بوی چسب با تق تق دستگاه پرس در هم می پیچد و زنگ تلفن همراه که می گوید «همه چی آرومه». این روایت زندگی مریم از خیابان خوابی تا راه اندازی کارگاه صحافی است.

خبرگزاری مهر، گروه جامعه - ناصر جعفرزاده: مریم ۱۰ سال است که به کار صحافی کتاب مشغول است. وقتی کار باشد روزی هزار جلد کتاب را با کمک ۳ زن دیگر که به استخدام در آورده است، صحافی می کند. مریم روزهایی را به یاد می آورد که با تنها پسرش شبهای سرد زمستان سال ۸۶ را در خیابانها سر کرده است اما امروز صاحب کارگاه صحافی است و علاوه بر خود، برای چند زن دیگر همانند خودش اشتغال ایجاد کرده است.

۲۰ سال پیش مثل همه دختران با هزار امید و آرزو ازدواج کرد اما سرنوشت خیلی زود چهره دیگری از زندگی را به او نشان داد. همسرش ۲ سال نگذشته درگیر مواد مخدر شد و درست زمانی که تنها پسرش پا به دنیا گذاشت، مشکلات مریم چند برابر شد. خودش می گوید در طول ۱۸ سالی که از زمان مادر شدنش می گذرد هرگز سایه مرد را روی سرش احساس نکرده است و شوهرش را تنها در کلانتری و دادسرا و زندان پیدا کرده است.

وقتی بیشتر لوازم منزل برای تهیه مواد مخدر فروخته شد، صاحبخانه هم مبلغ ودیعه منزل را به عنوان ۱۰ ماه اجاره عقب مانده برداشت و مریم و پسرش در سردترین شبهای زمستان مهمان پیاده روهای جنوب غرب تهران شدند؛ «همسرم اگر در بند نبود یا در پارک‌های منطقه در جست و جوی مواد مخدر بود یا در منزل دوستان مشغول مصرف مواد».

برخی شب‌ها که خستگی توان پسرم را می برید او را با دلایل مختلف در درمانگاه منطقه بستری می کردم تا ساعتی را روی تخت درمانگاه بخوابد و صبح بتواند سر کلاس درس حاضر شود.مریم می گوید: پسرم کلاس دوم دبستان بود و صبح‌ها باید به مدرسه می رفت. در طول روز تکالیفش را کنار پیاده رو انجام می داد اما برای استراحت نیاز به سرپناهی داشتیم. برخی شب‌ها که خستگی توان پسرم را می برید او را با دلایل مختلف در درمانگاه منطقه بستری می کردم تا ساعتی را روی تخت درمانگاه بخوابد و صبح بتواند سر کلاس درس حاضر شود. از سویی جرات رفتن به منزل پدر را نداشتم چون نتیجه آن جدایی از همسرم بود و نمی خواستم انگ طلاق روی پیشانی ام بخورد. وقتی مادر یکی از همکلاسی‌های پسرم پس از چند ماه از وضعیت ما مطلع شد یک اتاق را در اختیار ما قرار داد و واسطه ای شد که بتوانم در یک آشپزخانه کار کنم و با درآمد آن اجاره اتاق را بپردازم.

مریم با کار در آشپزخانه ۵۰۰ هزار تومان پس انداز می کند و می تواند لوازم منزل را که در گروی صاحبخانه قبلی است پس بگیرد. شرایط برای او آرام آرام در حال تثبیت است و حسین روز به روز قد می کشد تا اینکه سر و کله پدر حسین دوباره پیدا شد؛ «ترک کرده بود و میخواست در اتاق ما ساکن شود. همراه من در آشپزخانه مشغول کار شد و درآمد کمی داشتیم که روزی خود را می گذراندیم». روزگار اما برای مریم باز هم غافلگیری دیگری دارد و متوجه می شود که دوباره باردار است. با فاصله کمی همسرش تصادف می کند و به دلیل شکستگی از نقاط مختلف بدن ماهها در بیمارستان بستری می شود.

حالا علاوه بر خرج حسین و اجاره خانه باید دست تنها هزینه های بیمارستان را هم تامین کند. همسرش دوباره به مواد مخدر روی آورده است و مریم که به دلیل بار جدید، دستور استراحت مطلق از پزشک دریافت کرده است، چند بار تصمیم میگرد فرزندش را سقط کند اما هر بار در آخرین دقایق پشیمان می شود.

نازنین حالا ۷ سال دارد و به اینجای صحبتهای مادر که می رسد گوشهایش سرخ می شود. مشغول بازی با دختر یکی از کارگران مادرش است اما حواسش در گفتگوها پرسه می زند. مریم می گوید هر بار که چهره معصوم دخترم نگاه می کنم خدا را شکر می کنم که تحت تاثیر شرایط آن زمان دخترم را از بین نبردم و حالا یک تار مویش را با کل دنیا عوض نمی کنم.

همسرش بار دیگر باقیمانده وسایل خانه را فروخته است. اتاق را به صاحبخانه پس می دهد و بار دیگر آواره خیابان‌ها می شود با بچه شیرخواری در بغل و پسربچه ای که خودش را زیر چادر مادر مخفی می کند تا همکلاسیهایش او را نشناسند. مصرف جدید شوهرش «شیشه» است و حالا مریم به این نتیجه رسیده است که به وجود همسرش هیچ اعتمادی نیست و خودش باید گلیمش را از آب بکشد.

مریم ماجرای آغاز کار صحافی را اینگونه تعریف می کند: روزها در خیابان به دنبال لقمه نانی می گشتم و با وجود ۲ فرزند قد و نیم قد کسی حاضر بدون داشتن تجربه و هیچ دستگاهی و تنها با استفاده از یک پاره آجر و مقداری چسب که از کارفرما تحویل گرفته بودم ۵۰۰ جلد کتاب را صحافی کردم.نبود کار همراه با جای خواب به من بدهد. فرزندانم از گرسنگی گریه می کردند و کاری از من ساخته نبود تا اینکه آگهی واگذاری صحافی جلد کتاب را از سوی یک شرکت بزرگ صحافی دیدم. بدون داشتن هیچ تجربه ای کار را پذیرفتم و در طول یک هفته بدون هیچ دستگاهی و تنها با استفاده از یک پاره آجر و مقداری چسب که از کارفرما تحویل گرفته بودم ۵۰۰ جلد کتاب را صحافی کردم. صحافی به قدری دقیق انجام شده بود که صاحب شرکت متوجه نشد با دست انجام شده است. سفارش دوم و سوم و چهارم به همین نحو انجام شد اما در موارد بعدی با توجه به حج بالای کاری، خواسته شد روزانه هزار جلد کتاب را صحافی کنم و این از توان یک نفر خارج بود. بنابراین با پولی که از سفارش‌های اول کسب کرده بودم اتاقی را اجاره کردم و از طریق آگهی در محل، حدود ۱۰ زن را به استخدام در آوردم و سفارش‌ها در زمان مقرر تحویل شد. ماه‌ها به همین شکل گذشت تا اینکه با بهانه ای یک دستگاه مستهلک را به صورت اجاره به شرط تملیک از صاحبکار خریدم و به صورت جدی کار صحافی را ادامه دادم.

حالا ۱۰ سال از آن زمان می گذرد و مریم کارگاه صحافی خود را در منزل خود توسعه داده است. ۳ زن که همه آنها شرایط زندگی مشابه خودش را داشته اند به استخدام در آورده است و روزانه هزاران جلد کتاب را صحافی می کند. درآمد متوسطی دارد اما خوشحال است که از طریق آن علاوه بر اجاره خانه، هزینه تحصیل نازنین و حسین را فراهم می کند و چرخ زندگی خود و ۳ خانواده دیگر را می چرخاند. همسرش را ماه تا ماه نمی بیند و اگرچه با هم زندگی نمی کنند اما به صورت رسمی هم از یکدیگر جدا نشده اند. پدر حسین و نازنین ماهی یکی دوبار سر می زند، غذایی می خورد و چایی می نوشد و می رود. پول ها را از دید او مخفی می کنیم اما گاهی وسیله ای از بچه ها را می برد و خرج مواد مخدرش می کند با این حال بود و نبودش برای مریم تفاوتی ندارد فقط سال به سال برای تمدید اجاره خانه به بنگاه مسکن می آید چون صابخانه گفته به زن تنها خانه اجاره نمی دهد. خانه ۳۵ متری است ۲ اتاق است که روی هم سوار شده است. طبقه پایین به کارگاه صحافی تبدیل شده و پسرش شبها در کنار میز صحافی می‌خوابد، خود و دخترش در اتاق بالا شب را صبح می کنند.

حسین شناسنامه ندارد چون پدرش مدارک او و عقدنامه ازدواجشان را به عنوان گرو برای خرید جنس به مواد فروشان داده است. حسین می خواهد به سربازی برود اما مدارک ندارد و پدرش هم حاضر نیست اقدامی برای دریافت شناسنامه او انجام دهد. با یادآوری روزهای خیابان خوابی، مریم از شرایط امروز زندگی اش راضی است اما می خواهد کار را توسعه دهد. به کمیته امداد مراجعه کرده تا وام خوداشتغالی بگیرد اما به او گفته اند یا باید نامه طلاق بیاورد یا گواهی فوت همسر. تنها نگرانی اش آینده فرزندانش است.