را عنوان اختراع می دادند و تمجید و ستایش از سلمان رشدی می کردند و یک نوع انقلاب زدایی را هدف کار خود قرار دادند.
این را ما می توانیم تحت عنوان غفلت و نوعی جهالت تلقی کنیم که وضع را کم کم به گونه ای می کند که انگار در عرصه فرهنگی کشور هیچ برنامه و استراتژی و مرزی وجود ندارد و مثل کشوری شده ایم که نیروهای مرزبان نداریم!
ولنگاری فرهنگی یعنی یک اوضاع آشفته و درهم که نوعی فکر و مدیریت مشخص انقلابی برای کنترل امور و برای اینکه بتواند برآیند حرکت را به سمت خواست های ملی و انقلاب ببرد وجود ندارد.
ما برای اینکه بتوانیم بر ولنگاری فرهنگی غلبه کنیم نیازمند یک طرح و نقشه هستیم. نیازمندیم فضای فرهنگی کشور را بشناسیم و محل استقرار نیروهای مهاجم فرهنگی و توانایی و ضعف های آنها و عرصه های چالش را بدانیم. قبل از این باید یک تئوری منسجم داشته باشیم. ما هیچکدام از اینها را نداشتیم. لذا بعد از دوره خاتمی با اینکه عده ای نیروی انقلابی وارد ارشاد شدند نقشه و استراتژی و تئوری نداشتند و دچار نوعی بی عملی شدند. در دوره دوم خرداد و آمدن عطالله مهاجرانی و وزیر بعدی او شرایط خیلی حاد شد به طوری که به تعبیر حضرت آقا مطبوعات به پایگاه دشمن بدل شدند. در عرصه های مختلف کتاب و سینما و... همین اتفاق افتاد. جز در مقطعی در دولت نهم و بعضی عرصه های دولت دهم عملا مدیریت فرهنگی در کشور ما بسترساز تهاجم فرهنگی و سرویس دهنده به نیروهای فرهنگی معاند و مهاجم بوده و حمایت از نیروهای خودی کنار گذاشته شده است.
من فکر می کنم یک جریان نئولیبرال در کشور ما از همان سال های دهه ۶۰ شکل گرفت. این حلقه که بعدا در دولت سازندگی و اصلاحات و دولت فعلی مدیران بروکراتیک شدند، بر اساس یک روایت تئوریک از اندیشه نئولیبرال شکل گرفتند. محور و تئورسین این اندیشه عبدالکریم سروش بود و عده زیادی از آدم ها که بعدا مسئولین کشور شدند شاگران سروش بودند و کم کم هویت ایدئولوژیک نئولیبرالی پیدا کردند که این را آشکار کردند.
نقطه اوج آشکار شدن هویت ایدئولوژیک نئولیبرال ایرانی مقاله قبض و بسط تئوریک شریعت سروش است. سروش آشکارا در سخنرانی های بعدی خود در سال های ۷۲ به بعد سعی کرد این اندیشه را به بدنه اجتماعی متصل کند.
بنده معتقدم علت العلل ولنگاری فرهنگی در سال های ۶۰ تا ۶۴ نتیجه غفلت بوده و از این زمان به بعد نتیجه نفوذ تدریجی و غلبه نوعی تلقی نئولیبرالی از فرهنگ و اقتصاد و سیاست بر مدیریت فرهنگی کشور بوده است. این تلقی در ابتدا خود را کمتر آشکار می کرد اما از سال های ۶۷ و ۶۸ به بعد خود را آشکارا نشان داده است.
*لطفا به مصادیقی در این مورد اشاره کنید؟
در دوران اصلاحات افرادی که بر مسند هستند کاملا افرادی با اندیشه نئولیبرالی اند. افرادی مانند شمس الواعظین، رضا تهرانی و... و افرادی در بدنه مدیریتی مثل امین زاده و محسن آرمین دیدگاه های کاملا نئولیبرالی دارند. دانشکده ارتباطاتی که اینها تاسیس کردند بر اساس یک مدل نئولیبرالی بود. نگاهی که بر شورای عالی انقلاب فرهنگی ما با محوریت سروش حاکم شد، نگاهی نئولیبرال است که از داخل آن وضعیت دانشگاهی امروز بیرون می آید.
من فکر می کنم لفظ ولنگاری فرهنگی در مورد اینها خیلی تلطیف شده است. اگر بخواهیم عنوان دقیق تری برای آنها به کار ببریم باید بگوییم با یک نوع ستون پنجم فرهنگی در کشور مواجه ایم.
چیزی که از سال ۶۴ در مدیریت فرهنگی کشور در وزارت ارشاد و وزارت علوم دیده می شود فقط اتوبان سازی برای مهاجمان و معاندان فرهنگی است. حمایت از خودی ها هم یا قطره چکانی است و یا اصلا وجود ندارد.
از سال ۹۲ به بعد جریان معاند فرهنگی بسیار پر توان است و بسیاری از عرصه ها تحت کنترل آن است. یک نوع سکولاریسم نئولیبرال را در سبک زندگی مردم و در بازار نشر کتاب و در عرصه سینما و مطبوعات و... ترویج می کنند. همچنین که در عرصه دانشگاهی هم با تفاوت هایی این مسئله وجود دارد. توان نیروهای جناح مومن انقلابی و معاند لجوج اصلا یکسان نیست و این امر دقیقا ناشی از این است که امکانات و منابع دولتی در اختیار جناح معاند قرار می گیرد.
فاطمه حقیقت جو در نهاد کتابخانه ها کل تیراژ کتاب استیضاح مهاجرانی را خریده بود. کل تیراژ کتاب سه جلدی حجاریان را که طرح نو چاپ کرده بود را نیز خریده بود. حتی چاپ دوم آنها را هم خریده بود. انبارهای نهاد کتابخانه ها پر بود از کتاب های حجاریان و استیضاح مهاجرانی و... . خریدن این کتاب ها غیر از حمایت های مالی است که به این جریان می شده است.
در دوره کنونی ناشرانی که در سال های ۹۰ و ۹۱ به خاطر عدم حمایت از آنها با دشواری برای ادامه حیات روبرو بودند الان ماهی ۱۵ عنوان کتاب منتشر می کنند و این نشان می دهد که حمایت های زیادی از اینها می شود. هیچ نوع نظارت، هدایت، جهت دهی و... وجود ندارد. هیچ کشوری عرصه فرهنگی خود را اینطور رها نمی کند.
در آمریکا و اروپا وقتی قرار است منابع و امکانات تقسیم شود بخش زیادی از منابع به جریان هایی داده می شود که حتما مقوم نظام موجود هستند و بر مبنای آن عمل می کنند و بخش ناچیزی را ممکن است به عنوان امکانات به جریان مقابل دهند.
بحث ما این نیست که هرچه جریان مقابل بنویسد را چاپ نکنید بلکه بحث این است که در تقسیم منابع و امکانات به مسئولیت های شرعی و اخلاقی خود عمل کنید. باید امکانات و منابع طوری توزیع شود که توازن قوا به نفع نیروهای انقلاب باشد و این کاری است که هر کشوری و هر حکومتی می کند.
*آیا موضوع ولنگاری فرهنگی در کشورهای دیگر نمونه ای دارد؟ آیا این امر در دیگر کشورها تجربه شده است؟ مثلا الگوی شوروی می تواند نمونه ای برای ولنگاری فرهنگی باشد؟
در شوروی تا قبل از سال ۱۹۷۷ نمی توان از چیزی به نام ولنگاری فرهنگی نام برد. سال های دهه ۱۹۳۰ دهه پرمشقتی در روسیه است و دشواری های مالی زیادی وجود داشت. وقتی انقلاب ۱۹۱۷ رخ می دهد تا ۱۹۲۱ درگیر جنگ داخلی اند. روسیه وسعت وحشتناکی داشت. بلشویکا دو شهر در دستشان بود و باید می جنگیدند تا بقیه کشور را بگیرند، در حالی که ۱۸ کشور به آنها حمله کرده بود. تا ۱۹۲۱ ویرانی کامل است. از این سال می خواهند تجدید سازمان کنند. از سال ۱۹۲۸ با غلبه استالین بر دیگر چهره ها یک حرکت گستره بعد از صنعتی کردن روسیه انجام می گیرد. در سال ۱۹۴۰ روسیه تقریبا صنعتی است. در این فضا هم اینها از فرهنگ غفلت نمی کنند. مجموعه ای از آکادمی ها تشکیل می شود که بر مبنای مدل ذهنی خودشان که مبنای ماتریالیسم تاریخی است تاریخ مجامع بشری را نوشتند و به زبان های مختلف ترجمه کردند.
تولیدات همین هاست که وقتی رضاشاه از ایران می رود حزب توده طوفان به پا می کند، اینها همه تولیدات دهه ۱۹۳۰ روسیه است. انتشاراتی تحت عنوان پروگرس ایجاد می کند و بازار کتاب را گرفتند.
بعد از خروشچف هم وضع مثل اتوبانی که ما برای اندیشه های معاند درست کردیم نیست. هیچ حکومتی این کار را با خودش نمی کند. ما در عرصه فرهنگ دقیقا لاابالی گری می کنیم.
روسیه از ۱۹۷۷ از آمریکا در حوزه موشک امتیاز می گیرد ولی یک امتیاز بزرگ دادند که خود متوجه نشدند و آن امتیاز این بود که معیارها و موازین حقوق بشر لیبرالی در جامعه روسیه پیاده شد. آنجاست که اتوبان برای نفوذ فرهنگی لیبرال ها درست می شود.
از این سال به بعد نوعی تحرک فرهنگی به نفع جریان استحاله طلب لیبرال سرمایه داری در روسیه شکل می گیرد. ما این ماجرا را بیش از سی سال است که داریم. ما مثل یک آدم لاابالی و بی مسئولیت که نمی داند می خواهد چه کند عمل کردیم.
*آزادی به معنای مفهومی والا در اندیشه اسلامی و حتی اندیشه های سوسیالیستی مطرح بوده است. اما تعریف آزادی به معنای لیبرالی وجه اباحی گری می یابد و بسیار نازل و سخیف می شود به طوری که آزادی حیوانی و جنسی ملاک می شود. تفاوتی که در آزادی لیبرالی با آزادی به معنای والای آن داریم چیست؟ این سوال را از این جهت می پرسم که ولنگاری فرهنگی با تلقی نادرست از آزادی رابطه تنگاتنگی دارد.
در بحث آزادی باید به این نکته مهم توجه کنیم که در مفهوم آزادی، آزادی از چه چیزی و آزادی برای چه چیزی، موضوعیت دارد. چون آزادی به لحاظ فلسفی مفهومی اضافی است و شما باید آن را در نسبت با یک امری تعریف کنید. آزادی به خودی خود معنا ندارد مگر اینکه به دو سوالی که گفتم پاسخ دهیم. اگر دقت کنیم در دوره یویان و رم باستان یا دروه قرون وسطی آزادی واژه محوری و مهمی نیست. حتی قیام های بردگان مثل قیام های اسپارتاکوس یا حتی طغیان های دیگر چندان دنبال واژه آزادی نیستند.
اما در دوره مدرن طرح مفهوم آزادی به چند چیز باز می گردد. یکی اینکه دوره مدرن دوره سوبجکتیویته است یعنی اساسا دروه سوژه انگاری نفسانی بشر است. بشر خود را در مقام سوژه نفسانی و به طور دقیق تر در مقام نفس اماره ظاهر و تعریف می کند. اینجا برای او مسئله آزادی اهمیت پیدا می کند چون در قالب آزادی تحقق سوبجکتیویته را می بیند. منتهی این یک تلقی خاص از آزادی است.
وقتی ما این را در حیات اجتماعی و اقتصادی نگاه می کنیم به نکات جالبی بر می خوریم. نخستین کسانی که شعار آزادی را مطرح می کنند که همان ها را می توانیم بانیان ایدئولوژی لیبرالیسم بدانیم به دنبال چه هستند؟ جان لاک در مفهوم آزادی به دنبال چیست؟ از اواخر قرن شانزدهم به میزانی که سرمایه دارها گسترش پیدا می کنند و می خواهند بر محدودیت های فئودالی که برای حرکت سرمایه داری وجود دارد غلبه کنند، شعار آزادی جدی می شود. کتاب سیر آزادی در اروپا از آقای هارود لاسکی خیلی زیبا این مسئله را توضیح می دهد. نظام صنفی قرون وسطی محدودیت های زیادی را در تولید و توزیع و تجارت ایجاد می کرد. اینگونه نبود که استادکار هر دستمزدی را که بخواهد به شاگرد بدهد و یا تولید را بتواند به هر قیمتی بفروشد. لذا محدودیت های صنفی قرون وسطایی برای سرمایه داری وجود داشت.
وقتی اینها شعار آزادی را مطرح می کنند دقیقا یک محتوای اقتصادی برای آن قائل اند. اینها سه وجه را در آزادی قائل بودند که یکی در وجه اقتصاد است، یکی آزادی حقوقی است و دیگری آزادی اخلاقی است. اساسا شعار آزادی را در این سه وجه می دهند.
اینها ایدئولوگ ها و نماینده های طبقه سرمایه دار نوظهور مدرن هستند و زیر فشار محدودیت های اقتصاد فئودالی هستند لذا وقتی از آزادی حرف می زنند می خواهند از این محدودیت ها رها شوند.
وجه دیگر این است که می خواهند از کنترل اخلاقیات فئودالی هم رها شوند چون اخلاقیات فئودالی در گام نخست سودجویی محض و هر نوع انباشت سرمایه را محدود می کند و اخلاقیات کاتولیکی اینها را سرزنش و تقبیح می کرد. کتاب آقای هانت که به فارسی هم ترجمه شده این مسئله را توضیح می دهد.
لذا انسان سودانگاری که به وجود آمده به هیچ وجه با اخلاقیات کاتولیکی سازگار نیست. این موجود جدید در هیچ جای تاریخ وجود ندارد. این موجود برای حرکت کردن خودش شدیدا به آزادی نیاز دارد. به آزادی اقتصادی و اخلاقی و قید و بندهای محدود کردن حقوقی نیاز دارد.
پس از این در دعوای قدرت وارد می شوند که آنجا آزادی یک مقدار مفهوم سیاسی نیز پیدا می کند. مثلا وقتی لاک تسامح را مطرح می کند همان جا می بینید در متن جنگی است که با شاه جیمز دوم دارند که شاهی کاتولیک است و نمی خواهد به نفوذ مجموعه ماسون هایی که از طریق سرمایه داران یهودی مستقر در آمستردادم هدایت می شوند، تن دهد. این بعد از انقلاب انگلیس است.
اینجا یک جریانی شکل می گیرد که نماینده طبقه اقتصادی نوظهور و نیرومندی است که از استعمار دفاع می کند و به لحاظ مذهبی یا پروتستان است و یا انگلیکن است. این جریان به لحاظ سیاسی توسط یهودی های آمستردام حمایت می شد که یک دفعه شعار تساهل و آزادی سیاسی را مطرح می کند. اینها در تفکیک قوا به دنبال این هستند که چون قدرت نداشتند به طور کامل فئودال ها را کنار بزنند، مسئله تقسیم را مطرح کردند. قوه قضائیه به دست اشراف فئودال، قوه مجریه به دست شاه و قوه مقننه به دست خودشان. بعد می گویند که محور حکومت را بر پارلمان قرار دهیم و پارلمانتاریسم از اینجا بوجود می آید.
*وقتی مفهوم آزادی ترجمه می شود و به ایران می آید بسیار سخیف می شود و به آزادی برهنگی و... تبدیل می شود. غربی ها در بستر فرهنگی خودشان پیش می روند ولی اینجا وقتی ترجمه می شود به نازلترین شکل تبدیل می شود.
آزادی لیبرتی که اینجا مطرح می شود یک آزادی سیاسی اقتصادی و اخلاقی است. درست است که این آزادی در آن زمان به دنبال برهنگی و... نیست چون آن زمان سرمایه داری غربی بیشتر پیوریتن است و دروه لیبرالیسم کلاسیک است که اصولا پایبندی های اخلاقی دارد. یعنی بهترین نماینده لیبرال های کلاسیک همان اخلاقیات ویکتوریایی است. آدم هایی که در رمان های چارز دیکنز و موپاسان توضیح داده می شوند. آدم هایی اند که ظالمانه استثمار می کنند و بدترین رفتار را با کارگران خود و ملل تحت سلطه خود دارند، فساد پنهانی دارند اما در ظاهر قید و بند دارند و لباس های آنها پوشیده است. حتی مسئله مهمانی های شبانه تا قبل از قرن بیستم نیست. از ۱۹۱۸ و از انقلاب جنسی به بعد در اروپاست که مسئله مهمانی های شبانه مطرح می شود و بعد وارد آمریکا می شود.
این نگاه نتیجه همان آزادی لیبرالی است. مثل مجموعه ای است که استعدادهایی دارد و خود را از قوه به فعل درمی آورد. مفهوم آزادی مدرن نوعا یک مفهوم دنیایی است. یک مفهوم سکولاریستی و مفهومی ناظر به حیوانیت بشر است. منتهی از قرن شانزدهم تا اواخر قرن نوزدهم بشر غربی بیشتر حیوان اقتصادی است. از قرن بیستم است که بشر جنسی می شود. در واقع یک جابجایی در عنصر تعیین کننده صورت مثالی بشر مدرن رخ می دهد. وجه اقتصادی کم رنگ تر می شود و بخش جنسی پررنگ می شود. اینجاست که مفهوم آزادی به این شکل خود را نشان می دهد. من قائل به انقطاع نظری بین اینها نیستم بلکه معتقدم این که مطرح است در بسط خود به اینجا می انجامد.
*اما در بستر اجتماعی ما بخش سخیف و جنسی آن ورود پیدا می کند.
توجه کنید که مفهوم آزادی اقتصادی در ایران خیلی امکان تحقق ندارد به این دلیل که سرمایه داری در غرب سرمایه داری خصوصی است. در ایران رضاشاه سرمایه داری را ایجاد کرده و دولتی و با یک استبداد آمرانه و اختناق است. با اینکه روح جامعه را می خواهد شبه مدرن کند اجازه نمی دهد خیلی از اندیشه های مدرنیته که برای استبداد او خطر دارد وارد شود. در این جامعه لیبرال ها را نیز سرکوب می کند در حالی که خود نماینده شبه مدرنیته است.
اینجا طبیعی است که آزادی سیاسی و اجتماعی وارد نمی شود و آن قسمت جنسی می آید چون برای رضا شاه کم خطر است. رضا شاه در سال ۱۹۲۵ جامعه شبه مردن ما را می سازد این دقیقا زمانی است که در غرب آزادی به اجتماع رفته است. در اروپا پس از ۱۹۱۸ ماجرای جنسی شروع می شود.
در هر دوره تاریخی اجمالی که می خواهد در آینده رخ دهد در صدر آن می بینیم. در صدر رنسانس هرج و مرج اخلاقی کم و بیش وجود دارد و بعدا کنترل می شود. بنابراین اینها را می توانیم جنبه های یک ماجرا ببینیم. من گمان می کنم که مفهوم لیبرتی است که بسط پیدا می کند.
آزادی مدرن یک آزادی خود بنیاد انگارانه است. اینکه هگل می گفت تاریخ غرب با تلاش برای آزادی سوژه شروع می شود و نهایتا در دوره مدرن به نهایت می رسد درست است. اینها می خواهند در دوره مدرن سوژه را انسان به مثابه نفس اماره تعریف کنند.
آزادی مدرن نوعا سوژه انگارانه است و به خصوص در سوژه انگاری فردی خود را تعریف می کند. برای همین است که ایدئولوژی های جمع انگار غرب مدرن خیلی با آزادی مدرن لیبرالی سازگار نیستند. مثلا رژیم های سوسیالیستی و فاشیستی اینگونه اند. مدل آزادی مدرن انگار با سوژه انگاری فردی سازگار است. آزادی مدرن آزادی سوژه است و با تلقی ما فرق دارد.
آزادی برای ما در نسبت با حق و عدالت و رشد تعریف می شود. یعنی اگر آزادی منجر به رشد نشود اصلا آزادی نیست بلکه استبداد است. برای آنها آزادی دقیقا با خواست ها و امیال سوژه تعریف می شود که این امیال بخشی اقتصادی است و بخشی جنسی است. چون انسان مدرن حیوان اقتصادی و جنسی است. در تعاریفی که در انسان شناسی مدرن وجود دارد هابز و دیگران همین را می گوید.
می گویند انسان حیوانی است که دائرمدار هستی است و در افراد ظهور می کند و چون هرکس می خواهد خواست های سوژه مدارانه خود را جلو ببرد به همین جهت تقابلی پیش می آید که هابز می گوید انسان گرگ انسان است.
آنها می خواهند آزادی بشر به مثابه سوژه نفسانی را طوری حفظ کنند که در عین حال همه چیز نابود نشود. این آزادی هیچ نسبتی با حق و عدل و... ندارد چون فلسفه مدرن قائل به این چیزها نیست.
*فردید اباحی گری را جایگزین آزادی کرده است این مسئله به چه معناست؟ ناظر به بحث ولنگاری فرهنگی وقتی می گوییم اباحی گری، به چه معنی است؟
من فکر می کنم مقصود ایشان از آزادی اباحه در این تلقی لیبرالیسم آن آزادی نفسانی یا آزادی خودبنیادانگارانه است. خاصیت نفس اماره چیست؟ خودش امر می کند و امیال خودش را حکومت می کند.
نفس لوامه و نفس مطمئنه با حق و با احکام و اراده الهی نسبت دارد. نفس اماره نسبت های خود را قطع می کند و خودش امر می کند. به همین سبب در واقع تحقق نفس اماره به معنی اباحه است که هیچ قید و بند و مبانی و چارچوب های الهی و دینی وجود ندارد. چون اینها بشر را تماما نفس می دانند. هگل می گوید تمام تاریخ در سیطره سوژه است. در فلسفه قرن بیستم به صراحت این را می گویند که بحث سر این نیست که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. بحث بر سر این است که من به چه چیزی علاقه دارم.
معیارهای تئوری های قرن نوزدهمی برای خوب و بد لذت و سود است. حتی هیوم آشکارا می گوید که عقل برده شهوات و خواسته های ماست. این تلقی را کنار تلقی عقل اصول کافی و یا حتی تلقی عقل و نسبت آن با شهوت در فلسفه قرون وسطی بگذارید.
سوژه نفس اماره است و می خواهد خود را محقق کند. در این حالت عقل ذیل سوژه قرار می گیرد. نیچه با اینکه خودش نیست انگار است می گوید انسان در اندیشه یونانی حیوان ناطق بوده ولی ما نطق حیوانی هستیم. یعنی ما در خدمت حیوانیت خود هستیم. این همان عقل برده شهوت است. اگر فلسفه اخلاق از قرن ۱۸ به بعد را مرور کنیم کانت مقداری قید و بند قرار می دهد. اما قرن بیستم تمام مفاهیم اخلاقی را واژه های بی اهمیت می پندارند.
*با همه این توصیفات خوب است به عنوان سوال آخر به این مسئله بپردازیم که در شرایط کنونی چه باید کرد؟ برای مواجه با این ولنگاری فرهنگی باید چه کنیم؟
در گام اول باید مدیران فرهنگی ما بپذیرند که یک جنگ فرهنگی و جنگ نرم وجود دارد و بدانند که ما فراتر از حد معمول در معرض یک تهاجم کاملا سازمان یافته و با برنامه هستیم که می خواهد فرآیند تغییر هویتی ما را در بخش فرهنگی عملی کند.
گام دوم این است که یک نقشه فرهنگی از کشور ترسیم کنیم و ببینیم وضعیت ما در عرصه های مختلف چگونه است. وضعیت معاندین و نیروهای خودی مورد ارزیابی قرار گیرد. بعد برنامه ای ریخته شود که بتوانیم این صحنه را عوض کنیم. برای دگرگونی این فضا خیلی کارها می توان انجام داد مثلا نهادسازی، تغییر جریان حمایت های مالی از نیروهای معارض توسط دولت، نیروسازی و... که نیازمند یک استراتژی فرهنگی است.
زیرساخت های فرهنگی ما میراث دهه ۱۳۴۰ ماست. میراثی است که ساواک برای ما گذاشت و زیرساخت های فرهنگی را به نفع جریان روشنفکری دگرگون کرد. از سال های میانی دهه ۴۰ با فعال شدن انتشارات فرانکلین و بزرگ کردن انتشارات امیرکبیر با محوریت رحیم جعفری و ایجاد کردن فضای خاص برای روشنفکران در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و ایجاد روزنامه ای مثل آیندگان و... در فرآیندهای فرهنگی ما تاثیر گذاشتند. شبکه ای از توزیع کتاب درست کردند که ما هنوز اسیر آن شبکه هستیم. هنوز مافیای توزیع کتاب این کشور در دست عده ای است که اگر کتابی را نخواهد اجازه نمی دهد دیده شود. به این دلیل که زیرساخت نداریم و سیاست گذاری های اساسی را دگرگون نکردیم. وزارت ارشاد باید این کارها را می کرد.
چند کار باید صورت بگیرد. یکی اینکه جریان توزیع کتاب کشور عوض شود یک جریان توزیع کاملا نهادینه شده با کنترل بچه های انقلابی ایجاد شود که به لحاظ ابزارها و گستردگی طوری باشد که دشمن نتواند مقابل آن بایستد. دوم اینکه باید شبکه ای از انتشاراتی های مسلمان ایجاد شود.
من فکر می کنم اگر می خواهیم مسئله جنگ نرم را سامان دهیم باید در حوزه فرهنگ عمومی، بازار نشر، مطبوعات، سینما، حوزه های هنری و نظام دانشگاهی هماهنگ عمل کنیم. مرکزیت منسجمی پیدا کنیم که وجه اندیشه ای داشته باشد و جنگ نرم را بفهمد و عرصه های آن را بشناسد و بتواند نقشه فرهنگی ترسیم کند و بر روندها تاثیر بگذارد.